از جدایی‌ها شکایت می‌کند

نخل‌های سوخته اما استوار و آزاد خرمشهر، به یاد می‌آورند آن شیرجوان‌هایی را که به ندای پیر فرزانه لبیک گفتند و با خون سرخ‌شان، شعار آزادی، ایثار، مقاومت و ایستادگی را به شعور تبدیل کردند. کرخه و کارون خوب به یاد دارند که در آن ۳۴ روز سیاه چه بر این مردم گذشت و راز آن حماسه را برای همیشه تاریخ خود جاری کردند.

تاریخ خونین‌رنگ خرمشهر، مبارزات کوچه به کوچه‌ی محمد و یاران رشیدش و بچه‌های سپاه خرمشهر را برای حفظ وجب به وجب خاک گلگون جنوب فراموش نمی‌کند. و چه شب‌هایی که محمد با از دست دادن هر هم‌رزم، کربلا را بارها و بارها به پیش چشم نظاره گشت. p>

نمی دانم چگونه قرار است با خواهری که تمام یادگارهای دوران کودکی را در زیر خروارها کینه ی دشمن مدفون می‌بیند، روبرو شوم؟ چگونه قرار است با خواهری هم‌زبان بشوم که داغ سه گل پرپر بر جگر دارد.

فاطمه جهان‌آرا یازده‌مین فرزند از یک خانواده سیزده فرزنده است. متولد ۱۳۴۳ در شهر خرمشهر و دانشجوی دوره ارشد رشته تاریخ و دبیر دبیرستان‌های تهران.

کمی از خودتان و خانواده برای‌مان بگوئید؟
ما ۱۳ بچه بودیم که من فرزند یازدهم خانواده هستم و محمد فرزند پنجم. اولین یاد آوری خاطرات من برمی‌گردد به زمانی که دوم ابتدایی بودم. زمانی که من ۳ و ۴ ساله بودم، فرزندان اول خانواده برای ادامه تحصیل در دانشگاه به تهران آمدند. جلسات بحث و تفسیر قر آن داشتند. محمد و سیدعلی پشت هم بوده و کارهای‌شان بسیار شبیه هم بود.

مقداری از مبارزات سیاسی برادران‌تان در قبل از انقلاب بگوئید.
آن‌ها بعد از آمدن به تهران و رفتن به دانشگاه مبارزات خود را با رژیم پهلوی آغاز نموده و مدتی نیز زندگی مخفی داشتند. سیدعلی کمی قبل از انقلاب شهید شد. برادرانم عضو گروه منصورون بودند.

خصوصیات بارز اخلاقی سیدمحمد چه بود؟
یکی از خصوصیات بارز محمد و حتی سیدعلی این بود که هر چند که درگیر مبارزات بودند اما هرگز از ما غفلت نکرده و ما را به حال خود رها نمی‌کردند. اصلا رفتار تندی با ما نداشتند. در خصوص کارهای‌شان و دلیل انجام آن با ما صحبت می‌کردند. توجه ما به کارهای خود را دیده و دلیل انجام آن را برای ما توضیح می‌دادند. مثلا وقتی قرآن می‌خواندند، دلیل این قرآن خواندن را برای ما توضیح می‌دادند.

چیزی که برای ما جالب بود این بود که برای تشویق به ما کتاب می‌دادند. مثلا اگر کار خوبی می‌کردیم به ما کتاب جایزه می‌دادند. حتی اگر کمک به مادر می‌کردیم به ما کتاب می‌دادند و این بسیار برای ما جالب و خوش‌آیند بود. محمد هرگز به ما بی‌توجه نبود.

تاثیر محیط قبل از انقلاب بر شهید جهان آرا چطور بود؟
ما در خانه‌ای پرورش پیدا کردیم که مادرمان فردی بسیار مذهبی بوده و پدرمان مسجدی. بچه‌ها به تبعیت از پدر و مادر مقید به مسائل مذهبی و مسجد بودند. خدا رحمت کند «شیخ سلمان» نامی بود که در رشد فکری بچه‌ها بسیار تاثیر داشت. این شیخ برای برادرانم آیات جهاد را خوانده و تفسیر می‌نمود. از زندگی حضرت علی گفته و بچه‌ها را با مبارزات امام علی بر علیه کفر و شرک آگاه می‌کرد.

