[ms 2]
ثبتنام دانشگاه از اوایل ماه سپتامبر آغاز شد. به این ترتیب که کسانی که دانشجو بودند، میتوانستند از طریق اینترنت ثبتنام کنند یا صبر کنند تا از طرف دانشگاه خوانده شوند. کسانی هم که دانشجو نبودند، باید صبر میکردند تا نامهای دریافت کنند و پس از دریافت اجازهی ثبتنام، که شامل چند برگه با امضای منشی گروه، رئیس گروه، دپارتمان و دانشگاه بود، مراحل تکمیلی را انجام دهند.
بنده هم چون تازهوارد بودم، باید اجازهی ثبتنام دریافت میکردم. پس از امضای برگهی پذیرش، اقدام به ثبتنام نمودم. فرم ثبتنام برای خودش کتابی بود. آنقدر بند و ماده داشت که گویی آدم را میخواست بنده کند. گیج شده بودم. بسیاری از مواردی که باید با کد وارد میشد، آنقدر توضیح در توضیح بود که اصلا نمیدانستم شامل کدام یک از موارد ذکرشده میشوم. ناگفته نماند که فرمها در فرانسه، اگر مثلا پنج صفحه باشند، قوانین و بند و مادهاش داستان حسین کرد شبستری است.
مثلا در یک صفحه فقط یک سؤال پرسیدهاند و بهخاطر توضیحات قانونی و خط و نشانهایش بقیهی سوالها ناچار به صفحات بعدی منتقل شدهاند. همیشه هم یک بندی دارد که تو را میتواند قانونی به خاک سیاه بنشاند! هرچند، هرگز حوصلهی خواندن این همه مورد نیست و با زدن یک علامت، خود را خلاص میکنم! اما تابهحال بهخاطر همین بیخود امضا کردن و نخواندن دچار دردسر شدهام؛ خاصه مالی.
آن روز، آخرش، برای تکمیل فرم ثبتنام مجبور شدم با دوستم تماس بگیرم و بنده خدا را به دانشگاه بکشانم. در این فرم همه چیز باید ثبت میشد؛ همهی اطلاعات شخصی؛ حتی شغل پدر. پس از تکمیل فرم چندصفحهای، باید در صف میایستادیم، که روزهای اول ثبتنام بسیار شلوغ بود.
نکتهی جالب این بود که مسئولان ثبتنام از خود دانشجویان بودند که به دو گروه تقسیم شده بودند؛ گروه اول فرم را دریافت میکرد. مدارک را تحویل میگرفت. شهریه را پایین برگه مهر میکرد و آخر هم تو را روانهی حسابداری مینمود. پس از پرداخت شهریه، بهطور الکترونیکی پیغامی به سیستم گروه دوم منتقل میشد و برگهای با مقوای نازک، خیلی خیلی نازک، در قطع A4 بهطور خودکار پرینت میشد. گروه دوم اسم را نگاه میکرد. دانشجو را صدا زده و پس از دریافت عکس، الصاق و مُهر، برگه را تحویل میداد.
آن موقع هنوز گوشم به انواع لهجههای کسانی که فرانسوی حرف میزنند، عادت نکرده بود، مخصوصا جوانان فرانسویالاصلی که جمله درون دهانشان مثل جت عبور میکند و تو متوجه نمیشوی چیزی رد شد اصلا، چه برسد به اینکه نوع و شکل آن را هم تشخیص بدهی! گویی در دهانشان ریل شیبدار ۸۵ درجه است و زبانشان رویش قل میخورد و میآید میافتد توی یک حوض پر آب (این ریل در شهرِبازی نزدیک پاریس، با همین زاویه، وجود دارد واقعا)! آنها هم آنقدر ملتفت که از قیافهی هاج و واج آدم تشخیص نمیدهند که تو یک کلمه متوجه نشدی. بهخاطر همین، حال ناشنوایان را داشتم که از قضا برای حرف زدن هم باید کشته میدادم.
