[ms 0]
صدای زنگ تلفن رو نشنیده میگیرم تا یه مسلمون پیدا بشه و جواب مردمآزار پشت خط رو بده. یه روزِ تعطیل داریمآ، آدم اینقدر وقتنشناس؟ ساعت ۱۱ کلهی سحر وقت زنگزدنه آخه؟ صدای مامان میاد که: «مـــینا! پاشو! تلفن با شما کار داره!». این تلفن اگه کار داشت که صبح تا شب روی اُپِن ننشسته بود.
دوستمه؛ فرنوش. داره داستان جشن تولد دیروز رو برام تعریف میکنه. اینجور وقتها یه نفس میتازه! گوشی رو آروم میذارم روی میز و میرم صورتم رو بشورم. وقتی برمیگردم، میگه: «رفتی روی screen saver؟ چرا جواب نمیدی؟… کاش نمیرفتم جشن…».
+ خب نمیرفتی! ببین من نرفتم و هنوزم زندهام!
– حالا که دیگه گذشته. فکر نمیکردم اینجوری باشه آخه.
گویا «اینجوری» رو وقتی من داشتم آببازی میکردم، توضیح داده! ادامه میده…
– چرا اینقدر دیر اومدی پای تلفن؟ نکنه طرح خواب از سحر تا افطار داری؟
+ تا سحر بیدار بودم. نه اینکه شبها کانکشن به منبع لایزال پرسرعتتره، از اون لحاظ. مدیونی اگه فکر کنی به خاطر دانلود رایگان شبانه بوده!
– راستی یه سؤال. اینکه آهنگ و فیلم رو رایگان دانلود میکنیم، اشکال نداره؟ حروم نیست؟
+ میخوای بگی از من توضیحالمسائلتر پیدا نکردی؟!
– خب اتفاقی برات میفته اگه از یکی که میدونه بپرسی؟ میمیری اگه خیرت به ما برسه؟!
یعنی اینقدر این فرنوش مؤدبانه خواهش میکنه که اصلا آدم روش نمیشه بهش بگه «نه»! زنگ میزنم به دفتر ملی پاسخگویی به سؤالات دینی. یه حاجآقای آپدیت رو صدا میزنن و سؤال رو ازش میپرسم. جواب میشنوم: «فقط اونهایی رو میتونید دانلود کنید که مطمئن باشید صاحبش راضیه. درمورد اونهایی هم که تا حالا دانلود کردهاید، باید ضرر مالی واردشده به صاحب اثر رو جبران کنید.»
هی میخوام بگم: «آقا! تو رو خدا! نمیشه حالا یه کاریش کنید؟ یه تبصرهای، استثنایی، چیزی؟»، باز با خودم میگم: «این بندهخدا چیکار کنه خب؟ مدیون یه گردان آدم شدم رفت! اونم بهخاطر یه سری صفر و یک!»
یعنی مثلا بهخاطر دانلود همین سه قلم فیلم «پدرخوانده» باید «هاچ، زنبور عسل»وار بیفتم دنبال آلبرت اسرودی (تهیهکنندهی فیلم)، ببینم کجا زیست میکنه. سرچ کردم، تا سال ۲۰۰۴ زنده بوده؛ البته اگه تا حالا حضرت عزرائیل زحمتش رو نکشیده باشه! خلاصه باید برم حلالیت بگیرم و اگه مرده بود، سر قبرش حلوا خِیراتمِیرات کنم که ایشالا گور به قبرش بباره؛ یا براش ردّ مظالم بدم که حقش از گردنم ساقط بشه.
زنگ میزنم به فرنوش و جواب رو براش میگم. میتونم قیافهش رو که مثل کوفتهتبریزی وارفته شده تصور کنم…
– پس واسه همینه دعاهام تا لایهی استراتوسفر بالا میره و برمیگرده محکم میخوره به فرق سرم! بهخاطر این همه حقالناس دانلودآنه ست.
+ حالا نمیشه خدا این یه مورد رو فاکتور بگیره؟ صاحب هر کدوم از این آثار اگه وضع دانشجویی ما رو ببینه، خودش آثارش رو ماهبهماه میاره دم خونهمون! اینا تا حالا شونصدبرابرِ هزینهای که صرف کردن، از همون اثر درآوردن. نسبت درآمد روزانهشون به درآمد ماهیانهی من به سمت بینهایت میل میکنه! انصافه؟ حالا اگه آقایان لطف میکردن یه یارانهی تهیهی محصولات فرهنگی هم به حساب سرپرست خانوار واریز میکردن، اون وقت یه حرفی!
