معاینه‌ی پزشکی

[ms 4]

روزی که فرمانداری وقت داشتم، پدر بنده را تنها روانه کردند. برایم سخت بود؛ تجربه‌ی سال قبل، مرا ترسانده بود؛ خاصه که کم پیش آمده بود کار اداری انجام دهم و مادر همیشه کارهایم را انجام داده بودند. بنابراین، کاملا با اکراه روانه شدم. باز هم ساعت نُه صبح وقت داده بودند. آن‌جا که رسیدم، طبق معمول باید از گشت، دستگاه و سیستم امنیتی عبور می‌کردم؛ با این تفاوت که گشت را به در خروجیِ محوطه انتقال داده بودند و طبیعتا باید در صفی طولانی منتظر می‌ماندم.

جالب این‌که هیچ‌کدام از این مأمورانِ گشت، فرانسوی نبودند و خودشان مهاجر‌هایی بودند که بعدا اقامت ده‌ساله یا دائم گرفته بودند. پس از عبور از ایست بازرسی، وارد ساختمان اصلی شدم. شلوغ بود. چشمم افتاد به اتاق شماره‌ی نوزده! پس از کلی این پا و آن پا کردن، خیلی آرام در زدم. در را آرام باز کردم و داخل شدم. خدای من! نه! همان آقای سال پیش بود! با خودم گفتم حتما مرا یادش است و الان که عکس بدهم، حتما لبخند پیروزمندانه‌ای خواهد زد که دیدی؟! رفت همان‌طور که ما خواستیم عکس انداخت! پدرش الکی بحث کرد!

نشستم روی صندلی روبه‌رویش و مدارک را روی میزش گذاشتم و درون صندلی فرو رفتم. ایشان هم شروع کرد به بررسی یکی‌یکی آن‌ها. نفسم را حبس کردم و منتظر ماندم. تجربه داشتم که این‌ها مدارک را با دقت زیاد بررسی می‌کنند و زیاد ایراد درمی‌آورند. این قضیه تا به امروز هم ادامه داشته است و هر بار که باید برای مسئله‌ای مدرکی ارائه کنم، اگر ایراد درنیاورند، تعجب می‌کنم! بارها شده مدرک را پست کرده‌ام و نامه زده‌اند که کپی که فرستادی، خوانا نبوده! (بهانه‌های واهی. در نتیجه، مدرک را حواله‌ی سطل زباله نموده‌اند) و بنده مجبور شده‌ام مدرک را مجدد، با بزرگ‌نمایی سه‌برابر (می‌شود نصف یک برگه‌ی A4)، کپی بگیرم و بفرستم. جالب این‌که خیلی وقت‌ها کارمندهای مسئول هم اصالتا فرانسوی نیستند، اما چند سال که این‌جا زندگی می‌کنند، همان اخلاق فرانسوی‌ها را می‌گیرند و تربیت فرانسوی پیدا می‌کنند.

[ms 1]

آقای ایکس، بعضی از مدارک را در سکوت مطلق، با دقت تمام، نگاه می‌کرد و درمورد بعضی، پس از دو بار نگاه کردن، سؤالی می‌پرسید تا رسید به عکس. عکس‌ها را گرفت بالا و نگاهی به من انداخت و نگاهی به عکس! در دلم گفتم: «سلام! شناختی؟!». خیلی دلم می‌خواست بگویم کلاه‌گیس است! احساس خجالت می‌کردم؛ از خودم؛ از همه‌چیز. گذشت… بلند شد و رفت برگه‌ای آورد و یکی از عکس‌هایم را ضمیمه‌اش کرد و گفت: «داخل این کادر را امضا کن. مراقب باش نزند بیرون.» بعد هم عکس دیگری را روی برگه‌ی دیگری چسباند و گفت: «این برگه موقت است. با خود همراه داشته باش؛ به اضافه‌ی پاسپورتت. یک نامه هم درب منزلتان می‌آید که برگه‌ی معاینه‌ی پزشکی است و باید بروی و انجام دهی. پس از آن، کارهای صادر شدن کارت اقامتت در جریان می‌افتد. یادت نرود تمبر هفتاد یورویی هم باطل کنی. به سلامت!»