یکی از معلمهایم که متعلق به دو نسل قبل بود، میگفت: «ناراحت نباش. من هم نمیفهمم!» و ادایشان را درمیآورد که اینها کلمات را چرخ میکنند! حالا شما دستخط پزشکان را وقتی که نسخه مینویسند، فرض کنید! حرف اولش را مینویسند و بقیهاش را یک خط میکشند تا ته خط!
برگهی مقوایی آچاریشکل را که دادند دستم، مثل گیجها نگاهش میکردم و مردد بودم بروم یا نه. با خودم میگفتم کارتم پس چه؟! چرا عکس مرا چسباندند روی این؟! سعی کردم حفظ آبرو کنم و آرام دیگران را نگاه کنم چکار میکنند تا مگر بفهمم داستان این برگه چیست. دوستان حوزهی چین (اینجا به هر که چشمش تنگ باشد، میگوییم چینی، مگر اینکه یکبار حرف بزند) همهشان یک پوشه درمیآوردند و این برگه را مرتب و با دقت میگذاشتند تویش؛ دختر و پسر؛ پسرها بادقتتر! درست مثل کسانی که نظامی هستند و همه کارشان با خطکش انجام میشود.
با خود گفتم: «خدایا! اینها باید خودشان از روی دست دیگری نگاه کنند! از این عزیزان خیری به ما نمیرسد.» در نتیجه، دیدم آنجا بمانم نتیجهای ندارد. تنها عزیزان حاضر فکر میکنند منتظر مادرم هستم! برگه را با بیچارگی درون کیف جاسازی کردم و برگشتنم منزل تا سر فرصت از این موجود عجیب سر در بیاورم.
برگه را گذاشتم روی میز و دیدم دو جایش زیگزاگی رد دارد و باید جدا شود. برگهی مقوایی سهتکه بود؛ تکهی اول را که جدا کردم، از تویش کارت دانشجویی درآمد. پشت و رویش یک داستان کوتاه هم نوشته بودند؛ اینقدر که توضیحات داده بودند. یکی دو بند قانون هم بود! با خود گفتم برای خود این کارت باید یک ترم دوره ببینی! تکهی دوم که خودش سهتکه بود، سه عدد گواهی ثبتنام و تکهی آخر هم رمز دانشجویی و رسید وجه پرداخت.
تکه اول که کارت دانشجویی بود، ما را حسابی عزادار کرد. بسیار بزرگ بود؛ ۱۰.۲ در ۲۰.۹ سانتیمتر! در کیف پول جا نمیشد و به همین علت، باید تا میشد. چون نازک بود، نمیدانستی چگونه با آن رفتار کنی که تا اکتبر سال بعد دوام بیاورد.
ناگفته نماند که بنده بارها در صف تحویل یا گرفتن کتاب در کتابخانه، حیرتزدهی برگهای میماندم که از کیف دانشجویان خارج میشد و یک زمانی برای خودش کارت دانشجویی بوده. (با عرض معذرت، مادرها به اینگونه موارد میگویند دل و روده!) آنوقت بود که با افتخار کارت مرتب خود را از کیف درمیآوردم تا ببینند اینگونه کارت نگه میدارند. البته، در فرانسه هرچه شلختهتر باشی و وسایلت عهد بوقی و داغانتر باشد، باکلاستری!
این کارت بارکد داشت و برای گرفتن کتاب باید حفظ میشد. بنابراین، مجبور شدم یک شب تا نیمههای شب همه جایش را با چسب باریک بچسبانم و خوشحال از ابتکاری که قبلا به اسم کس دیگری ثبت شده بود، خیالم راحت شود که حالا میشود هر بلایی سر این کارت آورد. بعدش از خوشحالی سه بار تایش کردم! یاد کارت دانشجویی دانشگاهم در ایران افتاده بودم که الکترونیکی بود و غذایمان را هم با همان از دستگاه میگرفتیم. البته ظاهرا فقط این دانشگاه اینگونه بود و کارت هر دانشجوی دیگری را میدیدم، مانند دانشگاهم در ایران الکترونیکی بود. الان یکسالی میشود کارت ما هم تغییر پیدا کرده و ملی (یعنی پاریسی) شده است؛ کارتی با اعتبار سه ساله. اگر بر حسب تصادف، این کارت مفقود شود، ۵ یورو پرداخت میکنی و کارت جدید دریافت میکنی.
