[ms 0]
– پا شدی؟؟
– الان پا میشم.
توی دلم با خودم مذاکره میکنم که تا داد بعدی هنوز وقت هست بخوابم!
– پا…
انگار برق از سرم پرید. صاف مینشینم توی جایم.
– بله، آمادهم. بریم.
حالا هنوز یکی از چشمهایم مشغول استراحت است!
ساعت هشت صبح است. با اکراه از رختخواب بلند میشوم و برای قرار ساعت نُه آماده میشوم. کاش میشد آدم از روی همهی کارهایی که دوست ندارد انجام دهد، یواشکی بپرد یا بگیرد ریز ریزش کند و بیندازدش یک جا که کسی هم نبیندش!
پدرم می گوید: ببین همهی مدارک رو برداشته باشی.
– دیشب چک کردم.
– تو گیجی! یه بار دیگه نگاه کن.
توی دلم تکرار میکنم «من گیجم» و مدارک را الکی ورق میزنم. توی دلم بدوبیراه میگویم که فقط مانده گواهی فوت پدربزرگم را بخواهند! به پدرم میگویم همهاش هست، درحالیکه اصلا درست نخواندهام چه مدارکی میخواستهاند.
اینها را بعدا مجبور شدم حفظ کنم (اشتباه نشود. در ذهنم و نه در زندگیام)؛ هرچند، هر سال یک مورد دیگر اضافه میشود:
ــ چهار قطعه عکس (اینجا عکاسی بهندرت هست. باید بروی درون دکههایی فسقلی، شش یورو بیندازی درون دستگاه و نوع عکس را انتخاب کنی و بنشینی از خودت عکس بگیری [تعدادش چهار دانه است]. عکست هم اغلب مثل جنایتکارهاست؛ اگر یک شماره بگیری دستت، تکمیل میشود! بنده که اغلب شبیه شترمرغ میافتم. حالا شما بروید خدا را شکر کنید که در وطن میروید عکاسی و با قیمت بسیار پایین، یکی [شما بخوانید یک عروس] عکستان را میاندازد. بعد هم عکسی تحویل میگیرید که کلی به مرحمت فتوشاپ به زیبایی شما کمک کرده است و تازه آخرش هم دو قورتونیمتان باقی است. امسال که در مدت سفر به ایران عکس انداختم، عکاس محترم برای خودش عروسی بود؛ یعنی اگر ما را با هم میدیدید، فکر میکردید ایشان است که آمده پیش ما عکس بیندازد!!!)
ــ ترجمهی شناسنامه با تاریخ کمتر از سه ماه
ــ اصل پاسپورت و کپی از صفحات
ــ ویزا و کپی
ــ مدرک ثبتنام در کلاس زبان یا دانشگاه
ــ قبض برق یا تلفن به نام خودت (سه ماه آخر)
ــ اجارهنامه یا مدرک مالکیت منزل به نام خودت (سه ماه آخر، اگر منزل کسی بودی، آن فرد باید حتما گواهی بدهد)
ــ ریز حساب بانکی با مبلغ حداقل ۴۵۰۰ یورو یا ریز واریز مبلغ ماهیانه حداقل ۵۰۰ یورو در طول یک سال (این برای وقتی است که کار نمیکنی، یا تحت تکفل کسی هستی. همان شخص باید فیش حقوقی و برگهی مالیاتش را بدهد و شهادت دهد که جنابعالی تحت تکفل ایشان هستی) یا فیش حقوقی (از ۲۰۱۰ قوانین سختتر شده است. اگر این مبلغ را فردی که تحت تکفلش هستی بپردازد، باید کپی شناسنامهاش را بدهد و نیز نامهای بنویسد که در آن عین مبلغ درجشده در ریز بانکی ذکر شده، و شهادت دهد که وی این مبلغ را پرداخته است. حالا حساب کنید پدر محترم ایران باشند. خیلی از دانشجویان این مبلغ را ندارند و از کسی قرض میگیرند و پس از دریافت ریز حسابِ بانکیِ مُهرشده، باز میگردانند.)
