آیا حجاب اندازه آسفالت خیابان‌ها هم اهمیت ندارد؟

زیاد به دانشکده رفت و آمد می‌کردم. اما این‌بار فرق می‌کرد. توی محوطه دانشکده، جلو ساختمان آموزش، حتی مقابل در ورودی خوابگاه‌ها، چند بنر نصب کرده بودند که طرح‌های جالب هنری و زیبایی داشت و به صورت نمادین و غیرمستقیم به مساله حجاب اشاره می‌کرد. در یکی از این بنرها دو فانوس کنار هم بودند که یکی شیشه‌ی محافظ داشت و آن یکی همان شیشه محافظ را هم نداشت و شعله‌ی آتش توی دلش نمی‌توانست در مقابل باد مقاومت کند و در نهایت خاموش شده بود. و چند طرح مختلف دیگر که زیر هر کدام تک جمله‌هایی درباره حجاب نوشته بودند.

خوشم آمد. دقت کردم دیدم زیر طرح‌ها نوشته شده «نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاه تهران – پردیس ابوریحان». سراغ دفتر نهاد دانشکده را گرفتم. خیلی سخت نبود. زود پیداش کردم و بدون وقت گرفتن و هماهنگی قبلی، از حجت‌الاسلام عباس فرجی خواستم راجع به این طرح با هم گفتگو کنیم. بعد از گفتگو سعی کردم با امکاناتی که داشتم، عکس‌هایی از این بنرها بگیرم. عکاسی با چادر، تجربه‌ی جالبی بود که به‌نظر خودم، خوب هم از آب در آمد. ادامه آیا حجاب اندازه آسفالت خیابان‌ها هم اهمیت ندارد؟

جنسیت‌های خالی!

«علایم حیاتی یک زن » نامی است که حتما می‌تواند یک رمان‌خوان حرفه‌ییِ مونث را قلقلک بدهد که بلند شود کلی راه برود، تا در کتاب‌فروشی‌های انقلاب پیدایش کند و خیلی زود آن را بخرد و خدا خدا کند زودتر بتواند رمان را شروع کند.

اتفاقا همین رمان‌خوان بودنم واسطه شد تا من هم قلقلک شوم و همه‌ی این مراحل را به سرعت، در چشم به هم‌زدنی، پشت سر بگذارم. رمان را شروع کنم، شخصیت‌های آن را که اتفاقا بیشتر هم‌جنس خودم هستند زیر و رو کنم، همذات‌پنداری کنم و خودم را جای آن‌ها بگذارم.

ادامه جنسیت‌های خالی!

بهای سنگین زن بودن!

برای پرسیدن ساعت به زبان عربی، خیلی نیازی به این در و آن در زدن نبود. کافی بود فقط روی مچ دست چپم دایره‌یی بکشم و با انگشت آرام یکی دو ضربه به وسط آن دایره فرضی بزنم تا زن عرب کنار دستی‌ام، منظورم را بفهمد. صورتش را نمی‌دیدم. یک روبنده‌ی سیاه داشت از زیر چشمانش و یک تکه پارچه حریر مشکی هم روی سرش انداخته بود که تا پایین صورتش را پوشانده بود.

ادامه بهای سنگین زن بودن!

تشکر آقایون دولت!

از بس توی مغازه‌ها سرک کشیدم، خسته شدم. این مغازه به آن مغازه. این طبقه به آن طبقه. نمی‌دانم همه‌ی خانم‌ها وقتی می‌خواهند کفش بخرند، اینقدر سرگردان و خسته می‌شوند؟

همه این‌ها یک‌طرف؛ این کاغذهایی که جلوی ورودی مغازه‌ها چسبانده‌اند یک طرف! آینه‌ی دقّم شده‌اند. من‌هم که وسواس خواندن دارم، حتما باید به هر مغازه‌ایی که وارد می‌شوم، این کاغذهای بی‌روح a3را بخوانم. یکی نیست بگوید آخر آدم حسابی! خب روی همه‌شان که یک جمله نوشته‌اند، چرا هی به هر کدام می‌رسی می‌خوانی‌اش؟

ادامه تشکر آقایون دولت!