[ms 0]
کارتهای دانشجویی در پاریس متحدالشکل هستند. بقیهی شهرها فرق دارند؛ اِکُلها (école) را هم نمیدانم. ناگفته نماند دانشگاه ما زمانی کمونیست بوده و از لحاظ سیاسی چپ است؛ مثل ایرانیها که دلشان میخواهد دقیقا عکس گفتههای مسئولان عمل کنند، عمل میکند. بسیار هم در این نوع راندن موفق است! برای همین، کارتهای ما تقریبا آخر از همه تغییر کرد. قبل از اینکه کارت ما هم متحدالشکل شود، هر سالی رنگ نوشتههایش عوض میشد؛ زمینهی سپید و نوشتهها رنگ دیگر.
***
اینکه عرض کردم این کارت، آچار است، به دو دلیل بود؛ یک اینکه در فرانسه یا باید کار کنی، یا دانشجو باشی، یا فلج و معلول، که اغلب کسانی که دانشجو هستند، کار هم میکنند. دلیل اینکه عرض کردم باید یکی از این سه مورد باید باشی، این است که هر جا بروی، باید مدارک یکی از آن سه را نشان دهی؛ بیمه، کارت بیمه، کارت بانک، افتتاح حساب، اقامت و الخ. اگر دانشجو باشی، باید برای هر کدام از این موارد، از تمام قسمتهای آچار، جز رمز دانشجویی، یک کپی خوانا و درشت فرانسویخوان بدهی.
اینکه عرض کردم فرانسویخوان، چون عادت دارند بگویند ناخواناست و دوباره کپی بگیر. این یعنی چشمان من نمیبیند، بزرگنماییاش را زیاد کن؛ یعنی چشمان من نمیبیند، اما تقصیر توست که تشخیص نمیدهی باید بزرگتر باشد! بنابراین، این آچار برای ما در حکم همان کارت سوخت بنزین است.
دلیل دوم اینکه کارتهای جدید کارت پول نیز هستند که در غذاخوری، دستگاههای آب و نوشیدنی، دستگاههای قهوه و دستگاه فتوکپی مورد استفاده و نیاز است. قرار است از این کارتها بهتدریج در مکانهای دیگر دانشگاه مثل پارکینگ، آزمایشگاهها و دیگر سالنهای رمزدار و شرکت در امتحانات نیز استفاده شود. استفاده برای شرکت در انتخابات، مترو و قطارهای بین شهری، دستگاه اجارهی دوچرخه هم شامل استفادهی کارت در خارج دانشگاه خواهد بود. باید اضافه شود که با وجود تعویض کارتها، آن برگهی A4 هنوز هم داده میشود: گواهی ثبتنام و الخ.
***
تا کلاسهای درس شروع شوند، دپارتمان ما جلسهی معارفه برگزار کرد و تمام مقطع مربوطهی ما برای شرکت دعوت شدند. میزها را در یکی از کلاسها کنار هم قرار داده بودند تا همه روبهروی هم باشند و بتوانند یکدیگر را ببینند. بنده طبق معمول دیر رسیدم و جایی که میشد از نظرها پنهان شد، جای گرفتم. جلسه سه ساعت بود و اغلب اساتید حضور داشتند. به دلیل همان مسئلهی عادت نداشتن گوش به لهجهی فرانسوی، از این سه ساعت، سر جمع، نیم ساعت را هم فکر نکنم گوش داده باشم و آن نیم ساعت را هم فقط سرم را تکان دادم که: «درست میفرمایید. کاملا درست است!»آخر ایشان خارجی صحبت میکردند!
خدا میداند که در تمام این مدت چقدر روح و روان خود را مورد عنایت مکرر قرار دادم و برای شادیاش درود فرستادم که چرا آمدم فرانسه. با زبان خودم درس میخواندم مشکلی بود؟!
