ناگفته‌هایی از زندگی شهید رجایی از زبان همسرش

بخش اول
* خانم رجایی، ما بیشتر می‌خواهیم صحبت‌هایی را برای‌مان نقل کنید که تا به‌حال جایی تعریف نکرده‌‌اید. من بعضی ازسوال‌ها را می‌پرسم و شما اگرممکن است پیرامون همین سوالات مطالبی را که احساس می‌کنید گفتنی است و تا به‌حال جایی نگفته‌اید، برای‌مان نقل کنید.

* سوال اول من این است که شما چطور با آقای ‌رجایی آشنا شدید؟
– بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم. اول بگویم که شهید رجایی برادر زن عموی من هستند و ارتباط خانوادگی به ‌صورت دور تقریبا داشتیم. من ۹سالم بود آن موقع ما در«گذرقلی» سکونت داشتیم.

* همین تهران دیگر؟
– بله تهران، درگذرقلی «محله معیر». خانواده عموی من ساکن قزوین بودند که آمده بودند تهران مقیم بشوند. دنبال مسکن بودند و تا شغل‌شان جا بیفتد، حدود یک سال منزل ما نشستند که در این یک سال، شهید رجایی و مادرشان آن‌جا رفت وآمد داشتند. من شهید ‌رجایی را آن‌جا در سن ۹ سالگی‌ام دیدم که ایشان به نظرم ۱۹ سال‌شان بود، چون ۱۰ سال اختلاف سنی داشتیم. ایشان لباس نیروی‌هوایی تن‌شان بود که می‌آمدند آن‌جا و می‌رفتند. من بچه بودم وعروسک‌ بازی می‌کردم که لباس ایشان توجه من را جلب می‌کرد. از لباس ایشان فهمیدم که ایشان می‌آید این‌جا و می‌رود، حتی خیلی نمی‌دانستم ایشان با زن عمویم چه نسبتی دارند، بعدا متوجه شدم. مثلا حرف می‌زدند و اینها، می‌فهمیدم. معمولا قدیمی‌ها روی این مسائل توجه داشتند که ببینند مثلا دختر چه هنری دارد و چه کاری از او ساخته است. من همین‌طور که عروسک‌بازی می‌کردم، مادرشان بالای سر من می‌ایستادند و نگاه می‌کردند و مرا تشویق می‌کردند. مرا که من آن موقع‌ها روحیه‌ای داشتم که همیشه دلم می‌خواست یک چیز نابود را بود کنم. این‌‌طور بود که می‌رفتم و از آشنایانی که تازه‌ عروس بودند، می‌خواستم که بقچه‌شان را باز کنند. این خورده پارچه‌های لباس‌شان را می‌دیدم و بعد می‌گفتم اینها را به من بدهید من می‌خواهم با اینها برای عروسکم لباس بدوزم. عروسکش را هم خودم می‌ساختم. پارچه‌ها را می‌آوردم به هم می‌دوختم و مثلا روی فکر خودم از آنها مدل در می‌آوردم. مادر ایشان اینها را نگاه می‌کرد و مرا تشویق می‌کرد. کار من را دوست داشت و همین‌جوری دنبال می‌کردند.
سنم به چهارده سالگی رسیده بود. چون آن زمان مدارس، مدارس سالمی نبودند و فرهنگ خانواده‌های مذهبی مثل ما نسبت به مسائل اخلاقی تعصب داشتند، پدرم می‌گفت اگر مدرسه بروی فاسد می‌شوی و چون خیلی علاقه‌مند به کارهای هنری و خیاطی بود، این بود که می‌گفت برو دنبال کارهنری و من را گذاشت خیاطی.