کیت جزو امل‌های انگلیس است!

چندروزی از هیاهوی خبری عروسی کیت و شاهزاده ویلیام انگلیسی می‌گذرد. عروسی‌ای که توجه همه دنیا را به خود جلب کرد. تا آن‌جا که تعدادی از خبرگزاری‌ها گزارش لحظه به لحظه و زنده از عروسی ویلیام و کیت را در راس کار خود قرار دادند. در این میان رسانه‌های مختلف هم دیدگاه خودشان را درباره این عروسی بیان کردند:

ادامه کیت جزو امل‌های انگلیس است!

حاجی احرام دگر بند، ببین یار کجاست؟

به سردبیر گفتم می‌خواهم بروم زیارت، گفت بدون خداحافظی نمی‌شود، آن‌هم یک خداحافظی دسته‌جمعی و اینترنتی. حالا من آمده‌ام خداحافظی، خیلی دلم می‌خواهد از حس و حال این روزهایم بنویسم. از دوندگی‌ها، از برنامه‌های نوشته شده و انجام نشده، از دلشوره‌ها، از کلمه‌هایی که هی تند تند تایپ می‌کنم و بلافاصله پاکشان می‌کنم، از حسی که تا حالا تجربه‌اش نکرده‌ام و از تک بیتی‌هایی که این‌روزها خودآگاه و ناخودآگاه بر زبانم جاری می‌شوند و خیلی چیزهای دیگر.

دوست دارم هی بگویم و بنویسم تا کمی درونم از انواع حس‌های گوناگون خالی شود ولی نمی‌شود. وقتی می‌آیم که بگویم، خالی خالی هستم. انگار از اول هم چیزی برای گفتن نداشتم.

ادامه حاجی احرام دگر بند، ببین یار کجاست؟

سرگذشت ایزابل کارو

عکسش را که دیدم، ناراحت شدم ولی اصلا فکرش را هم نمی‌کردم که بخواهد اینقدر اذیتم کند، مدام از صبح تا شب جلوی چشمانم رژه میرود. انگار یک جایی در گوشه و کنار مغزم جاگیر شده است، و همان‌جا بست نشسته و خیال تکان خوردن هم ندارد.

راه میروم، میبینمش. غذا می‌خورم، می‌بینمش. کتاب می‌خوانم، انگار وسط صفحه کتاب نشسته و همینطور بر و بر نگاهم می‌کند. حتی گفتم چشم‌هایم را ببندم تا شاید توی آن تاریکی برود و دیگر پیدایش نشود ولی فایده ندارد که ندارد. گفتم بیایم این‌جا و بنویسم شاید دست از سرم بردارد.

ادامه سرگذشت ایزابل کارو

یه عکس دسته‌جمعی از همه فاطمه‌ها

هر چه ذهنم را بگردم و زیرو رو کنم، چیز بیشتری دستگیرم نمی‌شود. یک قاب عکس ساده زرد رنگ، یک چادرنماز صورتی، ساعت رومیزی، چند جلد کتاب و یک تابلوی رومیزی کوچک با پارچه مخمل سبز که با رنگ سفید و خط نستعلیق برجسته‌ایی رویش نوشته بودند: یا فاطمه‌الزهرا. این‌ها همه خاطرات من است از روزهای ولادت حضرت زهرا (ع) در دوران تحصیلم!

جالب بود هر سال در آن روز به بچه‌هایی که اسمشان فاطمه بود، هدیه می‌دادند. گاهی به همه‌شان، گاهی هم با قرعه‌کشی، که این روند تا پایان دوران دبیرستان هم ادامه داشت. البته نه این که فکر کنید قضیه به همین‌جا ختم میشد، نه، این وسط تا دلتان بخواهد لوح تقدیر هم گرفته‌ام، به این دلیل که اسمم فاطمه است.