از آن طرف من تازه کلاس سوم و یا چهارم بودم که تلویزیون به منزل ما آمد. ما در چنین خانواده‌ای رشد پیدا کرده و بزرگ شدیم. برادرانم با تکیه گاهی مذهبی به دنبال سیاست نیز رفته و بر علیه ظلم زمان قیام کرده و ساکت ننشستند.

شهید جهان‌آرا اهل امر به معروف کردن هم بود؟ چطور این کار را انجام می‌داد؟
او در امر به معروف و نهی از منکر اعتقاد به آرامش در برخورد داشت. او بسیار آرام بود و آرام برخورد می‌کرد. یادم هست که یکی از اقوام هم دندانپزشک بود و هم نیروی شرکت نفت. در آبادان زندگی مرفه و خوبی داشت و یک خانه بسیار زیبا و یک تک دختر. این دختر با ما زیاد نشست و برخواست داشت و محمد با او بسیار منطقی برخورد می‌کرد و کم کم همین مطلب باعث محجبه شدن این دختر شد. و او در نهایت چادری شد.

در مقوله سیاست هم محمد سعی می‌کرد با آرامش برخورد کرده و در جهت جذب نیروها اقدام می‌کرد. در ابتدای انقلاب قائله‌ی خلق عرب که پیش آمد و به دنبال آن جریان منافقین، محمد با آرامش برخورد می‌کرد و بیشتر سعی در جذب آنان داشت. هنگامی که انان تظاهرات می‌کردند محمد دستور به آرامش می‌داد و کمتر در جهت دستگیری خشک بر می‌آمد. دستور خشونت نداده و با آنان در نهایت آرامش برخورد می‌کرد.

شهید جهان‌آرا چه قدر به تحصیل اهمیت می‌داد؟ درس خواندن دختران خانواده هم برایش مهم بود؟
محمد به درس بسیار اهمیت می‌داد. خودش دانشجوی رشته‌ی بازرگانی تبریز بود. قبل از انقلاب قبول شده و به خاطر انقلاب و مسائل سیاسی که برای او پیش آمد و بدنبال آن افتادن به زندان شاه، امکان ادامه تحصیل از او گرفته شد تا بعد از انقلاب. بعد از انقلاب مصر به ادامه تحصیل بود. و تمایل داشت که به تهران آمده و درس را ادامه دهد، که جنگ این مجال را نداد.

به درس خواند ما نیز بسیار اهمیت می‌داد. یادم می‌آید که هر نوبت که از جبهه و خط مقدم برمی‌گشت، جزء اولین صحبت‌هایش پرسش از درس خواندن ما بود که آیا درس می‌خوانیم یا خیر؟! ابتدای جنگ که خواهرمان مجروح بود و ما هر روز کنار او در بیمارستان بودیم و نتوانستیم درس بخوانیم، محمد نگران بوده و می‌گفت که اقلا متفرقه شرکت کنید و بر ادامه درس تاکید داشت.

رفتار جهان آرا با نیروهایش چگونه بود؟
به گفته تمام دوستان و هم‌رزمانش رفتار محمد، سازنده بود. در تمامی برخوردهایش سعی می‌کرد که چیزی یاد دیگران بدهد. همه در سپاه از نحوه و حسن رفتار او تعریف می‌کردند. هرگز موقع نماز کسی را با زبان امر به برگزاری نماز نمی‌کرد . او همان اول وقت وضو گرفته و با برگزاری نماز اول وقت، اهمیت و فضیلت نماز اول وقت را به دوستان آموزش می‌داد.

در زمینه فرهنگ سازی انقلابی و اسلامی، جهان آرا در چه حوزه‌هایی فعالیت داشت؟
یادم می‌آید که وقتی انقلاب پیروز شد، ما به محمد می‌گفتیم که در جریان مبارزات قبل از انقلاب شما چه می‌کردید؟ از نیروهای شاه کسی را می‌کشتید؟ گفت خیر. ما کتاب تهیه نموده و در میان مردم پخش کرده و با این کار مردم را روشن می‌کردیم.

آنها کتاب و جزوه از شهیدان و روحانیون و عالمان دینی مانند شهید مطهری و یا شهید بهشتی تهیه کرده و در بین مردم پخش می‌کردند. آنها فرهنگ سازی کرده و عمیق و ریشه‌ای بین مردم کار می‌کردند.