* درچه مقطعی درس می‌خواندید؟
– ششم ابتدایی من خواندم، ولی کتاب می‌خرید برای‌مان و مطالعه می‌کردیم. من یادم است آن موقع اولین دفعه، یعنی اوایلی که مجلات «مکتب اسلام» و«مکتب تشیع» منتشر شد، پدرم اینها را می‌گرفتند و به خانه می‌آوردند. خودشان اینها را مطالعه می‌کردند و به ما هم می‌گفتند مطالعه کنید. پدرم اهل مطالعه بود. احادیث و روایات را خیلی مقید بود و می‌خواند. ما را هم تشویق می‌کردند به مطالعه. البته من همزمان با آنها، دیگر مجله‌ها را هم می‌خواندم. مثلا مجله «بانوان». اما آن را از پدرم پنهان می‌کردم.

* رادیو هم گوش می‌کردید؟
– نخیراجازه نمی‌داد رادیو گوش کنیم و یا موسیقی گوش‌کنیم.

* مجله بانوان را خودتان می‌خریدید یا از کسی می‌گرفتید؟
– نخیر، برادرم می‌خرید. حالا خوب شد فرمودید، برادری داشتم که سه سال ازمن بزرگ‌تر بود. او دوست داشت از این کارها بکند. رادیو می‌خرید و یواشکی دور از چشم پدرم گوش می‌کرد. مجله هم همین‌طور، مجله بانوان برای من می‌خرید که بخوانم.

* برادرتان الآن هست؟
– بله، الآن مذهبی شدید است، از آن مذهبی‌های سفت و سخت.

* چکار می‌کند و یا چه مسئولیتی دارد؟
– نه، الآن طفلک گرفتار بیماری افسردگی شده. زندگی او داستانی دارد. مدتی افتاد توی خط مطالعه و روحیه مذهبی؛ بعد از یک جریان کوتاهی، در بحران جوانی که سنش هم کم بود، افتاد توی جریان مطالعه روی نهج‌البلاغه و اشعار مذهبی و مطالعه آثار نویسندگان بزرگ. مثل این‌که سن و سالش کشش نداشت، نمی‌دانم چه جوری بود، فشارهای روحی بهش عارض شد و در سن ۱۹ سالگی یک سال رفت توی اتاق و در را به روی خودش بست. اتاق جداگانه داشت. در را بست و نشست به مطالعه که آن هم داستانی دارد. اصلا نمی‌دانم لازم هست اینها را این‌جا بگویم یا نه؟
بهتر است به موضوع خودم برگردم.

* شغل پدرتان چه بود؟
– پدرم قماش ‌فروش بود، طاقه‌ فروش بودند.

* مغازه داشتند؟
– بله. به نظرم توی سه راه امیریه بودند که طاقه می‌فروختند. یعنی قماش ‌فروش متری نبود که بزاز باشند یا کلی ‌فروش هم نبودند. طاقه ‌فروشی می گفتند آن‌ موقع. پدرم درسن شصت سالگی ورشکست شد.

* فامیلی پدرتان چه بود؟
– «سویری» هستیم اما توی بازارمعروف به «محمدزاده» بودند.

* اسم کامل پدرتان چه بود؟
– صادق، محمدصادق.

* محمد صادق سویری؟

– بله به محمدصادق معروفند توی شناسنامه.

* اسم شناسنامه‌ای شما چیست؟
– عاتقه، عاتقه با عین وت دونقطه.

* همان هست وعوض نکردید؟
– نخیر، این اسم مثل این‌که نام دختر امام حسین (ع) بوده است. البته این اسم برای همه خیلی نا‌آشناست.

* ازبرادرتان می‌گفتید که رادیو می‌آورد خانه.
– بله حالا چون‌که شما سوال فرمودید، بله کلیتش این است که برادرم در دوران بحران سنی بود و گرایش به مسائل این‌جوری داشت که رادیو گوش کند، موسیقی گوش کند. ورزش هم می‌کرد. همه کارهای دوران بحران. منتها به این صورت بود. خب می‌آورد خودش بخواند، من هم می‌رفتم و یواشکی برمی‌داشتم. این‌جوری بود.