ــ تکمیل فرم
ــ برگهی ویزیت پزشکی (بار اول باید بروی مرکزی که چندین پزشک تو را معاینه میکنند. چند عکس رادیولوژی از قفسهی سینه میاندازند. یک قسمتیاش هم مثل وقتی است که نوزاد متولد شده است؛ قد، وزن، چشم و… ! آخر هم باید بروی پیش یک دکتر که معاینهی عمومی انجام دهد شامل: گوش دادن به صدای قلب و تنفس، گرفتن فشار خون و نبض، پرسوجوی سابقهی بیماری و واکسیناسیون. اینها ممکن است منطقهبهمنطقهی ارجاع پرونده فرق کند و ثابت نباشد)
ــ تمبر مالیات به مبلغ هفتاد یورو
ــ تمبر و پاکت به نام و آدرس منزل
***
تا فرمانداریِ منطقه، با ماشین ده دقیقه راه است. همهی راه را سکوت میکنم و خیره میشوم به همهی جاهایی که برای بار اول میبینمشان. پدر ماشین را پارک میکند. از همان ابتدا پاهایم نمیروند و هوای دلم پس است و اضطراب دارم. انگار توی دلم یک دسته کلاغ با هم بلند میشوند و دلم گواهی میدهد که خبری در راه است.
نزدیک ساعت نُه میرسیم فرمانداری. وارد محوطه میشویم و من هم دزدکی دور و برم را نگاه میکنم. دو ساختمان به فاصلهی کمی از هم بودند که اولی ساختمان اداری بود و روی سَردَر دومی نوشته بود: «ادارهی مهاجرت و اتباع خارجی». ما باید میرفتیم ساختمان دومی. سَردَر را هم که نمیخواندیم، از آدمهایی که وارد دو ساختمان میشدند، میشد فهمید کجا باید رفت! سفیدپوستهای کتشلواری کراواتی یک جا میرفتند و آنها هم که سر و وضعشان ساده بود و یک چیزی پوشیده بودند که بتوانند بیایند بیرون فقط، طرف دیگر.
وارد ساختمان که میشویم، باید همه چیزمان از دستگاه رد شود؛ خودمان هم. با خودم فکر میکنم رویشان بشود بگویند به جای اینکه از این دو پایهی الکتریکی رد شوی، روی ریل دراز بکش و از زیر دستگاه رد شو! همانطور که بعدها در مسیر پرواز پاریس به ایالات متحده همین کار را کردند، اما ایستاده. رادیولوژی مجانی! اخمهایم میرود توی هم که مگر در این ساختمان چه خبر است که اینها میترسند؛ جز یک عده مهاجر که اغلبشان هم یا فقیرند یا از طبقهی متوسط و یا اینکه دانشجو هستند.
آن روزها نمیفهمیدم. هنوز قد نگاهم به آنالیز نرسیده بود تا پسِ پردهی این جریانات را بخوانم و بفهمم پشت این نمایش چیست؛ ایجاد رعب و وحشت! گفتنِ اینکه شما وارد محدودهای شدهاید که متعلق به شما نیست و مورد اعتماد نیستید و… مرا یاد فیلمهایی میاندازد که راجع به غربیها و آمریکاییها و مستعمراتشان است. حالا بعدها راجع به جریان پنهان حرف خواهم زد.
پدرم از مادامی که در اطلاعات نشسته میپرسد: «اتاق شمارهی نوزده کجاست؟» میگوید: «آنجا را میبینید صف است؟ از این صف عبور کنید، اتاقها معلوم میشوند.» نمیدانید چه صفی کشیده بودند! یا آفریقایی بودند، یا دوستان حوزهی چشمبادامی یا هم عرب. از لابهلای اینها رد میشویم تا برسیم به فضای آنطرفِ این دیوارِ انسانیِ صبور، که میلیمتری پیش میرود.