برگردیم به جنگ. از روزهای شروع جنگ و اضطرابی که در شهر و بین مردم حاکم بود برای ما بگویید.
درگیری در مرز از خیلی قبل از ۳۱ شهریور آغاز شده بود. خوزستان قبل از جنگ درگیر قائله‌ی خلق عرب بود. مردم کم و بیش با این قبیل درگیری‌ها آشنایی داشتند. آنها در اماکن عمومی و بازارها بمب می‌گذاشتند و محمد به ما سفارش کرده بود که جاهای شلوغ نرویم. در نیمه شهریور دو نفر از نیروهای سپاه در مرز شلمچه کشته شده که اگر اشتباه نکنم نام آنان موسی بختور و موسوی بود.

آن روزها از آسمان خرمشهر خیلی هواپیما رد می‌شد با آنکه خرمشهر مرز هوایی ندارد و در شرایط عادی بسیار کم هواپیما رد می‌شود. یادم هست که ما شب‌ها پشت‌بام می‌خوابیدم. یک شب از محمد پرسیدیم و او گفت که این‌ها از عراق برای شناسایی می‌آیند.

هنگام آغاز جنگ، من دوم دبیرستان بودم و خواهر کوچکم پنجم ابتدایی. همان روز اول یعنی ۳۱ شهریور، یک خمسه جلوی درب منزل خورد و خواهر کوچکم از ناحیه زانو به شدت آسیب دیدم. مادرم و دوست خواهرم نیز که در کنار درب خانه‌ی ما بودند، مجروح شدند و پسر همسایه هم شهید شد. تمام شیشه‌های منزل شکست و جلوی درب خانه پر از خون شده بود.

همان شب تلویزیون آبادان اعلام جنگ رسمی کرد و خواست شب چراغ‌ها را خاموش کرده و از خانه بیرون نرویم. ما فهمیدیم که واقعا جنگ شده است. محمد به ما سفارش می‌کرد که در منزل نمانده و به منزل عمو که در خیابان فرعی بود برویم. چون خیابان خود ما، ۴۵ متری و اصلی بود. روز سوم یا چهارم بود که محمد آمد و گفت اینجا نمانید. این مثل قائله خلق عرب نیست. محمد تند تند به مرز شلمچه می‌رفت و برمی‌گشت و بودن ما او را نگران می‌کرد. چند روز قبل مادر و خواهرم به بیمارستان اهواز منتقل شده بودند. یادم هست که محمد ماشین گرفته و خب من را که راضی به رفتن نبودم و می‌خواستم تا در شهر مانده و کمک کنم سوار کرده و وقتی از رفتن ما مطمئن شد خود برگشت. ما به اهواز رفته و در کنار مادر و خواهرم بودیم. محمد گه‌گداری نیمه شب به بیمارستان سر می‌زد و خواهر و مادرم را می‌دید و مجددا برمی‌گشت.

خواهر کوچکم از بمباران‌ها می‌ترسید و این باعث شد تا ما به دزفول برویم.

از دزفول چه خاطره‌ای دارید؟
( به سختی صدای بغض‌آلودش را مهار می‌کند و می‌گوید):
خاطره‌ی من از دزفول به کوه جنازه برمی‌گردد. موشک‌های نه متری صدام به دزفول، کوه‌های جنازه باقی می‌گذاشت که در ذهن من که یک دختر بچه‌ی ۱۴ و ۱۵ ساله بودم برای ابد نقش بسته است.

هنگام سقوط شهر خانواده چه می‌کردند؟
موقع سقوط شهر به دلیل اینکه جراحت پای خواهرم شدید شده و مادرم نیز در بیمارستان بود ما در خرمشهر نبودیم. دکترهای دزفول می‌خواستند پای خواهرم را قطع کنند که پدرم اجازه نداد و ما به تهران آمدیم و ۵ و ۶ ماهی درگیر بیمارستان‌ها بودیم.