ادامه یه عکس دسته‌جمعی از همه فاطمه‌ها

فرش قرمزی برای سوزی کاستیللو

انتخاب ملکه زیبایی، المپیک رقابت سالانه‌ایی است که در آن دخترهای زیادی از سراسر دنیا جمع می‌شوند تا در زیبایی چهره و اندامشان، با هم رقابت کنند. ملکه زیبایی هر کشوری نوار یا حمایلی روی سینه‌اش دارد که نام کشورش را بر آن نوشته‌اند. در آخر هم خبرنگاران و عکاسان افتخار دارند، از بدن و اندام لخت ملکه‌های زیبایی عکس بگیرند و روی جلد مجلات بزنند.

آن وقت است که قیمت این خانم‌های ملکه به‌طرز سرسام‌آوری بالا می‌رود. سال ۲۰۰۳میلادی بود که مراسم با شکوه!!! انتخاب ملکه زیبایی جهان به بهترین شکل صورت می‌گرفت. آن‌سال سوزی کاستیللو، دختر ۲۰ ساله امریکایی عنوان ملکه زیبایی را از آن خود کرد. او کم‌کم به‌واسطه همین عنوان به شهرت بین‌المللی دست یافت. «سوزی»حالا بازیگر است و سی و یک سال دارد.

ادامه فرش قرمزی برای سوزی کاستیللو

شعار، شعار و همین‌طور شعار!

زن مرتب سر شوهرش فریاد می‌کشد. مرد می‌خواهد او را متقاعد کند، اما نمی‌تواند. زن صدایش را لحظه به لحظه بالاتر می‌برد. کاری از دست مرد ساخته نیست. این بحث‌ها برایش تازگی ندارد. کار هر روز همسرش است. مبلی را گوشه اتاق انتخاب می‌کند و روی آن می‌نشیند.

زن مرتب ناله و نفرین می‌کند و اشک می‌ریزد. مرد بی‌توجه به همسرش، کنترل تلویزیون را برمی‌دارد، آن را روشن می‌کند. شاید می‌خواهد با این کار خودش را آرام کند. زن گریه می‌کند. صدای گریه او با صدای تلویزیون گره می‌خورد، مرد کانال‌ها را عوض می‌کند و همین‌طور بین شبکه‌های مختلف می‌چرخد.

ادامه شعار، شعار و همین‌طور شعار!

پدیده‌یی به نام زندگی خوابگاهی!

هیچ‌وقت در هیچ خوابگاهی زندگی نکرده‌ام. چیزی هم از معایب و محاسن زندگی خوابگاهی نمی‌دانم . این «نمی‌دانم» نه اینکه چیزی نشنیده و ندیده باشم. راستش را بخواهید » نمی‌دانم » های من معنی تجربه نکردن می‌دهد، معنی لمس نکردن و مز مزه نکردن! وگرنه از محاسن که چه بگویم، از معایبش تا دلتان بخواهد شنیده‌ام!

غیر از شنیدن شکایت‌های شاخ‌دار دانشجوها یک چیزهایی هم خودم دیده‌ام: مهتابی‌های خرابی که پت‌پت می‌کنند و انگار با کم و زیادشدن نورشان می‌خواهند دانه دانه سلول‌های خاکستری مغزت را بجوند، یخچال‌هایی که جا ندارند و تا خرخره پر از نایلون‌های مشکی‌اند، صف دستشویی‌هایی که تمامی ندارد، شیر آب گرمی که توی چله زمستان آب سرد می‌دهد، بوی دود و سوختگی غذایی که همه‌جا را پر کرده، دمپایی‌هایی که همیشه‌ی خدا لنگه به لنگه‌اند و … .

ادامه پدیده‌یی به نام زندگی خوابگاهی!

