نومید مشو جانا!

روزی مورچه ای دانه درشتی برداشته بود و در بیابان می رفت.

از او پرسیدند:کجا می روی؟

گفت: می خواهم این دانه را برای دوستم که در شهری دیگر زندگی می کند ببرم.

گفتند:واقعا که مسخره ای!تو اگر هزار سال هم عمر کنی نمی توانی این همه راه را پشت سر بگذاری و از کوهستانها بگذری تا به او برسی.

مورچه گفت:مهم نیست . همین که من در این مسیر باشم ، او خودش می فهمد که دوستش دارم.

این داستانک برای کسی یا چیزی نیست . در پاسخ به دوستی است که می گفت هرچه می کنم که گناه نکنم نمی شود .انگار اطرافیان و خودم اراده لازم را نداریم . دوست داشتم به او بگویم،خداوند بسیار بسیار بزرگتر از تصورماست .تو تلاشت را بکن . و آرام باش . همین که در راه و مسیر هستی ، او خود می فهمد.

۲ دیدگاه در “نومید مشو جانا!”

  1. ممنون .واقعا این چند وقته حالم خیلی بد بود وبه یک سری از این نوع داستان ها احتیاج داشتم .جالب اینه که هر چی جدیدا حدیث وآیه حتی داستان میخونم در مورد عدم ناامیدی از در گاه خدا واینکه خدا خیلی بزرگه هست

  2. روزی خداوند به پیامبرخطاب نمودفردا اولین کسی که ازشهر خارج میشودجهنمی است واخرین نفر که وارد میشود بهشتی چون فرداشد پیامبر دید اولین نفرپدروپسری بودند ازشهرخارج شدند وهمانها آخرین نفری بودندکه واردشدند وقتی پیامبرازانچه خدا فرموده آنان رامطلع ساخت پدرگفت پسرم که ازرحمت الهی گویا مایوس بودوقتی ازشهربیرون شدیم ازاندازه رحمت الهی پرسیدکه ایاازاین بیابا ن وسیعتر است ؟گفتم خیلی خیلی بزرگتر ووسیعتراست وخداوندبه خاطرامیدواربودنش به رحمت الهی اوراازجهنم نجات داد

دیدگاه‌ها بسته شده است.