سهمِ کویر

[ms 5]

پاییز بود
باد می‌آمد
استخوان‌ها می‌سوخت
کویر سوز داشت
در سوز کویر فقط خارهای درشت با برگ‌های ستبر و تیغ‌های تیز می‌رویید

ــــــــــــــــ

از مغرب نسیمی برخاست
کاروانی در راه بود
کاروان به حرامیان برخورد
آن را پراکندند و به چهار گوشه این سرزمین پارسی راندند
سهم کویر، گل این کاروان شد

ــــــــــــــ

خاتون کاروان به کویر رسید
صحرا در مقدم او گل نداشت که بریزد؛ شبنم ریخت
خشت‌های قم در پای او به رقص طرب برخاستند
بادگیرها در دامنش زمزمه شوق ریختند
مردمان به کوی و برزن درآمدند تا دختر آفتاب را از نزدیک زیارت کنند
بهار کویر فرارسیده بود

ــــــــــــــ

بانو فاطمه، دخت عصمت و شکوه و مهر، به دیدار برادر می‌رفت در توس
و خدا خواست کویر بی‌باران نباشد
خواست کویر بی‌زمزمه بهار در هجران نسوزد
خواست کویر جان بگیرد در دستان لطیف و معصوم نسیم
خدا معصومه را به کویر بخشید
کویر سبز شد؛ بالید؛ جان گرفت؛ شکوه یافت و گلستان برآورد …