[ms 0]
سالها پیش، سالهایی که خیلی هم دور نیستند، عادتی داشتم که همیشه توی کیفم تقویم داشته باشم. از همانها که توجیبی و کوچک بود. همیشه چند روزی قبل از شروع سال جدید با وسواس انتخابش میکردم و تا آخر همان سال جزو وسایل همیشگی کیفم بود.
هر روز و هر ساعت دنبال بهانهایی بودم تا درش بیاورم، ورقش بزنم و روزهایش را یکی یکی زیرو رو کنم. عاشق این بودم که توی روزهای سفید و دستنخوردهاش چیزی بنویسم. بهانهایی پیدا کنم و یادداشتی بگذارم. گاهی حتی کار به یادداشت هم نمیکشید، علامتی، نقطهایی، ستارهایی، جملهایی، و حتی کلمهایی میتوانست راضیام کند.
دوست داشتم بعضی روزها برایم مهم باشد. مهمتر از یک روز سادهی معمولی و همان یک نقطه، یک علامت، یک کلمه و یک جمله برایم کافی بود تا آنروز، روز دیگری باشد، برای خودم و تقویمم.
بعد آنوقت، آنروزهای علامتزده، جدا شده، ستارهدار، آنروز های رازآلود توی تقویمم، میشد نقطههای روشن توی ذهنم. نقطههای روشنی که دوستشان داشتم و دیدنشان سرحالم میکرد.
خیلیوقت ها، دلم لک میزد برای بهانهایی که بشود با آن، وسط یک روز سفید تقویم چیزی نوشت و با آن روز دیگری ساخت، روزی نو، روزی غیر عادی، روزی غیر از بقیه روزهای زندگیام.
آنروزهای تقویم من، روز دختر نداشت. روزیکه به آن ببالم، روزی که برایم خاص باشد، روزیکه در آن همه بیایند جشن بگیرند، حرف بزنند و هی هدف و راه و مسیر و جادهاش را نشانم دهند. روزیکه خودم تصمیم بگیرم چهطور بنویسمش، چهطور ماندگارش کنم، چهطور رازآلودش کنم، روز دختری که خودم بدانم چهطور ستارهدارش کنم تا جایش وسط نقطههای روشن ذهنم خالی نباشد.
خیلیوقت ها دلم میخواهد بهانه بگیرم، که چرا جای یک روز روشن توی تقویم آن سالهای من، سالهایی که خیلی هم دور نیستند، خالی است؟
و من حالا، هر سال روز دختر که میشود، دلم لک میزند برای داشتن تقویمی توی کیفم، که درش بیاورم، ورقش بزنم، به روز دخترش که رسیدم، چیزی بنویسم وسط سفیدی روزش تا آنروز تقویمم برای خودش کسی باشد، جدا شده، علامتزده، رازآلود و متفاوت از بقیهی روزهای زندگیام!