سرشار از باورهای دنیازدهی باستانی که به عادت همهی ادوار تاریخ، عقل و دل را آلودهی خویش کرده بودند، به سرزمین جدیدی قدم گذاشتم که خوب میدانستم اگر اندکی روح را به امواج زلال آسمانیاش بسپارم، همهی دنیا فراموشم میشود. و این فراموشی حتی اگر لحظهای هم باشد، شکوهش تا همیشه میماند و مرا به ترک دنیا فرا میخواند. آنجا مدرسهی دختران روشندلی بود که امیدشان به خدا و اعتمادشان به خویشتن راه را بر آنان روشن مینمود. آن دریای دلهای روشن را کشیدن نتوان، اما به قدر تشنگی در سبوی قلم خویش به ارمغان لحظههایتان آوردهام، جرعهای همراه شوید:
چرا مدرسهای جدا؟!
اینجا مدرسهی دخترانهای است ویژهی نابینایان در شهرستان ری، و من- مثل همهی آدمهای اطرافم- نمیدانم چرا اینجا، پی چیزهای عجیب و غریب میگردم. شاید برای اینکه اینجا مدرسهی ویژهای است و همین جداسازی، در ذهن مردم نیز دیوار قطوری بین دیدن و ندیدن کشیده است. نتیجهی این تفکرات، اولین سؤال من میشود از معاون مدرسه که به چرایی وجود چنین مدارسی و عدم حضور دانشآموزان نابینا در مدارس عادی برمیگردد. معاون مدرسه بسیار خوشبرخورد و با نشاط قانعم میکند: «اینجا تعداد دانش آموزان کمتر است و معلم هم آموزش ویژه دیده و تکتک به بچهها سرمیزند. از سوی دیگر به علت عدم وجود فرهنگ مناسب، احتمال برخورد بد و توهینآمیز دانشآموزان با همکلاسی نابینایشان در مدارس عادی بسیار زیاد است.» نیمساعت به زنگ تفریح دانشآموزان مانده است و این فرصت خوبی است برای یک گشت کوچک در مدرسهای استثنائی.
مثل هر مدرسهی دیگر…
مدرسهای است، مثل همهی مدرسههای دیگر، دیوارها پر از بُرد، و بُردها پر از کاغذها و برگههای مختلف و من متعجب، خیره به عکسها و نوشتهها که برای چه کسی به دیوار زده شدهاند؟
ساختمان مدرسه، فضای بزرگی ندارد اما همان فضای کوچک همهی پایهها از اول دبستان تا سوم دبیرستان را درخود جای داده و کلاسی هم برای کودکان چند معلولیتی و البته مثل همهی مدارس دیگر، کتابخانه و آزمایشگاه و نمازخانه و دفتر هم دارد و اتاق مشاوره. روی در هر کلاس برگهای زدهاند که پایهی هر کلاس را مشخص میکند با خط فارسی و پائین برگه، همان عنوان با خط بریل. گوشهی راهرو هم مثل همهی مدارس کمدی است با دری شیشهای پر از جوایز مختلف.
متن کتابهای درسی مثل سایر مدارس است فقط به خط بریل. خط بریل خطی جهانی است و یادگیریاش امری حیاتی برای همهی نابینایان. اما نکتهی جالب آنجاست که همهی دانشآموزان این مدرسه نیازی به یادگیری خط بریل ندارند. تعحب نکنید، بسیاری از کسانی که ما نابینایشان میپنداریم، در واقع کمبینا هستند و به کمک عینک یا ذرهبین و البته درشتنمایی نوشتار میتوانند ببینند و برای خواندن و نوشتن از خط فارسی استفاده میکنند.
داخل دفتر مدرسه، درانتظار زنگ تفریح، همصحبت خانم عبداللهی میشوم؛ دختر جوانی که دیپلمش را در همین مدرسه گرفته و اکنون سال سوم دانشگاه پیامنور است. برای کار عملی تحقیقش باید تدریس داشته باشد و دلیل بودنش در اینجا هم همین است. حس میکنم باید کمی صمیمانهتر باب گفتگو را باز کنم و به مسائل خصوصیتر هم بپردازم؛ میپرسم هیچوقت نشده به خاطر کمبینایی، رسیدن به آرزوی بزرگی را از دست بدهی؟ میگوید: «بله شده. دوست داشتم بازیگر شوم یا عروسکگردان اما نشد.» بعدتر متوجه میشوم دورهی دانشآموزیاش اهل موسیقی بوده و پای ثابت جشنوارهها، نتها را هم حفظ میکرده.