* پس یواشکی برمی‌داشتید؟
– بله این طوری بود، یواشکی برمی‌داشتم یا رادیویش را یواشکی گوش می‌کردم. پدرم اگر می‌فهمید خیلی تنبیه‌مان می‌کرد. خودم هم احساس گناه می‌کردم. مثلا می‌رفتم رادیو گوش می‌کردم، همین‌طور که دوست داشتم و گوش می‌کردم، احساس گناه هم می‌کردم، بعد که تموم می‌شد می‌گفتم خدایا معذرت می‌خوام گناه کردم، توبه می‌کردم و باز دوباره … این حالات را هم توی سن جوانی داشتم .

* موسیقی‌هایش را هم گوش می‌کردید؟
– بله موسیقی گوش می‌کردم.

* آن موقع چه ترانه‌هایی را گوش می‌دادید؟
– مرضیه را گوش می‌کردم، خیلی ازصدایش خوشم می‌آمد. اما خوشبختانه این دوره خیلی کوتاه بود چون همان‌طور که گفتم، همیشه احساس گناه از جوانی و کودکی در من بود. مثلا نمازم که قضا می‌شد، خیلی احساس گناه می‌کردم. صبح، پدرم خیلی مقید بود، اصلا نمی‌گذاشت نماز صبح ما قضا شود، یعنی تا پا نمی‌شدیم ول نمی‌کرد، کوتاه نمی‌آمد.

* چندتا برادروخواهربودید؟
– ما چهارتا خواهریم و پنج برادر.

* شما چندمین فرزند هستید؟
– حالا خیلی طول می‌کشد تا بگویم، چون رویش فکر نکرده بودم. فرزند آخر بودم. خیلی طول می‌کشد اگر بخواهم همه را بگویم بگذارید آخر مصاحبه می‌گویم.

* باشد بگذاریم آخر مصاحبه و برویم سر صحبت‌های قبلی‌تان.
– بله داشتم می‌گفتم، هر وقت نمازم قضا می‌شد یا موهایم بیرون می‌رفت – ببخشید این جا جسارت می‌شود- موهایم بیرون می‌ماند یا اتفاقی می‌افتاد، حتی در سن کودکی که خیلی کم‌تر از ۹سال بودم، احساس می‌کردم که هر وقت رگبار و رعد و برق می‌زد و طوفان و اینها می‌شد، می‌گفتم وای این گناه‌های من است که باعث شده این‌ جوری بشود. یک همچین روحیه‌ای از کودکی داشتم. یا وقتی غفلت می‌کردم و موهایم کمی بیرون می‌ماند، احساس گناه می‌کردم، توبه می‌کردم. به ‌هرحال چنین حالاتی در دوران کودکی داشتم و این هم به جایی کشید که دیگر خودم احساس گناه کردم تا آن جایی که حتی وقتی ازدواج کردیم، شهید رجایی می‌خواست برای خانه‌مان رادیو بخرد، نگذاشتم، گفتم من هنوز به آن‌جا نرسیده‌ام که خودم را خیلی کنترل کنم و نگه دارم، ولی دلم می‌خواهد که موسیقی گوش نکنم، این است که شما رادیو نگیرید تا این‌که من یک خورده روی خودم کارکنم. شهید رجایی رادیو را برای اخبار می‌خواست بگیرد.

* حالا برویم توی دوران ۱۴ – ۱۵سالگی.
– خیلی ممنون که تذکر دادید. بله، چهارده سالگی رفتم خیاطی. شش ماه دوره خیاطی دیدم و گواهی گرفتم. بعد از آن باز پدرم گفت کارهنری‌ات را ادامه بده، که رفتم «سینگل دوزی». یعنی پدرم خیلی به کارهنری برای دخترها اصرار داشت. علاقه‌مند بود. آموزش سینگل دوزی دو تا توی بازار بود. البته از طرف]سفارت کشور [شوروی در این‌جا شعبه داشتند که یکی خیابان سعدی بود و یکی هم در بازار که من رفتم آن دوره‌ها رادیدم و باز گواهی گرفتم.

