بازگشت

دلش از همه دنیا و ما فیها گرفته بود، انگار یه کوه غم رو دلش انبار شده بود، بدون هدف تو خیابون پرسه می‌زد، حتی نمی‌تونست تشخیص بده که کجاست. سرش رو پایین انداخته بود و به حرکت بی‌هدف پاهاش خیره شده بود، یک‌قدم، دو قدم، سه قدم…، هر از گاهی که سرش رو بالا می‌گرفت و نگاهش تو نگاه کسی گره می‌خورد، کنجکاوی رو تو نگاه‌شون می‌خوند، می‌دونست که بعضی‌هاشون واقعا دوست دارن بدونن که این دختر، با این سر و شکل، چرا این قدر غمگین و افسرده تو خیابون پرسه می‌زنه.

مانتوی تنگ کرم‌رنگی تنش بود، شال شکلاتی‌رنگی نیمی از موهاش رو پوشونده بود، لاک قرمز رنگ دست و پاهاش از دور خودنمایی می‌کرد، و اون چیزی که بیشتر از همه نگاه‌های رهگذرها رو به طرفش جلب می‌کرد، چشمان گیرا و مهربونش بود. سیاهی چشماش به شفق می‌مانست و ابروهای آتشینش که از گزند دست آرایشگرهایی که تاتو رو تنها راه زیبا شدن ابرو می‌دونستن در امان مونده بود، بینی خوش‌تراشش زیر تیغ جراحی نرفته بود و گونه‌های بر آمده‌اش اتاق عمل رو به خودش ندیده بود. اما دلش رو که کسی نمی‌دید، دلش رو که کسی حس نمی‌کرد، دلش می‌خواست هیچ کدوم از این زیبایی‌ها مال اون نبود، یه دختر معمولی و بی‌هیچ‌گونه زیبایی بود، ولی آرامش داشت، آسایش داشت، از دست همه آدمایی که ازشون آزار دیده بود، و ازشون خسته بود.

نفهمید چقدر پیاده راه رفته، به خودش که اومد، صدای اذان رو شنید و خودش رو داخل حیاط مسجد پیدا کرد، نفهمید کی و چرا اومده بود اون‌جا. به اطرافش نگاهی کرد، و نگاه‌های متعجب مردم رو که تو این محیط انگار عجیب‌تر شده بود روی خودش احساس کرد، گوشه حیاط مسجد تابلوی وضو‌خانه رو که دید به طرفش حرکت کرد.

داخل که شد چند خانم مسن در حال وضو گرفتن بودن، کمی تامل کرد و به یکی از اونا نگاه کرد. تقریبا متوجه شد که چطوری باید وضو بگیره، آستینش رو بالا زد و شروع به وضو گرفتن کرد. وقتی برگشت، از نگاه پیرزن مسنی که کنار دستش داشت وضو می‌گرفت به شدت جا خورد؛ پیرزن آن‌چنان نگاهی به دختر می‌کرد که انگار جن دیده. دختر برگشت، نگاهی تو آینه به خودش کرد اما هیچ‌چیز عجیبی پیدا نکرد؛ صورت زیباش برای خودش عادی شده بود، از این نوع نگاه‌ها زیاد دیده بود اما این یکی خیلی عجیب‌تر بود. پیرزن تا اومد حرفی بزنه، زنگ تلفن همراه دختر به صدا در اومد و مجبورش کرد که از وضوخانه بیرون بیاد و حرف پیرزن رو نشنوه.

همون‌طور که مشغول صحبت با تلفن بود، تو حیاط دنبال در ورودی مخصوص بانوان گشت و اونو گوشه حیاط مسجد پیدا کرد. جلو که رفت، روی در نوشته بود:« مراقب کفش‌های خود باشید، کفش‌های خود را داخل کیسه نایلونی گذاشته و با خود به همراه ببرید!» و گوشه در ورودی چندین کیسه نایلونی دید که روی هم انبار شده بودن، تعجب کرد: «مگه تو خونه خدا هم دزدی میشه؟!»

کفش به دست وارد مسجد شد. دلش اون‌قدر گرفته بود که دوست داشت همون‌جا، جلوی در بشینه و زار‌زار گریه کنه و ساعت‌ها با خدای خودش حرف بزنه، شاید برای اولین بار بود که اون‌قدر دلش «خدا » می‌خواست. گوشه مسجد تو قفسه یه کمد، چند تا چادر گل‌دار سفید بود. یکیش رو برداشت، مهر و تسبیحی هم از جا مهری برداشت و یه گوشه خلوت مسجد رو انتخاب کرد.

کم‌کم جمعیت داخل مسجد زیاد می‌شد که اکثرا هم مسن بودن. سرش رو روی مهر گذاشت و دیگه نتونست از تکون خوردن شونه‌هاش از شدت گریه جلوگیری کنه. اشک امونش نداد، و مهرش از گریه خیس شد.

بعد از چند دقیقه‌ای صدای مکبر به گوشش خورد: «قد قامة الصلواة» با نگاه به اطرافیانش اون هم از جاش بلند شد که شروع کنه به نماز خوندن. هنوز اشک از چشماش سرازیر بود، یه دفعه یکی از خانم‌های مسن، با حالتی که گویا از قبل دشمنی باهاش داشته، سرش داد کشید: «تو با این سر و وضع می‌خوای وایسی تو صف نماز جماعت؟ تو خجالت نمی‌کشی؟ می‌خوای نماز ما رو هم اشکال‌دار کنی؟ تو با اون ناخن‌های لاک‌زده‌ات فکر کردی وضوت درسته؟!» و… دختر دیگه چیزی نمی‌شنید. اشک از چشماش سرازیر شده بود اما انگار گوش‌هاش رو کر کرده بود، بغضش ترکید، به گوشه مسجد خزید و یاد این شعر افتاد:

ما برای وصل کردن آمدیم نی برای فصل کردن آمدیم