– اصلا عادلانهاش اینه که این چیزا رو هدفمند کنن. مثلا بگن: «اونایی که بیکارن، هرچه میخواهد دل تنگشون دانلود کنن. اونایی که درآمد ماهیانهشون زیر ۵۰۰ هزار تومنه، تا سقف ۸ گیگابایت دانلود در ماه براشون حلاله و… اونایی که درآمدشون بالای ۳ میلیون تومن در ماهه، «کَالأنعام بَلهُم أضَل» هستن اگه یه بایت صفر و یک دانلود کنن. أصحابالشِّمال میشن اون دنیا!
+ والا! فرنوش، میخوای روز قیامت، من به پروندهی شما رسیدگی کنم، شما به پروندهی من برسی؟ خیلی خوب همدیگه رو درک میکنیمها! خب این توجیهات که به درد سر مزار عمهی خدابیامرزم میخوره!
از فرنوش که خداحافظی میکنم، تصمیم کبری میگیرم برم دعای امروز رو بخونم، ولی حس هیچ کاری رو ندارم. اشکال نداره البته! میگن «نفس کشیدن و خوابیدن روزهدار هم عبادته». بهجای خوندن دعای روز، نفس میکشم خب!
آخه نفس هم نمیذارن بکشم که. فرناز sms داده «بیا نت». منم حرفگوشکن… بعد از کلی غیبت دوست و آشنا و فامیل، میره سر اصل مطلب:
– میای برای شبهای قدر با تور آژانس ما بریم ترکیه؟
+ آی گفتی! سواحل آنتالیا رو توی اون شبا تصور کن. واقعا فضاش روحانی و معنوی میشه!
– بیمزه! میبرن مسجد تاریخی ایاصوفیه. هم فاله، هم تماشا، هم احیا.
+ نه که اینجا امامزاده و مسجد تاریخی نداریم. ترکیه نریم کجا بریم؟ برای احیا نریم، برای چی بریم؟ فقط هم میریم احیا و مسجدآ؛ مدیونی اگه فکر کنی به منظور دیگه یا جای دیگهای قراره بریم!
– خب این همه راه داریم میریم، چرا جاهای دیگه رو هم نبینیم؟
+ همین دیگه! من شما رو میشناسم. تا تمام بازارهای روحانی و سواحل معنوی و دیجیخونههای متبرک رو نگردی که دست بر نمیداری!
– حالا دیگه نه تا اون حد! بابا منم مسلمونم. دیجیخونهها رو دفعهی بعد میریم.
+ پس باشه. شما برو، منم آژانس میگیرم بعد از اذان ظهر میام که روزهام تلف نشه! به شرط اینکه از خیابونهایی که بعد از افطار حرکات موزون توش جریان داره رد نشیم.
[ms 1]
– حاج خانوم، یادم نبود شما سنی ازت گذشته و اگه این صحنهها رو ببینی، اون دنیات به خطر میفته!
+ حالا که یادآوری شد برات، خودتم حواست باشه که من اونجا هی جلوی صورتت با انگشت، صفحهی شطرنجی درست نکنم.
– باشه خواهر ارشاد! نمیدونی این روزا چقدر برای تور ترکیه تبلیغ میشه. بچههای آژانس ما هم از اول ماه رمضون روی همهی آژانسها رو کم کردن با تلبیغاتشون!
+ اجرشون با آقا اردوغان! الان یعنی تحت تأثیر تبلیغات قرار گرفتی؟
– نه! گفتم که بدونی کم نیستن آژانسهایی که این روزا تور میبرن به کشور دوست و برادر!
+ تبلیغات اینترنتیش رو دیده بودم، اما به روی مبارک نیاوردم.
– اشتباه کردی دیگه. اولا تخفیف ویژه داره تورهای این ماه. بعدشم کنسرتِ … هیچی، هیچی!
+ نه! راحت باش. من که میدونستم شما تکبعدی به قضیه نگاه نمیکنی. بگو، خجالت نکش!