از مطالعات غیر درسیاش میپرسم و جواب میشنوم: نشریهی «ایران سپید»، ماهنامهی «بشری» که هم خط بریل دارد و هم درشتنمایی. و البته فصلنامهی «رودکی». کتاب را هم به صورت نوار از کتابخانهی رودکی میگیریم، و از خواندن رمانهای «بر باد رفته» و اسکارلت میگوید. خواهرش هم کمبیناست و کارشناس روانشناسی و برادرش هم و البته فوقدیپلم الاهیات. ناخودآگاه ذهنم به طرف پدر و مادرش میرود. نمیدانم جز ایمان بهخدا چهچیز انسان را در چنین مواقعی از ناشکری باز میدارد؟! و یاد همهی ناشکریهایم میافتم که به کوچکترین درد و رنجشی، همهی رحمت الاهی را به فراموشی میسپارم. حس غریبی دارم حسی که ناخودآگاه چشمانم را نم میزند.
اینترنت فراموش نشود!
جاذبهی دنیای اینترنت، بیشتر از آن است که عدهای فقط به خاطر نداشتن حس بینایی از آن دست بکشند و بیخیالش شوند، خصوص آنکه در دنیای امروز تکنولوژی برای هر مشکلی از این دست چارهای میاندیشد. برای نابینایان هم سیستم «نوید ۴» و «پک جاز» امکان استفاده از اینترنت را فراهم آورده؛ به این شکل که صفحات را روخوانی میکند. البته اگر مطلب انگلیسی باشد اول ترجمه میکند بعد روخوانی. در واقع میشود ترجمهی گویا. (همان چیزی که خیلی از کاربرها به آن نیازمندند!)
خانم عبداللهی همچنان برای من سخن میگوید؛ ساده و صمیمی و دلنشین، و چه خوشحالم که بارانی شدن هوای چشمانم، و ایستادن دستم از نوشتن را نمیبیند و همچنان ادامه میدهد. وقتی میپرسم از خدا گلایهای ندارید و قاطعانه میشنوم: «نه، حتماً مصلحت من در این بوده است.» دلم برای جانمازم و هوای بارانی دلشکستگیهایم تنگ میشود. چه بد که هوای اندک مناجاتهای گاه به گاهم را به جای شکر داشتههایم، همیشه به شکوهی نداشتههایم آلودهام. چه بد!
زنگ تفریح که میشود به حیاط میروم. بچهها در گروههای سهچهار نفری به گفتگو و خنده مشغولند. دو نفر تنها به دیوار تکیه دادهاند و گویا با هم درددل میکنند. بچههای ابتدایی هم در گوشهی حیاط مشغول بازی با تاب و سرسره هستند. چقدر همهچیز طبیعی است! همهچیز جز دل من که گویا پس از باران، رنگینکمانی شده است.
پای درد یک دل روشن
به سراغ جمعی از بچهها میروم: اول دبیرستان هستند و خنده و شادیشان، پر سر و صدا! میپرسم: «تنها بیرون میروید؟» غیر از یکی بقیه، پاسخشان مثبت است و آن یکی هم حس میکنم فقط کمی اعتماد به نفسش پایین است. میگوید: «باید با عصای سفید بروم، مردم به من نگاه میکنند و من دوست ندارم مورد توجه مردم قرار بگیرم.» گر چه در دلم کمی به او حق میدهم اما میگویم: «خب نگاه کنند چیز خاصی که نمیبینند، دختری با عصای سفید راه میرود.» و سعی میکنم بیتفاوتی را از لحنم دریابد. از لبخندش میفهمم که در مییابد، اما ادامه میدهد: «فرهنگ برخورد با نابینایان در جامعهی ما جا نیفتاده است. مردم با دید منفی و همراه با حس ترحم نگاه میکنند. یک بار یکی از دوستانم برای رد شدن از خیابان تقاضای کمک کرده بود به جای رد شدن از خیابان، با یک ۱۰۰ تومانی مواجه شده بود!» و من باز هم در دلم به او حق میدهم. ما هنوز نمیدانیم یک معلول هم انسانی است مثل ما و نیازی به برخوردهای برخاسته از حس ترحم ندارد.
به خاطر حضور من دخترها دیر به کلاس میرسند و توی راهرو معلمشان که از نبود آنها متعجب شده ناگهان ما را میبیند:
– کجا رفتید؟ فکر کردم کلاس تعطیله!
