صحبتهای خانم ناظم، معلم پرورشی و گهگاه مدیر هیچوقت عوض نمیشد. ما قد میکشیدیم، مدرسهمان عوض میشد اما صحبتهای سرصفی همانها بودند. انگار تنها تغییر، لحن صدا و تغییر چهرهی گویندهی آنها و از این دست مسائل بود. اما اصل مطلب هیچگاه تغییر نمیکرد. که تمام پسرهای توی خیابان گرگاند! که ما گوسفندانی هستیم که باید از سایههای گرگها هم فراری باشیم. که آتش و پنبه، که دود میشویم.
باور میکردیم و لابهلای همین باورها بود که سایهی تمام گرگ ها را با تیر می زدیم. که زندگیمان عرصهی نبرد با آنها شد انگار، تا مبادا دود شویم.
بزرگ شدیم، آنقدری که باور کنیم کتابها راست می گویند، روابط همکار و همکلاسی و … ها هم وجود دارد. پسرها گرگ نبودهاند. آنها هم انسانند. آدمهایی شبیه ما که رسالتشان فریفتن ما نیست، نمیخواهند ما را دود کنند، آنها هم احساس دارند.
دیگر دست و پامان را گم نکردیم. دیگر سرخ نشدیم به وقت حرف زدن. کم کم فراموشمان شد که چهقدر سرمای سرصف تحمل ناپذیر بود وقتی هی نصیحتمان میکردند.
تمام تلاشمان شد حذف نگاه جنسیتی! این که «این مرد است، آن یکی زن» نباید معنا داشته باشد. ما همه انسانیم. انسانهایی که خداوند برای زندگیشان یک قالب به نام جنسیت داده است که اصل نیست. اصل همان انسانیت است و بس.
زندگی بهتر شد. لازم نبود برای خلاصی از توطئهها مبارزه کنیم. لازم نبود بدبینیمان را بیش از این ادامهدار کنیم. روابطمان را گسترش دادیم. جغرافیای روابط انسانیمان طول و عرض گم کرده بود. دیگر دلواپسیها؛ تمام!
پابهپای مردها درس خواندیم، کار کردیم، حضور داشتیم و حرف زدیم اما قضیه به همین سادگی تمام نشد. آخر همهی آدمها شبیه هم فکر نمیکنند. آقایی که مدیر روابط عمومی فلان موسسهی فرهنگی بود مثل ما فکر نمیکرد. دوست داشت از نقاب جنسیتها نگاه کند، دوست داشت شعار بدهد اما زیرزیرکی گند بزند به خوشبینیمان! دممان را گذاشتیم روی کولمان و فکر آن شخصیت یکسر سیاه را از سر بیرون کردیم اما قصه تمام که نشد هیچ؛ هی کش پیدا کرد… نفرهای بعدی از راه رسیدند، استادها، مردهایی که فراموش می کردند به زنی تعهد دارند، همکارها، همکلاسیها، فامیلها… اصلاً انگار پیمان بسته بودند دسته جمعی تبر بزنند به باورهامان که آن همه بابت به دست آوردنشان تلاش کرده بودیم.
جغرافیای روابطمان هی تنگ شد، هی تنگ شد. آنقدر که هوس کنیم فقط برویم توی آن صفهای گروهی، توی سرمای صبح زمستان و یک نفر هی بد آن همه مردی را بگوید که ما از همهشان رنجیدهایم. هی بگوید و خسته نشود.
اما لابهلای این روزها مردانی هم بودند که زیر نگاهشان مچاله نمیشدیم، با پیشنهاداتشان له نمیشدیم، درد نمیکشیدیم از وجودشان. آنها را نمیتوانستیم ندیده بگیریم. نمیشد نتیجهگیری کنیم: همهی مردها …
فصل جدیدی آغاز شد. فصل آگاهی شاید. تازه فهمیدیم حقوقمان کمتر است، تازه فهمیدیم سوءاستفادهها از ما بیشتر است، تازه فهمیدیم چه قدر اجحاف شده بر ما. تازه فهمیدیم صحبت از تساوی آن قدر شعاری شده که از تکرارش ذهنمان بوی نا بگیرد. تازه فهمیدیم. تازه فهمیدیم آن که میبایست کاری کند، ماییم.
کار ما دستهبندی مردها به دو دستهی گرگها و مردها نیست. کار ما یکی کردن دستهها هم نیست. کار ما شاید زیرکی باشد. کار ما پیشرفتن است. آگاهانه گام برداشتن است. بس است آن همه تعریفهای غلط، بس است آن همه افراط و تفریط. مردها هر چه میخواهند باشند. ما درس می خوانیم، کار می کنیم، سخنرانی میکنیم، کتابهامان را چاپ میکنیم و از حقوقمان دفاع میکنیم. نه در برابر مردها که در برابر خودمان.
مردها می توانند گرگ، آتش یا مردنما باشند. زن ها هم می توانند چیزهایی باشند از همین قبیل! اهمیت اینها اولویت نیست. اولویت بیشتر، صحیح زندگی کردن میان انسانهاست. آگاهانه در روابط قرار گرفتن است.
این یکی عالی بود ولی کاش می گفتین دسته ی گرگا ۳ برابره مرداست
سلام
دید من و شما نسبت به اشیا و موجودات در ۱۰ سالگی ام نسبت به الان تفاوت کرده . اگر یادت باشه در دوران کودکی اگر می خواستند ساکتت کنند می گفتند آقاهه چاقو داره ها !!! اگر می خواستند بزنند کمربند نشان می دادند و … .
در آن زمان برای من و شما نشانه ها و علائمی به کار می بردند که ما آن را به عنوان امری تثبیت کننده قبول داشتیم . درک ما در همان حد بود که آن علائم را صرفا برای جلوگیری از شیطنت هایمان می دانستیم . وقتی بزرگتر شدیم فهمیدیم نه از کمربند برای محکم کردن شلوار و از چاقو برای پوست کردن میوه ها و … استفاده می شود . به مرور با بزرگ تر شدن فهمیدیم هر علائمی که آن زمان برای ما ترسناک بود همه وسیله ایست با کاربردهای گوناگون که ما تنها ترسناکی آن را برداشت کردیم.
سبای عزیز برای تعلیم و تربیت دیر زمانی است که فهمیده اند استفاده از جبر و سیستم وحشت آفرینی جوابی ندارد … به جای آن از سیستم خوب و بد استفاده می کنند . مثلا دزدی بده و کمک به دیگران خوب . سیستم جبر و وحشت آفرینی علاوهبر تاثیر اولیه و گذرای آن تاثیر ثانویه ی هم بر فرد می گذاشت و آن کنش در ضمیر ناخودآگاه فرد تبدیل میشد به محلی برای عقده ، که پاک کردن آن ذهنیت کاری بس مشکل و حتی ناشدنیست .
……………………….
در رابطه با حقوق زنان هم فقط به شاهد مثالی تاریخی بسنده می کنم و تفصیل و بحث در رابطه با آن را انشاالله برای فرصتی دیگر می گذارم :
اگر کم بودن حقوق زنان عین بی عدالتی بود / اگر کم بودن حقوق زنان از روی ظلم بود / اگر کم بودن حقوق زنان از روی بی توجهی به نوع آفرینش زن بود :
دوست گلم بدان اولین فردی که اعتراض به این امر می گشود وجود نازنین مادرمون فاطمه زهرا (س) بود .
موفق باشید
آفرین