– خب… کنسرت اون خواهر دور از وطن که نمونهی مشابه داخلی هم داره توی آنتالیا برقراره.
+ شما که حواست به همه چی هست، آمار حراجهای فصل رو هم استخراج کردی؟
– لیدرهای خودمون آدرس چند تا حراجی خوب رو بهم دادن.
+ خب شما که خیلی سرت شلوغه که. دیگه به مسجد ایاصوفیه نمیرسی. مخصوصا اگه کنسرت با شبهای قدر تداخل داشته باشه.
– برنامهریزی میکنیم خب…
+ آهان! برنامهریزی میکنیم که هم به کنسرت اون خواهرمون برسیم، هم به جوشن کبیر توی مسجد ایاصوفیه؟ لابد روزه هم قراره بگیریم؟
– چون سفر از ده روز بیشتره، روزهمون درسته. ولی اگه روزه بگیریم که دیگه خوش نمیگذره…
+ دقت داری که استپبایاستپ داری سنگر خالی میکنی؟ بعد میگم شبیه کاریکاتور شدیم، میخندی! خب این چه وضعیه فرناز؟
– بابا حالا یه شب کنسرت که هزار شب نمیشه. بقیهی شبها رو میریم مسجد. خوبه؟
+ فرناز، شما روزهای. الان فشار زیادی رو داری تحمل میکنی. من درک میکنم؛ روزها طولانیه، هوا خیلی گرمه، حسابی خستهای. بذار بعد از افطار مغزت ریفرش بشه، بعد با هم حرف میزنیم…
از پای سیستم که بلند میشم، حس میکنم مثل ارواح سرگردون توی فیلمها کمرنگ شدهام. ماه مبارک که میافته توی تابستون، ملت اینقدر لاجون میشن که حس حرف زدن هم ندارن. از سحر کمکم تبخیر میشن و بعد از افطار برمیگردن به حالت طبیعی! هرچقدر هم سحر شربت عسل بخوریم، تا غروب توی این هوای آدمذوبکن جواب نمیده.
همهی اینا رو گفتم که بگم وسط روز حس قرآن و دعا خوندن نیست. ایشالا بعد از افطار در خدمت خداییم. حالا فعلا نماز ظهر رو در هالهای از رؤیا بخونم، تا بعد. آخه ما از اون دسته موجوداتی هستیم که اگه زمین هم نزنندمون، موقع نماز هوا میریم! بس که همه جا حضور داریم، جز کنار جانماز!
***
از ظهر توی این فکرم که جشن تولد چه جوری بوده که فرنوش اینقدر وجداندرد داشت. میرم پای نت، یه فی.لترشکن داشتم، یکی دیگه هم قرض میکنم میپرم سر کوچهی فیسبوکاینا ببینم چه خبره…
بعــــــــله! یه عده از بچههای دانشکده برای جشن تولد دور هم جمع شدهاند. همون جشنی که فرنوش میگفت «کاش نمیرفتم». پس اینجوریا بوده. برای همین وجداندرد داشت طفلی!… اما از هر زاویهای به قضیه نگاه میکنم، میبینم این عکس فقط میتونه جایی حوالی خارجه گرفته شده باشه. اصلا شاید فتوشاپه. این فضای باز، با این پوشش مختصر و غیرمفید، و میزان فاصلهی دوستان از همدیگه، زیاد نشون نمیده که «اینجا ایران است»!
کامنتهای حاضران در عکس رو میبینم، که به فرمت «خوشحال و شاد و خندانم، قدر دنیا را میدانم!»، حضورشون رو کنار میز نوشیدنیهای «بزن، روشن بشی!» نشونهی توفیق الهی میدونن و از خدا میخوان دوباره این عده رو توی همون ویلای فلانآباد دور هم جمع کنه.
پناه بر خدا! انگار اگه خدا شیطان رو توی صد تا سوراخ قایم کنه که توی این ماه به گناه نیفتیم، ما گیرش میاریم، گوششو میپیچونیم، میکِشیمش بیرون، میگیم «یالا سر منو گول بمال»! خب حالا مثلا فیسبوک رفتنت چیچی بود؟ خوب شد؟ خوب شد هرچی بود و نبود رو دیدی؟ راحت شدی؟…
وقتی به دنیای واقعی برمیگردم که خورشید داره sign out میکنه. از اونجایی که «نفس کشیدن روزهدار هم عبادته» زیاد وجداندرد ندارم که چرا قرآن و دعای روز رو نخوندم.