بچهها هر کدام به شوخی و جدی، با صمیمیت پاسخش را میدهند. بعد سر کلاس میروند و من کمی با دبیرشان همکلام میشوم. تازه کارش را در این مدرسه شروع کرده و بسیار از حضور در اینجا خوشحال است. میگوید: «بچههای اینجا دل پاکی دارند و این تنها تفاوت اینها با خیلی از مردم است. بسیاری از مردم برای حاجت گرفتن نذر اینها میکنند.» شاید انعکاس همان دلهای پاکشان باشد، این صمیمت غریب که با معلمشان دارند و با خودشان و حتی با من. و به خاطر همین صمیمیت است که معلمهای اینجا، شاگردانشان را با اسم کوچک صدا میزنند.
فرصت اندکی است تا پایان کلاسها و من از معلم ریاضی سال دوم دبیرستان اجازه میگیرم ۱۰ دقیقهای فقط سر کلاسش حضور داشته باشم.
بیهیچ حرف و کلامی. کلاس ۸ دانش آموز دارد.
جمعیت کلاسهای دیگر هم بیشتر از این نیست. بچهها به احترام من برمیخیزند، و من شرمندهی ادبشان، تشکر میکنم. میزها دور تا دور کلاس چیده شدهاند و روی هر میز دستگاهی که به وسیلهی آن میتوان خط بریل را نوشت (پرکینز). دستگاههای پر سرو صدایی است. معلمشان میگوید: «کمی که بگذرد عادت میکنی.» معلم تمرین میدهد و تکتک به بچهها سر میزند، میپرسد و… یکی از بچهها شیطنتش گل میکند: «خانم ۵ دقیقه به زنگ است؛ اجازه میدهید وسایلمان را جمع کنیم؟». «نه» گفتن معلم خنده را مهمان لبهای دانش آموز میکند و باز تمرینی دیگر…
و من فکر میکنم به مردم سرزمینم که با اینان غریبهاند، نه در صدا و سیما از اینان خبری هست، نه در مطبوعات. سالی یک روز، روز جهانی نابینایان یا عصای سفید که میشود پی تقدیر و تقدیس نابینایان میرویم و بعد همه چیز فراموشمان میشود. و شاید هم فکر میکنیم همان یک کتابی که مؤسسهی… برای اینها تکثیر میکند کافی است و همین که کتاب چاپ امسال ۱۰ سال بعد به صورت نوار یا خط بریل به نابینایان برسد یعنی آخر امکانات. اما سادهلوحی است اگر ندیدن را امتحانی تنها برای روشندلال بدانیم و خود را از معرکهی ابتلاء برحذر بدانیم.
با بال شکسته پر کشیدن هنر است
زنگ میخورد. دیگر فرصتی برای ماندن نیست. سرویسها منتظر بچهها ماندهاند و من، صادقانه بگویم، دلم نمیخواهد بروم. دیگر از آن باورهای دنیازدهی باستانی در دلم خبری نیست. من امروز فائزه را دیدم که با اطمینان به من میگفت: «من فرقی بین خودم با بچههای عادی نمیبینم. حتی در خیلی موارد من بالاتر هستم.» و چقدر دلم میخواهد که به آرزویش برسد. او دلش میخواهد طراح لباس شود. من امروز محدثه را دیدم که گرچه ازخط بریل متنفر بود و دوست داشت خط فارسی را یاد بگیرد اما شادابی و نشاط و شیطنتهای نوجوانیاش عجیب دل من را برای پاکی دوران نوجوانیام تنگ کرد. من امروز معصومه را دیدم که به یقین میگفت: «از خدا گلایهای ندارم، حتماً خدا فهمیده که این جوری برای ما بهتر است.» معصومه با همه سیزده سالگیاش چه ساده «راضی به رضای خدا بودن» را برای من تبیین کرد.
من امروز آموختم که با همین دو چشم که برای دیدن آیات الهی به من داده شده آنقدر سرگرم دنیا شدهام که این آیههای روشن را اصلاً ندیده بودم و چه بد که فکر میکردم نداشتن چشم یعنی نبودن! ولی اکنون حضور این دختران پر امید و پرشور و پر تلاش را بسیار پررنگتر میبینم تا بودن زمینی خودم را و حتی تو را و هنوز ماندهام رضا بودن به مصلحت الهی را از اینان بیاموزم یا توکل را، یا پشتکار و امید را…
فقط خوب میدانم مقصد اگر پرواز باشد، بالهای شکسته هم مانع نمیشود و اصلاً هنر در همین پر کشیدن با بالهای شکسته است.