آزادی از نوع ایرانی !

نیازی به دقت نیست. با یک نگاه کلی میبینی، رنگ لاک ناخن‌ها را که با رنگ رژلب و سایه‌های چشم هماهنگی کامل دارد. موهای رنگ‌شده و اتو کشیده با گل سر های ریز رنگی و نقره‌ایی … ،خط چشم‌هایی بلند و نازک روی مژه‌هایی که با ریمل های حجم دهنده پر شده‌اند.

مقنعه‌هایی که از سال قبل تا حالا کلی آب رفته‌اند. مانتو ها آستینشان کوتاه است. شلوار های جین تنگ و چسبانی که معلوم نیست چطور بالا رفته‌اند .!!!

ادامه آزادی از نوع ایرانی !

فَصَلِّ لِرَبِّکَ وَ انْحَرِّ

چه خوب شد که آمدی!

قلبت که در سینه جهان تپیدن گرفت، گلستان‌ها نفس کشیدند. روی زمین که راه میرفتی، خاک بوسه می‌زد جای پایت را و گل بود و گل که از رد این بوسه‌ها بر زمین می‌مانند. پیامبر خوبی‌ها
تو آمدی برای همه گل‌ها، همه رودها، همه دریا ها و همه کوه‌ها.

تو آمدی برای انسان و آدمیتش که در پیچ‌های تو در توی خشم و شهوت و حیوانیت گم شده بود.، که راه را نشانشان دهی از بیراه که چشم‌هایشان را باز کنی به روی همه خوبی‌ها
و گوش هایشان را که پر از صدای هیاهو و گمراهی بود.

ادامه فَصَلِّ لِرَبِّکَ وَ انْحَرِّ

ارثیه مرا پس بده!

یکی بود، یکی نبود. زیر گنبد کبود نا‌مادری‌ای بود که از قضا خیلی مهربان بود. این نامادری، ۲ تا بچه از شوهرش داشت و یکی هم از خودش. این زن آنقدر که با بچه‌های شوهرش مهربان بود به بچه خودش محبت نمی‌کرد. مهر و محبتش برای مردم ضرب‌المثل شده بود. می‌گفتند «ببین این زن چقدر مهربونه، به بچه‌های شوهرش یکی یه دونه سیب می‌ده، به بچه خودش هیچی نمی‌ده. اونوقت به اون دوتا می‌گه سیباتونو نصف کنین و هر کدومتون یه نصفه از سیباتونو به بچه من بدین!»

خوب که نگاه کنی می‌بینی بعضی از داستان‌ها را باید چند بار بخوانی و از رویش بنویسی تا اصل قضیه را خوب بفهمی. البته منظورم این داستان بالایی نیست، چون الحمدلله با هوش و آی‌کیویی که شما‌ها دارید، خوب فهمیدید منظورش چه بود و نامادری چقدر زرنگ بود.

ادامه ارثیه مرا پس بده!

دست از ترویج فرهنگ حجاب بردارید!

مدتی پیش توی مقاله‌یی کلی داد و هوار کردم که خیلی چیزها را می‌خواهم نگویم و ننویسم، اما نمی‌شود. یعنی نمی‌گذارند.

این سو‍‍ژه‌ها هی همین‌طور یکریز روی شیارها و دالان‌های پیچ در پیچ مغزم رژه می‌روند و سنج می‌کوبند و وجدانم را سیخونک می‌کنند که چه نشسته‌یی، بلند شو و ببین دارد چه بلایی بر سر جامعه بشری می‌آید!!!

البته بماند که وجدان درمانده‌ام از زور درد هرگز خواب راحت نداشته است. بیچاره تا مسئله‌یی را حل و فصل می‌کند و مسئولیتی را به انجام می‌رساند، پلکش روی هم نرفته باید دوباره بیدار شود!

ادامه دست از ترویج فرهنگ حجاب بردارید!