دخترک کولهپشتیاش را به دوشش انداخت و از در دانشگاه بیرون آمد. با مهشید خداحافظی کرد، موهایش را که از مقنعه بیرون آمده بود مرتب کرد، از خیابان رد شد. روی سنگفرش پیادهرو راه میرفت و موزائیکها را میشمرد. اینطوری میتوانست در حین راه رفتن کتانیهایش را ببیند. چقدر طول کشیده بود تا پولهایش را جمع کند و کتانیهایی را که به قول خودش All Star بود بخرد. حالا که به کفشهایش نگاه میکرد میدید چقدر دوستشان دارد…
سلام! چرا وقتی راه میری به کفشهات نگاه میکنی؟
دخترک رویش را که برگرداند پسری هم سن و سال خودش دید. همقدم با دخترک راه میآمد و در حالیکه دستهایش توی جیبش بود سعی میکرد از دخترک عقب نماند. دخترک بی توجه به او راه میرفت. پسرک ادامه داد: اسم من سُهرابه… دانشجوی معماریام… میتونم بپرسم اسمت چیه؟… دخترک قدمهایش را تندتر کرد. سهراب منتظر جواب بود. دخترک اما فقط به زمین نگاه میکرد و تند تند راه میرفت. چند متری جلوتر سهراب قدمهایش را آرام کرد. آرام و آرامتر و آرامتر و بالاخره ایستاد و رفتن دخترک را نگاه کرد. ابروهایش را بالا انداخت و برگشت. دخترک هنوز هم به زمین، به کفشهایش نگاه میکرد و راه میرفت… به یاد کلاسی افتاد که دیر رسیده بود و استاد راهش نداده بود. چقدر از استاد دلخور بود؛ به خاطر سه دقیقه تاخیر از سه ساعت کلاس محروم شده بود. لیلی یا مجنون؟ کدامشان عاشقتر بودند؟ این سوالی بود که سر کلاس ادبیات استاد پرسیده بود.
استاد من از هر دوشون عاشقترم ( این حسام هم یه طوریش میشهها)
استاد عشق کیلو چنده؟ کی تو این دوره زمونه وقت عاشقی داره ( چقدر سطحی نگاه میکنه شیوا )
استاد این لیلی رو که باید گرفت خفه کرد اینقدر مجنون رو اذیت کرد ( معلوم نیست لیلی بالاخره میخواد جواب خواستگاری این مجید بیچاره رو بده یا نه؟! )
عشق دیگه از مد افتاده، حالا دیگه GF مد شده باید…(…)
راستی عشق یعنی چی؟ کی عاشقه؟ لیلی یا مجنون؟ الانم میشه عاشق شد؟ دخترک سخت عاشق فکر کردن به عشق شده بود که … ببخشید، یه دفعه مردی با عجله از کنارش رد شد؛ به شونه دخترک زد و او را از افکارش بیرون کشید و پاره کردن افکار دخترک را به یک ببخشید تمام کرد.
راستی سهراب کو؟ دانشجوی دانشگاه ما بود؟ از کجا فهمید من به کفشهایم …
گلفروشی ،باید برای پدرش گل می خرید . گل رز شاخه ای ۷۰۰ تومان ، لیلیوم ۱۵۰۰ تومان ، نرگس… ، مریم …. کوکب…. راستی چرا اسم گلها را روی مردها نمی گذارند ؟!؟سه شاخهگل رز بدون هیچ تزیینی .
آقا لطفا تیغ هایش را بزنید . دفعه پیش تیغ ها دست پدرش را زخم کردهبودند .
راستی چرا پدر نمی تواند ببیند ؟
چرا مادر اینقدر مهربان است ؟
برادرم کی سربازیش تمام میشود ؟
راستی دخترک چقدر دلش برای خدا تنگ شده بود .
آه چقدر ذهن شلوغی دارد دخترک…
دخترک همچنان پایین را نگاه می کرد و قدم هایش را می شمرد. از روی سایه ها می پرید و قدم هایش را کوتاه و بلند می کرد. کتانی های All Star از نو بودن می افتاد و خاکی می شد. مثل روزهای عمر دخترک که نمی دانست چه زود می گذرد…