خدایا! تو چشمای من نگاه کن! دلت میاد ازم بخوای من با این معدهی خالی و لب عطشان، قرآن بخونم؟ اصلا دلت میاد؟…
چنان پلاسیده شدم که امیدی ندارم تا افطار زنده بمونم. و باز از اونجایی که «خوابیدن روزهدار هم عبادته» میرم یه چرتی بزنم. راستی اینکه میگن «تا حالا کسی از گرسنگی نمرده»، راسته؟!
مینا ؛ خدا بگم چی کارت نکنه با این لحن نوشتن ت. از بس خندیدم, لپ م درد گرفت.
خدا رحم کرده زبونت روزه بودی و این جور نوشتی. اگه روزه نبودی, لابد دیگه می ترکوندی.
:)))
ای ول بابا
عالی
عالی
واقعا با مزه بود
دم شما گرم و البته قلمتون
خانم آقاجانی جان؛ لطف دارید. سپاس. خوشحالم که خندیدید.
خانم دانشور جان؛ شما نیز هم لطف داری. قابلی نداشت.
:)
خیلی خوب
بامزه بود انصافا
البته خانم فرقانی اگه اینطوری ننویسن ما تعجب می کنیم !
آورین آورین
خیلی طنازانه و عالی نوشته بودید،دست مریزاد!
سلام مینا جان.مثل همیشه خیلی خوب بود و هنرمندانه مسئله بیان شده بود.
خدا قوت
زیبا جان، لبخند نشوندن روی لب شما کار بزرگیه ها. من از پسش بر اومدم. هورااا :)
جناب مخاطب، لطف دارید.
صنم بانو، آورین مضاعف به شما.
فاطمه.س خانوم، این «دست مریزاد» رو خیلی دوست میدارم. خدا قوت. سربلند باشید.
سلام لیلای عزیز؛ لطف داری. هنرمند که شمایی، من نوپا میباشم پیش شما. خدا قوت.
سرو ته چی بود و چی شد. اینو به من بگو.
چیز خاصی نبود جناب ساکت. به دل نگیرید.
فوق العاده ای مینا
وای وای ازبس خندیدم
مامانم اومد دم اتاقم گفت چته دختر این طورمیخندی؟!
خیلی خیلی خوب وجالب و بامزه نوشته بودی عزیزم
اینو هم خیلی خوب اومدی (ساعت ۱۱ کلهی سحر وقت زنگزدنه آخه؟)
ممنون
داره به همهتون حسودیم میشهآ! خب منم دلم میخواد این همه بخندم خب. نوش جان نجمه خانوم. قابل نداشت.
سلام
من نخندیدم یعنی خندم نگرفت ولی کلی حال کردم.
اما این که گفتی تو ماه رمضون آدم جون نداره رو قبول ندارم. باید تو خونه ی ما باشی ببینی چه خبره.من و خواهرم خونه رومی ذاریم رو سرمون اونقدر که مادرم ما رو می فرسته پیش مادر بزرگ. تا از دست مون راحت بشه.البته این اتفاق بعد از اینکه همه کار های خونه رو انجام داده باشیم روی میده :)
سلام.
فدای سرت که نخندیدی. همین که بهت خوش گذشت ما را بس.
خدا خیرت بده که انقدر بیشفعالی! من اصلا بعضی روزا نای نفس کشیدنم ندارم حتی.
قشنگ بود…………
این بنده خدا چرا وسطای متن اسمش از فرنوش به فرناز تغییر کرد؟!!!
رها خانم، قابلی نداشت.
بتول خانم، این بندهخدای وسط داستان یکی دیگهست. اون اولی نیست!
خانم فرقانی شما کلاس نویسندگی رفتید یا همینجوری می نویسید:)
نه مهتاب بانو. ولی بدم نمیاد حالا که به روم آوردید، یه سری بهش بزنم ;)
سر زدن نمی خواد . شما خودتون استاد هستید ؛)
سلام.
مینا جون خیلی باحال بود.
اگه روزه بودم بیشتر حال میکرد.
حیف دیر رسیدم.
مرسی