پس خبر سقوط شهر چگونه به شما رسید؟
پدرم به دلیل شغل‌شان که پارچه بود و گه‌گداری نیز از کشورهای خلیج فارس لوازم خانگی می‌آورد، دائم به آنجا سر می‌زد. حتی یکی از کشتی‌های سفارشی بار پدرمان، قبل از سقوط کامل خوشبختانه به بندر رسید و پدرم آن بار را کلا در بین مردم پخش نمودند و جالب این‌جاست که هنوز خانواده‌هایی هستند که می‌گویند –برفرض- ما هنوز داریم از فریزرهای اهدایی شما استفاده می‌کنیم.
پدرم ساعت به ساعت از اخبار شهر آگاهی می‌گرفت. همسر برادرم تهران بود و فرزندشان در راه. محمد بعد از سقوط شهر چند باری تهران امد. تا اینکه…
(سکوتی غمگین فضا را پر کرد …)
تا اینکه محمد زنگ زد و گفت:
پدر نتوانستیم شهر را حفظ کنیم. نتوانستیم در برابر خیانت دوام بیاوریم. کسی به ما کمک نداد.
( صدای گریه ی آرام‌ش دلم را می‌لرزاند)
مادرم گریه می‌کرد. نه.. ضجه می‌زد.
خرمشهر شهری بود که همه با هم پیوند دوستی و خویشاوندی داشتند. همه همدیگر را دوست داشتند. همه با هم بدنیا آمده و از بچه‌گی با هم بزرگ شده بودند.
(صدای هق‌هق گریه‌اش اوج گرفته و من را توان آرام کردن این خواهر درد کشیده نیست)
حالا ما هر ساعت خبر عروج و پرواز یکی از کسانی را می‌شنیدیم که از بچه‌گی می‌شناختیم‌شان.

از خانواده‌ی شما، غیر از شهید جهان‌آرا، چه کسی در شهر مانده بود؟
خب البته اقوام مانند پسر عموهایم بودند اما از خانواده‌ی ما محمد و برادر کوچکم سعید که فقط ۱۳ یا ۱۴ ساله بود.

محمد از روزهای محاصره چه می‌گفت؟
محمد دوست نداشت از آن روزها بگوید. اما همسر من که هم‌رزم محمد بود برای‌مان می‌گفت. برای ما از وجب به وجب خاک خونین‌شهر…
(گریه، لحظاتی توان ادامه‌ی حرف را گرفت و مجددا…)
که چگونه شاهد بر زمین ریختن خون بچه‌ها بود می‌گفت. برای ما از فلکه‌ی راه آهن گفت که سنگرشان بود و محمد گفته بوده که هرگز دشمن نباید از این موضع وارد شود و بچه‌ها چه با رشادت آنجا را حفظ کردند.
برای ما از آن دوران سخت گفت که تن در برابر تانک می‌جنگید.
(مجددا لحظاتی بغض باعث سکوت شد)

برادر کوچک‌تان چه می‌کرد؟
یادم هست که مادرم می‌گفتند: «آخر این بچه چه می‌تواند بکند؟ از محمد می‌خواستند که او را برگرداند و محمد مخالفت می‌کرد. می‌گفت: «محافظت از شهر و دین‌مان وظیفه‌ی همه است و امثال سعید در آنجا زیاد هست.»

هم اکنون برادرتان چه می‌کنند؟
الان سعید پزشک سپاه هستند.

چگونه از کسانی که در شهر مانده بودند خبر می‌گرفتید؟
سعید که بچه بود و تماس نمی‌گرفت اما محمد به ما زنگ می‌زد و خبر می‌داد.

فکر می‌کنم که حق این باشد که مقداری نیز از آن دو برادرتان بگویید.. از برادران شهیدِ «شهید جهان‌ارا»؟
علی با محمد در گروه منصورون بودند. علی کوچک‌تر از محمد بود. سال دوم جامعه شناسی دانشگاه تهران بود. آخرین مرتبه که به خرمشهر آمد من از او خواستم تا تمرینات ریاضی را برایم حل کند اما او گفت: به تو یاد می‌دهم تا خودت بتوانی همیشه حل کنی، اما اگر من حل کنم وقتی نباشم تو دچار مشکل می‌شوی. بعد از آن دیگر او را ندیدیم. چند وقت بعد محمد زنگ زد و گفت او دستگیر شده اما ممکن است که اسم واقعی نداده باشد؛ حالا به دنبال او نروید. تا یک مدت بعد زنگ زد و گفت اکنون به دنبال او بروید.

نحوه دستگیری علی چطور بوده؟
در خیابان به یک دعوا بر‌می‌خورد و برای جدا کردن آنها می‌رود که خودش نیز توسط پلیس دستگیر می‌شود.

مادرتان از آن دوران چه می‌گویند؟
مادرم روزهای سختی را گذراندند. در به در بدنبال برادرم در کمیته ضد خرابکاری آن زمان می‌گشتند. هر وقت این موزه‌ی عبرت را در ایام دهه فجر از تلویزیون می‌بینند یادشان افتاده و می‌گویند که من اینجاها رفته‌ام.