نفس راحتی کشیده و فاتحانه به منزل بازگشتم که عکس را قبول کرده و متوجه موضوع نشده‌اند. می‌دانستم که در مواردی، عکس‌ها را قبول نکرده و ایراد گرفته بودند. حدود ده روز بعد، نامه‌ای دریافت کردم که طبق آن باید خود را به مرکز پزشکی فلان آدرس، بین ساعت ده صبح الی دو بعدازظهر معرفی می‌کردم؛ این بار هم تنها! پدر که سر کار بود و مادرم هم نمی‌توانست بیاید. آدرس هم خارج پاریس! اوایل، وقتی کار اداری پیش می‌آمد و مجبور بودم تنها بروم، عزا می‌گرفتم. بالاخره، روز موعود روانه شدم و پس از کلی جستجو محل را پیدا کردم. … مرکز پزشکی مخصوصی که پر بود ار مهاجرهای آفریقایی و آسیایی! پذیرشی کوچک داشت که باید نامه را تحویل آن‌جا می‌دادی. برگه را تحویل مسئولش -عرب بود- دادم و پس از کنترل پاسپورتم گفت باید منتظر باشی تا اسمت را صدا بزنند. صندلی‌ها همه پر بود و ناچار گوشه‌ای ایستادم و چشم دوختم به آدم‌های آن‌جا و بچه‌هایی که یا از سر و کول هم بالا می‌رفتند یا هم دهانشان باز مانده بود و در آغوش مادرها به‌خواب رفته بودند.

مدتی که می‌گذشت، از در چوبی بزرگی که شبیه در اتاق‌های کنفرانس بود، خانمی با روپوشی سپید بیرون می‌آمد و اسم‌ها را می‌خواند. اگر اشتباه نکنم، نیم ساعتی منتظر شدم تا اسمم را صدا زدند. پشت سر خانم لباس‌سپید، وارد سالنی شدم که یک طرفش پر از اتاق‌های شیشه‌ای بود و طرف دیگرش همه‌ی اتاق‌ها استتار! همان ابتدا اسم، فامیل، ملیت و تاریخ ولادت را گرفتند و برگه‌ای دستم دادند و گفتند برو. باید از همان ابتدای سالن شروع می‌کردی و یکی‌یکی وارد اتاق‌ها می‌شدی: قد، وزن، معاینه‌ی چشم، عکس رادیولوژی از ریه! هر اتاقی هم که معاینه‌ات تمام می‌شد، جلوی اسمت چیزی می‌نوشتند و روانه‌ی اتاق بعدی‌ات می‌کردند.

یاد بردگان افتاده بودم! شاید هم گوسفندانی که شمارش می‌شوند و دست آخر یک داغ روی بدنشان می‌زنند! این‌ها قبل از این بود که متوجه شوم آن‌ها که این ادا و اطوارها را درمی‌آورند، خودشان چه بیماری‌هایی دارند! بعد از عکس رادیولوژی، نوبت ویزیت پزشکی بود. آقایی نامم را صدا زد و گفت برو اتاق اولی. آهسته در زدم. آقایی قدبلند و عینکی، با روپوش بلند و گوشی دور گردن در را باز کرد. هنوز دو قدم داخل نرفته بودم که جناب جلوی در را سد کرد و یک جمله گفت که یخ کردم. همان دو قدم را به‌سمت عقب برگشتم و تمام قدرتم را جمع کردم و توانستم بگویم می‌خواهم یک دکتر خانم مرا ببیند. بسیار ترسیده بودم.

با آن حال ملتهب و هجوم افکار مختلف که اصلا این‌جا چه‌کار می‌کنم و لعن و نفرین خود، پرونده را برگرداندم به فرد قبلی و فقط توانستم بگویم خانم باشد. برگشتم نشستم روی صندلی‌انتظار و با بغض، با خود کلنجار رفتم که این روز لعنتی کی تمام می‌شود. کی خلاص می‌شوم از این افراد مغروری که ظاهرا از شکستن و خورد کردن یک خانم محجبه لذت می‌برند و بر زبان آوردن خط قرمزهای اعتقادی ما برایشان حس پیروزی دارد و حفظ حریم و موارد اسلامی از جانب زن، برایشان این حس را دارد که بهشتی هست که ما خودمان را از آن محروم می‌کنیم و مرحوم می‌شویم!

نمی‌دانم چقدر در این حال بودم که خانمی تقریبا ۵۸ساله صدایم زد. بلند شدم و رفتم داخل اتاق و ایشان در را بست. روی صندلی روبه‌رویش نشستم، رو به پنجره و نور. مشخصات و ملیتم را پرسید. پاسخ که می‌دادم، متوجه شد که ناراحتم و بغض کرده‌ام. علت را پرسید. سرم را پایین انداختم و گفتم همکارش برای یک معاینه‌ی ساده -گوش دادن به صدای تنفس- همان جلوی در، چه غلط زیادی کرده است. جا خورد و گفت:

ـ جدا؟ چرا چنین چیزی گفته؟
ـ در خانواده پزشک داریم و خودم هم دوره‌های امداد صلیب سرخ را گذارنده‌ام. خوب می‌دانم که برای یک معاینه‌ی ساده که تخصص هم لازم ندارد، چنین خبطی نمی‌کنند!
ـ بیخود کرد. ولش کن. دیوانه‌است! خودت را ناراحت نکن. باشد؟

برای این‌که یادم برود، شروع کرد از زندگی شغلی‌اش تعریف کردن که چند سالی را در انگلستان مشغول طبابت بوده و انگلیسی بلد است. می‌توانم به‌جای فرانسه انگلیسی حرف بزنم. کمی با هم از درس و رشته‌ی تحصیلی‌ام حرف زدیم و ایشان هم بین صحبت‌ها از سابقه‌ی پزشکی‌ام ‌پرسید؛ واکسن‌ها، سابقه‌ی بیماری‌های عفونی مثل هپاتیت و غیره. وقتی داشت فشارم را می‌گرفت، قبل از این‌که یادداشت کند نتیجه را، فشار را نگاه کردم و گفتم سیستول فلان mmhg و دیاستول فلان mmhg. تعجب کرد. نگاهم کرد و لبخند زد. متقابلا لبخند زدم و گفتم: «عرض کردم که دوره دیده‌ام!» گزارشش که کامل شد، گفت: » خُب. تمام شد. همین بود. حالا خوبی؟». لبخند زدم و سرم را تکان دادم. بابت مهربانی‌اش تشکر کردم. دست دادم و از اتاقش خارج شدم. برگه‌ی آخر را تحویل دادم و هرچه سریع‌تر از آن محیط که برایم تهوع‌آور بود، خارج شدم.

***

خاطره‌ی آن روز برایم تلخ است و وحشت و بغض آن لحظه‌اش تلخ‌تر. وقتی حجاب داشته باشی و باور مذهبی‌ات نخواهد پیش دکتر مرد بروی و بگویی دکتر خانم می‌خواهم، تحقیرت می‌کنند. بیش‌تر آن‌که آن دکتر مرد، مرض هم داشته باشد و بداند مسلمان‌ها چه چیز را رعایت می‌کنند. آن وقت دقیقا قصد می‌کند طبابتش را از همان نقطه‌ی نقض موارد اسلامی شروع کند. هرچند، خاطره‌ی مراجعت به وطن پس از سه سال، جایی که رسم مردم پایتختش برایت کاملا غریبه شده بود، این موازنه را بر هم می‌زند. دلخوشی‌ات را می‌گیرد که جایی هست که احترام هست، عطر خانه را دارد، می‌توانی بدون تحقیر و آزادانه لباسی که برایت نشانی از آن خاک را دارد بر تن کنی… اما… دکترهایی که حجابت را تحقیر می‌کنند و دکتر‌هایی که نفسشان بوی مشروب می‌دهد و مردمانی که انتخاب دکتر زن را نمی‌توانند هضم کنند.

آن روز، رفتار آن خانم با توجه به چیزی که در آن مدت دیده بودم، برایم عجیب بود؛ یعنی دور از انتظارم بود. دلیلش هم این است که زن فرانسوی، سرد، مغرور، خشک و بی‌روح است اغلب. زود عصبانی می‌شود و فریاد می‌کشد؛ در این مواقع، خیابان و غیر حالی‌اش نمی‌شود! خصوصا اگر در مترو از کسی عصبانی شود، که این‌طور وقت‌ها آن‌قدر بگومگو می‌کند که یا یکی عصبانی شود و بگوید بس کن زن! که این هم سرآغاز بحث دیگری است، یا یکی از طرفین به ایستگاه مورد نظرش برسد. اگر فرزندش کاری کند که خوشش نیاید و اعصابش را به‌هم بریزد نیز همین بساط است! دست به فحشش هم خوب است! به قول خودمان اعصاب ندارد! این حرفِ بنده تنها نیست؛ حرف قریب‌به‌اتفاق خارجی‌هاست. این‌که می‌گویم خارجی، منظورم ایرانی و افغانی نیست! کشورهای همسایه هم همین نظر را دارند؛ کشورهای آمریکایی هم. حالا کنار همه‌ی این حرف‌ها مسلمان هم باشی، دیگر هیچ! زنان فرانسوی معتقد هستند حجاب نشان بردگی است و شاید حالا علت این‌که اسم یکی از قسمت‌ها را «برده با کلاه‌گیس» گذاشتم، بهتر متوجه شوید.