* تنهایی به کلاس‌ها می‌رفتید یا کسی همراهتان بود؟
– نخیر، دختر همسایه‌ای داشتیم که پدرش روحانی بود به نام «آشتیانی». دوستان خوبی داشتم. هیچ‌ وقت با هرکسی دوست نمی‌شدم. دختر متدینی بود. با او رفیق شده بودم و می‌رفتم سینگل دوزی. دوره آن یک ماه بیشتر نبود. آن موقع ۱۷ سال داشتم.

* آیا آقای رجایی به همراه خانواده‌شان به خانه شما می‌آمدند؟
– در این زمانی که گفتم، نه دیگر. عرض کردم که یک سال بود که با ما رفت و آمد خانوادگی داشتند ولی دیگر رفت و آمد نداشتند. اما دورادور با مادرشان در رفت و آمد و تماس بودیم. البته گاهی میهمانی‌های خانوادگی بود که همدیگر را می‌دیدیم و آن هم خیلی کم بود.

* اولین بار که احساس خاصی با دیدن مرحوم رجایی در شما پیدا شد کی بود؟
– وقتی خانواده‌شان خواستگاری کردند، مادر شهید رجایی خیلی برایش مهم بود که من دارای چه روحیه‌ای هستم. بد نیست این‌جا خدمت تان بگویم که شهید رجایی قبل از خواستگاری از من، قرار بود با دختردایی‌اش ازدواج کند و به ‌اصطلاح شیرینی هم خورده بودند.
حالا نمی‌دانم این حرف‌ها برای شما ارزشی دارد یا نه؟
به نظر می‌آید این‌جا شاید باز دست خدا توی کار بوده وگرنه آن دختر خصوصیات خیلی خوب و خانه داری داشت، با ما هم بسیار برخورد خوب داشت.

* ایشان الآن هستند؟
– بله هستند، متین و خوب. ولی یک چیز جزئی باعث شده بود شهید رجایی بگوید نمی‌خواهم، فقط در همین حد که بگوید نمی‌خواهم. اما خب به‌ هرحال مثل این‌که سرنوشت این‌طور بوده. شهید رجایی به مسائل اخلاقی خیلی بها می‌داد و برایش مهم بود. این بود که بعضی از آنهایی که مرا دیده بودند و گفته بودند مثلا فرض کنید توی مجالس خانم‌ها نشسته بودم، کم حرف می‌زدم، اینها گزارش شده بود به شهید رجایی که این آدم مغرور و متکبری است. به خاطر آن کم حرفی من. ایشان تنها گفت من امتحانش می‌کنم، دعوت می‌کنم این‌جا، اگرآمد معلوم می‌شود که آدم متکبری نیست.

* یعنی شما برای خواستگاری بروید خانه آنها؟
– نخیر قبلا خانواده‌شان خواستگاری کرده بودند اما شهید رجایی خودش خانه ما نیامده بود.

* لطفا اولین باری را که مادر یا پدرشان آمدند برای خواستگاری تعریف کنید.
– بله صحبت شد مثل این‌که چون من را دیده بودند، مادرشان صحبت را با خانواده کرده بودند.