نحوه ی شهادت سیدعلی و خبر شدن شما به چه صورت بود؟
بعد از پیروزی انقلاب زندانیان آزاد شدند اما از او خبری نشد و نهایت یک قبر نشان ما داده و گفتند که احتمالا این قبر سید علی است.

در مورد برادر دیگرتان محسن بگویید.
محسن از محمد بزرگتر بود. او در جنگ مفقود شد. زن و دو فرزندش را روانه دزفول کرد و در برگشت مفقود شد و بعد فهمیدیم که در جاده‌ی آبادان اهواز اسیر شده. ما خبر نداشتیم و بعد از ۳ یا ۴ روز از محمد پیگیری کردیم و او گفت که برنگشته و متوجه شد که در همان روز جاده آبادان دست عراقی ها بوده. بعدها متوجه شدیم که او برای اینکه هم‌نام محمد بوده اسم خود را، آنجا اشتباه گفته و بعدا خانم آباد از آزادگان عزیز هستند، گفتند که در اسارت بوده و وقتی عراق فهمیده این نیز جهان‌آرا است، فکر کرده اند که این «محمد» است.

نحوه‌ی شهادت سیدمحسن چگونه بود؟
بعد از آنکه عراق توسط آمریکا اشغال شد پدرم خیلی اقدام کرد اما اعلام شد که هیچ اسیری در عراق باقی نمانده است و معلوم شد که او نیز شهید شده است.

نحوه ی اطلاع شما از سقوط هواپیما و شهادت محمد چگونه بود؟
بعد از شکست حصر آبادان، محمد زنگ زد و گفت که عملیات خوبی بود. محاصره شکسته شد. پدرم گفتند به تهران بیا. محمد گفت نمی‌توانم و عملیات در پیش است. بعد از سقوط هواپیما دائم با ما تماس گرفته می‌شد که محمد رسید؟ و ما می‌گفتیم که او قرار نبوده بیاید. اما بعد خبر دار شدیم که انگار در لحظات آخر به امر امام برای گزارش خذمت ایشان، سوار هواپیما شده و حتی نام ایشان در لیست نبوده است. حتی خانم ایشان که فرزند دوم خود را باردار بودند نیز می‌گفتند که محمد قرار نبود که الان بیاید. تا اینکه از ایشان و پدرم خواسته شد برای شناسایی به پزشکی قانونی بروند.

روز آزاد سازی خرمشهر چه حالی داشتید؟
عملیات بیت المقدس سه مرحله داشت. در مرحله سوم شهر آزاد شد. خب نمیدانم از حال و اوضاع آن زمان چه بگویم. یادم هست که بچه‌های سپاه خرمشهر، پدرم را در جریان اتفاقات قرار می‌دادند. یک روز دیدیم که پدرم پای تلفن بسیار ناراحت شدند و ما فکر کردیم که برادرم سعید شهید شده است. بعد فهمیدیم که شهید موسوی –که فرمانده سپاه خرمشهر بعد از محمد بود، شهید شده است. ما از یک طرف برای آزادی شهر خوشحال بودیم و از طرف دیگر برای این عزیز که بسیار هم با همسر و خانواده‌اش صمیمی بودیم، ناراحت.

با شنیدن شعر «ممد نبودی ببینی، شهر آزاد گشته» چه حسی به شما دست می‌دهد؟
…..
(به شدت اشک می‌ریزد و هق‌هق گریه توان ادامه حرف را از او می‌گیرد. چه جوابی بهتر از این حس؟)

با توجه به وصیت نامه شهید جهان‌آرا که در واقع نه وصیت‌نامه بلکه دردنامه بود، صحبت آخر خود را بفرمایید.
محمد طاقت تجمل آن هم در بین مسئولین را نداشت. در هوای گرم خوزستان محمد گاهی از کولر استفاده نمی‌کرد و در برابر اعتراض مادرم، می‌گفت باید همه را درک کنیم. امیدوارم خدا همه را عاقبت به خیر کند و این انقلاب مستدام باشد.

در خاتمه بر خود لازم می‌دانم یادی از جانباز بزرگوار، مرحوم منصور مفید، همسر خانم جهان‌آرا و هم‌رزم شهید جهان‌آرا نمایم و از درگاه خداوند برای ایشان علو درجات را مسئلت دارم.

۱ دیدگاه در “از جدایی‌ها شکایت می‌کند”

  1. جنگ گرچه بسیار سخت بود، اما به خیلی ها فرصت پرواز داد. پروازشان گوارای وجودشان.

دیدگاه‌ها بسته شده است.