مدت‌ها بعد، نمونه‌ی این خانم، هم آقا و هم خانم باز هم دیدم. و جالب این‌که این افراد، یا مسیحی‌های معتقدی بودند که با سیاست‌های جنگ‌طلبانه‌ی دولتشان مخالف بودند و با خارجی‌ها، مخصوصا مسلمانان، ارتباط داشتند و حتی عده‌ای از آن‌ها برای فلسطین فعالیت می‌کردند، و یا هم کسانی بودند که چند سالی را در کشورهای دیگر، مخصوصا انگلستان و آمریکا زندگی کرده بودند. این زندگی رفتار آن‌ها را ملایم کرده و غرورشان را خیلی تقلیل داده بود.

آن روز، تمام راه بازگشت را، به مهاجرهایی که آن‌جا دیده بودم، اتفاقی که افتاده بود و به خودم وسط این بی‌اعتقادی‌ها فکر می‌کردم. این‌ها با این سر و وضع که نشان از فقر فرهنگی و غیر داشت (بنده هم دچار فقر بودم؛ فقر معرفتی، بینشی، اعتقادی، ایمانی، یقین و… . این را عرض کردم تا سوءتفاهم نشود که خود را از این بندگان خدا برتر و بهتر دیده‌ام) کشوری مثل فرانسه برایشان قبله‌ی آمال بود. اما من که مهاجرت نکرده‌‌ام. این‌ها مجبورند. من چه؟ بیش‌تر، این آفریقایی‌ها که این‌جا برایشان بهشت است و پس از مدتی همین‌ها محلت نمی‌دهند.

می‌ارزد؟ با این نگاه فرانسوی که هنوز هم با غرور، سینه سپر می‌کند و فکر می‌کند همه‌ی کسانی که وارد کشورش می‌شوند، گرسنه و بی‌فرهنگ هستند و باید سیرشان کند و فرهنگ یادشان دهد! (همین دو هفته پیش، قبل از ماه رمضان، یکیشان گفت ما که نمی‌توانیم همه‌ی جهان را سیر کنیم که! در دل گفتم شما دست از سر فکر، اعتقاد و کشور ملت‌ها بردارید، کسی نیازمند یک مشت برنج تایلندی شما نیست!) و من، کورتر و بی‌معرفت‌تر از این‌ها بودم که واقعیت را همان ابتدا بفهمم که این مراکز پزشکی و این اجازه‌ی اقامت، برای فرانسویان، همان چادرهایی است که در آفریقا می‌زنند و صدقه‌سَری، یک مشت برنج و یک واکسن و چند دانه قرص اعانه می‌دهند، به‌جای این‌که همان کشورها را بسازند و فن و فنون یادشان بدهند تا مردمش روانه‌ی کشورهای دیگر نشوند و در هوای خاک خویش مرد روزگار شوند. دست آخر هم یک لبخند معنادار تحویلت می‌دهند که ما نجات‌دهنده و ارباب تو هستیم. تو بی‌فرهنگ بودی و این ما بودیم که به تو فرهنگ آموختیم. از ما متشکر باش! ( زنده‌یاد نادر ابراهیمی نیز در یکی از آثارش به همین‌ها اشاره کرده است.)

[ms 3]

اما استعمار، این روزها لباسش را کامل عوض کرده است و تأسف که خیلی از ما در خوابی بس عمیق به‌سر می‌بریم و هنوز هم اسم غرب که می‌آید، چشم‌هایمان برق می‌زند که بدانیم اتومبیل‌های آن‌جا چه شکلی هستند یا مردمش چند وعده غذا، کجا، چه و با چه لباسی صرف می‌کنند. برای همین، هر وقت بحث‌های خیلی از جوانانمان را می‌بینم که چطور درگیر چیزهای سطحی و خاله‌زنک هستیم، از چه چیزهای سطحی درباره‌ی کشورهای دیگر به‌وجد می‌آییم و زحمت مطالعه و تحلیل به خودمان نمی‌دهیم، سخت غمگین و پریشان می‌شوم. اسفناک‌تر این‌که سواد ما محدود به همان کتاب‌هایی است که فقط شب امتحان، به اجبارِ پاس کردن می‌خوانیم. بعد هم با اعتمادبه‌نفسی عجیب، خود را متخصص و کارشناس در همه‌ی امور می‌پنداریم و بعد از دو ترم درس خواندن نیز به خودمان اجازه می‌دهیم راجع به هر موضوعی بنویسیم، صاحب نظر باشیم و دست آخر هم بزرگانی که همه‌ی عمر خود را صرف درس و مطالعه و تهذیب نفس کرده‌اند، زیر سؤال ببریم و برای خودمان پیرو و طرفدار هم دست‌وپا کنیم. (لطفا به افراد کنار و مقابل نگاه نکنید و سرتان را تکان ندهید. صادق باشیم که اِنَّ الصِّدقَ یَهدی اِلی البِرِّ وَ اِنَّ البِرَّ یَهدی اِلی الجَنَّة.)