* چه سالی بود؟
– سال ۱۳۴۰

* بعد مادرتان چگونه به شما گفت؟
– باید بگویم که این مسئله چون همزمان شده بود با آمدن یک خواستگار دیگر، همیشه توی ذهنم همزمان می آید. خانواده‌ای آمده بودند و صحبت کرده بودند که مرد جواهر ‌فروش بود. خانواده‌شان رفته بودند کربلا و منتظر بودند که آنها بیایند. آمدند خواستگاری تا جریان را دنبال کنند؛ درهمین حین اینها هم آمده بودند که مادرم هردو را مطرح کرد و گفت اینها هم آمده‌اند که تو دیدی، فعلا حرف‌ها را زدند، آن طرف هم اینها آمدند.
خب سابق براین در خانواده‌های مذهبی متعصب این‌طور نبود که حالا مستقیم به دختر همه چیز را بگویند. در لفافه می گفتند. در یک حالتی که درعین حال رضایت دختر را می‌گرفتند. اما آن‌طور نبود که خیلی مسئله را باز کنند. ولی به هرحال پدر و مادرم هر دو معتقد بودند نظر خود من باید شرط باشد که گفتند و شهید رجایی را مطرح کردند. خب من احساس می‌کردم که درمجموع صحبت‌هایی که می‌گویند، به شهید رجایی تمایل دارند و خود من هم همین‌طور. ولی آزادی عمل می‌دادند، یعنی خودشان هم بینابین بودند و می‌خواستند نظرشان را تحمیل نکنند. حالا من توی ذهن خودم چیزی را که می‌پردازم این بود که این‌طرف، اینها این‌جوری هستند و شهید رجایی آن‌طرف هیچی نداشت و اینها جواهر فروش بودند، معنویت شهید رجایی برایم یک طرف بود. خب از نظر تحصیلات هم درباره‌اش چیزهایی شنیده بودم.

* چه چیزهایی شنیده بودید؟
– اخلاقش، رفتارش، معنویتش، البته کم و بیش در حد همان سن و سال خودم.

* شما چند سال تان بود؟
– آن‌موقع ۱۸ سا لم بود و توی آن سن و سال، به علم و معنویات خیلی بها می‌دادم واصلا خودم هم دنبال این تحصیلات علم بودم. آن‌موقع فقط «مدرسه امامیه» بود. بعد از یکی دوسال ترک تحصیل، دنبال راه‌ چاره بودم که یک جایی پیدا کنم که پدرم قبول کند که بروم درس بخوانم. این بود تحصیلات برایم خیلی مهم بود. آن‌موقع من دنبال مدرک نبودم، دوست داشتم چیزی یاد بگیرم، این بود که وقتی کتاب‌های بچه‌ها را که به دبیرستان می‌رفتند می‌دیدم، کتاب‌های اینها را یواشکی برمی‌داشتم و درکنار همان چیزهایی که گفتم مکتب اسلام و تشیع، می‌خواندم. چون خوش شان نمی‌آمد که من کتاب‌ها و کیف‌شان را بهم بزنم، من هم آرام می‌رفتم و کتاب‌های‌شان را همان‌طور که چیده بودند، نشان می‌گذاشتم که ببینم چطوری چیده‌اند که وقتی برداشتم و خواندم، همان‌طور بگذارم سر جایش که مبادا اینها از من ناراحت شوند و درخانه حرف در بیاید. شاید هم تا این اندازه را هیچی نمی‌گفتند، اما این روحیه و حالت پیش آمده بود برایم که کتاب‌های اینها را درست بگذارم سر جایش. حسرت و آرزوی درس خواندن و چیز فهمیدن داشتم. این بود که یکی از دلایلم علاوه بر معنویت، این بود که شهید رجایی معلومات دارد و من می‌توانم از معلومات‌شان بهره بگیرم. این بود که اصلا دیگر روی آ‌ن‌طرف را خط کشیده بودم. اولین دیدارمان هم این بود که ما را دعوت کردند منزل‌شان خانه‌ای صد متری بود که کاملا ساخته نشده بود.

* کدام ناحیه تهران بود؟
– نارمک خیابان سمنگان نزدیک به «مسجد جامع نارمک» که چهار طرف خانه خالی بود و بیابان و الآن هست.

* هنوز آن خانه هست یا نه؟
– البته آن‌جا تغییراتی پیدا کرده، من جدیدا اطلاع ندارم.
ما رفتیم آن‌جا. بله ایشان آن‌جا که دعوت کردند، ساختمانی بود که دیوارش و آجرهایش همین‌طوری روکار نشده بود و دو تا اتاق داشت که یکی‌اش را تازه ساخته بودند و هنوز نقاشی نکرده بودند – که بعدها خود شهید رجایی با دست خودش آن را نقاشی کرد – ما رفتیم طبقه پایین و صاحب‌خانه‌ای که آن‌جا را به شهید رجایی فروخته بود، بالا بود و هنوز نرفته بود. شهید رجایی ما را به آن اطاق برد که یک زیلو کف آن پهن بود.