ترس بَرم داشته بود که یک دانه واحد هم نمیتوانم پاس کنم! جالب اینجا که غیر از همان نیم ساعت که معارفهی رؤسا بود و اسامی و گروهشان اعلام میشد، بقیهاش توضیح قوانین دانشگاه و گروه و الخ بود! همان قوانین که بالا عرض کردم. قابل توجه ایرانیان عزیز که علاقهی غریبی به قانون دارند! جالبتر اینکه چکیدهی این قوانین را بهصورت کتابچه در آورده بودند و جلوی هر کداممان یکی گذاشتند و چند بار سؤال کردند مبادا خدای ناکرده کسی از قلم افتاده باشد! ما همان مار مورد نظر و این قانونشان هم همان پونهی محترم!
جلسه که تمام شد، بهسرعت خدمت استاد راهنمایم رسیدم و شروع کردیم به صحبت. ایشان پرسید:
ـ متوجه شدی صحبتها را؟
ـ بله. همه را! (البته بنده تابهحال با ایشان رودربایستی نداشته و همیشه نظراتم را گفتهام؛ حتی اگر مخالف بودهام.)
خانمی که آنجا ایستاده بود و حرفهای ما را گوش میداد، نزدیک شد و گفت:
ـ انگلیسی کجا یاد گرفتی؟
استادم گفت:
– ایرانی است. میگوید در ایران درسشان به زبان انگلیسی تدریس میشود. (این استاد ما روی دانشجویانش بسیار غیرت دارد.)
تعجب کرد و گفت:
– عجب! واقعا؟! چه خوب. من اهل انگلستان هستم (از لهجهاش متوجه شده بودم) و اینجا عربی درس میدهم. خیلی خوب است. اغلب بچههای این گروه انگلیسی بلند نیستند.
بنده هم که سه ساعت زجر کشیده بودم و احساس گم شدن در یک جای ناآشنا را داشتم تمام مدت، فرصت را غنیمت شمردم تا آن حس را جبران کنم. با غرور گفتم: «بله که رشتهی ما انگلیسی تدریس میشود.»
آن روز اولین باری بود که متوجه شدم اساتید اروپایی تصویر بسیار جامع و زیبایی از ایران دارند. آنقدر خوب که آدم شرمنده میشود! پس، بر ما بود تا به جنگ این تصویر نازنین برویم و تغییرش دهیم!
ادامه دارد…
خیلی جالب بود ای کاش تاریخ قسمت بعدی را می نوشتید یعنی می نوشتید که ادامه این خاطرات در چه تاریخی گذاشته می شود ممنون
واقعا این مطلب شما چه ربطی به این سایت داره؟
سلام
آقای… ربطش به بی ربطیش هست :)
واقعا سبک نوشته خیلی به دل می شینه. و یه جورایی قابل لمس هست.
با تشکر و خسته نباشید از نویسنده
خانم …… بی ربط نباش
ربطش اینه که زندگی یک دختر مسلمان و محجبه در یک کشور غیر اسلامی هست!!
شاد زی با سیه چشمان شاد که زندگی نیست جز فسانه و باد من و آن جعد موی غالیه بوی من و آن ….. رودکی
تو هر غربتی که فکرش رو کنی وقتی فارسی زبانی شعر خوب پترسیان جتن بخش و روح انگیز است خوش بگذرون دوستم دنیا رو سخت نگیر
اصلاح می شود : پترسیان = پارسیان
جتن = جان
با عرض پوزش فراوان
خوشم میاد همتون حتما باید جواب بدید افرین
خانم علوی ادامه مطالب را نمی گذارید
سلام .این که تلاش کردین تصویری از فضای دانشجویی انجا به ما بدهید فابل تقدیر است.بخصوص با زبونی خودمانی و ساده.من خودم همیشه به نوشته هایی که من را بیشتر به احوال دنیا،واقعی بدور از افراط وتفریط اشنا کند مشتاقم.به عبارتی این یاداشت شما کمکی بی درغانه است برای ارتباط گرفتن با دنیای خارج از دسترس.