یادم می‌آید پارسال، آقا سیدعلی برای بار هزارم به دانشجویان فرمودند: «انقلاب فرانسه را مطالعه کردید؟» و می‌دیدم آن‌ها که اطراف نشسته‌اند، می‌گویند نخوانده‌ایم (در واقع، هیچ کتابی نخوانده بودند؛ انقلاب فرانسه پیش‌کش) و دغدغه‌شان فقط هماهنگ شدن با آن‌طرفی‌ها برای خواندن سرود بود که چه کسی کجایش را بگوید و یا این‌که چه کسی سرش را جابه‌جا کند تا آن یکی رهبر را بتواند ببیند. ایشان لابه‌لای حرف‌هایشان فرمودند: «انقلاب فرانسه در سال ۱۷۸۹ روی داد. برای این‌که یادتان بماند، ۱۰۰۰ که کاری ندارد. [بعد با دست شمردند که] بقیه‌اش هم هفت، هشت، نُه!» و این یعنی…

ادامه دارد…

 

۱۱ دیدگاه در “معاینه‌ی پزشکی”

  1. خوشحالم از این که سایتتون رو پیدا کردم … این روزها میان این همه ادم های به ظاهر مسلمون که حتی نماز و روزه هم واسشون مسخره بازیه، کیف میکنم وقتی ادم های با اعتقاد رو میبینم … انشاالله که خدا تا اخرین لحظه های زندگیمون اعتقادمون رو حفظ کنه…

  2. با اجازه تون باید بگم اصلا از نوع نوشته هاتون خوشم نمیاد. دیدگاه بسیار اشتباهی در نوشته ها مورد استفاده قرار گرفته. اون هم راجع به زنان با اون سطح بالای اراده و مدیریت امور….
    این چیزها گفتن و ناراحجت شدن نداره. اگه قصدتون شکایته و راه حلی ارائه میدید، یه حرفی؛ وگرنه انسان خودش مختاره که چه شرایطی رو انتخاب کنه و چه چیزهایی رو به نفع چه چیزهایی کنار بزنه و با افراد و موقعیتهای مختلف، چه طور برخورد کنه که شرایط مطابق اونچه دلخواهشه و می پسنده پیش بره.
    با احترام کامل به نویسنده با یدبگم این نوع نوشته ها از چارقد یه مجله سطح پایین می سازه….

  3. باز خوبه اونا خانومای با حجابو تو کشورشون راه می دن! ما که از لب مرز خانومای خارجی رو می فرستیم داخل حجاب اسلامی

  4. ولی به نظر من این مطلب از مجله چارقد یه مجله سطح بالا ساخت…چرا این حرف رو زدین جناب a ؟

  5. تشکر
    یکی از دلایلی که به سایت میام خوندن خاطرات شماست
    راستی برای مطالعه انقلاب فرانسه کتاب خاصی هست؟
    معرفی کنید ممنون میشم

    1. بسم‌الله النور،

      سرکار خانم صنم،

      با سلام و احترام،

      بنده خود کتاب «ت‍اری‍خ‌ ق‍رن‌ ه‍ی‍ج‍ده‍م‌ و ان‍ق‍لاب‌ ک‍ب‍ی‍ر ف‍ران‍س‍ه‌ و ام‍پ‍راطوری‌ ن‍اپ‍ل‍ئ‍ون‌» تالیف آلبر ماله را دارم.
      لیست کتاب‌های مرکز اسناد ملی ایرن را که نگاه کردم کتاب‌های زیادی ترجمه و تالیف شده‌اند. آن‌چه مسجل است این است که پس از مطالعه‌ی تاریخ مذکور، مطالعه‌ی مقایسه‌ای آن با انقلاب‌ ایران و روسیه هم، جهت رسیدن به نکات اصلی و مورد نظر لازم می‌باشد.
      سایت ذیل را مشاهده فرمایید.

      http://opac.nlai.ir/opac-prod/search/briefListSearch.do;jsessionid=2599920F0B2D3B79C7CC10E10F937532

      با تجدید احترام فائقه
      علوی

  6. فکر نمیکنین مجموع همین رفتاری که با شما صورت گرفته هزار بار از رفتار ایرانیا با مهاجران افغان و عراقی و… بهتره؟

دیدگاه‌ها بسته شده است.