آن روز فکر میکردم گذار بنده هرگز به این صف نخواهد افتاد، اما سخت در اشتباه بودم، چون بارها نصیبم شد؛ صفهایی که باید حداقل چهار ساعت صبر میکردی تا ببینی اصلا کارت اقامتت آماده شده است یا نه. و اگر نبود، باید آنقدر این صف را میایستادی تا بالاخره این کارت به دستت برسد. اغلب هم حدود ششماه طول میکشید، که باز هم بسته به منطقهی مراجعه و شانس اینکه به تعطیلات نخورد و به کارَت کدام عزیز رسیدگی کند، فرق میکرد. دفعهی اول، تمبری هفتاد یورویی باید باطل میشد. برای تمدید هم، در صورت دانشجو بودن میشد سی یورو، که امسال (۲۰۱۲) بیست یورو افزایش داشت.
آنطرفِ این صفها اتاقها نمایانند. دیوارهای اتاقها همه کاذبند. درها شیشهای مات دارند. روی هر کدام، شمارهشان بزرگ و با قرمز نوشته شده است. روی اتاق شمارهی ۱۹ نوشته «آقای ایکس رفته است تعطیلات». وا میروم. کمی هم خوشحال، اما پدرم میرود درِ اتاق شمارهی ۱۸ را میزند و آقایی میگوید صبر کنید. لجم در میآید از پدرم. من بودم، میگفتم: «خب دخترم، آقا نیستن. بریم». تقلا هم نمیکردم.
روی صندلیها مینشینیم. به ساعت نگاه میکنم. ۲۰ دقیقه از وقت ما گذشته است که نفر قبل در را باز میکند و خارج میشود. آقای ایکس ما را به داخل هدایت میکند. مینشینیم. نام پدرم را میپرسد و پدرم مدارک را میدهد به او. شروع میکند به بررسی. آنقدر با وسواس نگاه میکند که وقتی میرود ورق بعدی، نفس راحتی میکشم. گاهی که از برگهای عبور میکند و باز برمیگردد، احساس خفگی میکنم. پاسپورتم را اینقدر اینطرف و آنطرف میکند که دلم میخواهد خفهاش کنم. هی به عکس و هی به من خیره میشود. انگار نشناخته است و شک دارد. بعد از مدتی بیخیال میشود.
تمام این مدت شاید صدبار انگشتانم را دور زده باشم. بلند میشود میرود آن طرف اتاق (اتاقها همه از پشت به هم راه دارند). وقتی برمیگردد، میبینم دوباره از صفحات پاسپورت کپی گرفته است. انگار فقط جوهر خودشان را قبول دارند و بس. مینشیند و میپرسد: «عکس؟» چهار دانه عکس میدهم. نگاهی میکند و میگوید: «اینطوری نه!»
ادامه دارد…
با سلام و احترام
سفر نامه جاناتان هر دو هفته یکبار بر روی سایت چارقد قرار خواهد گرفت.
پرسا علوی
بسم الله الرحمن الرحیم
زنده نگه داشتن یاد و نام شهدا ،کمتر از شهادت نیست. حضرت امام خامنه ای (روحی فداه)
دختر ۱۶ ساله ،که یازده ماه شکنجه ضد انقلاب ، گرداندن با سر تراشیده رد روستاها ، قطع دست ،زنده به گور شدن و شهادت را بر توهین به امام امت ترجیح داد.
شهید ناهید فاتحی کرجو (نماد مقاومت و پایداری دختر مسلمان)
جمعی از عشاق حضرت امام روح الله بیاد حیات انقلابی و منطق عاشورایی «سمیه کردستان» گرد هم می آیند.
تهران / بهشت زهرا / قطعه ۲۸ / ردیف ۳۱ / شماره ۱۳ /
یکشنبه / ۴/۴/۱۳۹۱ / ساعت ۱۷- ۱۹ / مصادف با ولادت حضرت باب الحوائج ابوالفضل العباس /
کربلا میزان عشق است . هیچ کس را تا به کربلا نیازموده اند از دنیا نخواهند برد. شهید سید مرتضی آوینی
دوستت دارم … تولدت مبارک.
تازه عاشقت شده ایم ،زود می آییم.
بیاد مادر و کوچه های غریبانه مدینه
«الَلّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَةَ وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بَنیها وَالسِّرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فِیها بِعَدَدِ مَا اَحَاطَ بِه عِلمُک»
واقعا عالیست