* خانه مال ایشان بود یا مال پدرو مادرشان؟
– نخیر پدرکه نداشتند، ایشان ۴ سالش بوده پدرشان از دنیا رفته بود مادرشان را هم پسربزرگ شان اداره می‌کرد.

* آقای رجایی چند تا خواهر و برادر داشتند؟
– ۴ تا خواهرو دو برادر.

* شما با چه کسانی به خانه آنها رفتید؟
– من با مادرم و خواهرم.

* پدرتان نیامد؟
– نخیر. من و مادرم و یکی از خواهرانم. بعد ایشان آن‌جا یک میز فلزی مدل ارج داشت ۶ تا صندلی ارج، یک زیلوی پنبه‌ای از آن پنبه‌ای های قدیمی‌، نمی‌دانم دیده‌اید که نخ‌های پنبه‌ای زیرش بود. زیلو فقط وسط اتاق بود و یک چراغ خوراک‌پزی والور زیر میز بود. یک تخت فنری یک ‌نفره، تعدادی هم کتاب که روی طاقچه چیده بودند و یک رادیو که گفت همه مال من و هستی من اینهاست، این زیلو را هم که می‌بینید مال این صاحب‌خانه است که این‌جا را از او خریده‌ام. آن‌جا راهم ۱۳هزارتومان خریده بود و۷۵ تا یک تومانی قسط می‌داد و درهمان زمان در «مدرسه کمال» مشغول کار بودند.

* مدرسه کمال کجای تهران بود؟
– در همان نارمک بود. بله نزدیک منزل مان بود و زیرنظر آقای سحا بی بود.

* آقای «یدالله سحابی»؟
– بله یدالله پدر، آقای عزت‌الله پسرشان آن‌جا کار می‌کرد. بعد دیگر آن‌جا با همان حقوق مدتی زندگی کردیم. دقیقا تاریخ‌هایش را یادم نیست. چون شهید رجایی به‌خاطر این‌که فکرمی‌کردند حقوق دولت است و دولت اشکال شرعی دارد، قبلش در آموزش و پرورش رسمی نشده بود و وارد نشده بود. بعدا از بعضی مراجع سوال می‌کنند می‌بینند اشکالی ندارد، و ایشان وارد آموزش و پرورش می‌شوند.

* داشتید اولین دعوت آقای رجایی را می‌گفتید.
– بله آن‌جا بعد نشستیم و شهید رجایی سوالاتی را از من کردند.

* در حضور مادرتان یا تنها؟
– نخیر خودمان نشستیم حرف‌های‌مان را زدیم. ایشان به خانواده من گفتند شما یک‌ دقیقه بیرون تشریف ببرید و من از ایشان سوالاتی دارم. آنها رفتند بیرون و ایشان یک صیغه چند دقیقه‌ای خواندند، به من هم یاد دادند تو بگو قبلت. همان آداب صیغه را گفتند که حالا محرم بشویم که می‌خواهیم حرف بزنیم که مثل این‌که نیم‌ ساعتی مثلا صیغه نیم ساعته.

* با نظرمادرتان صیغه را خواندید؟
– نخیر. آن‌جا صیغه نیم ساعته خواندند که محرم بشویم و بتوانیم حرف بزنیم.

* پدرتان که نبودند رضایت بدهند؟
– بله خب دیگر. حالا من به نظرم می‌آید که هنوز این مسئله را شاید ایشان نمی‌دانستند، اما مقید بودند به این‌که همان چند دقیقه که در اتاق نشسته‌ایم همان مدت هم محرم باشیم. بله پیداست که نمی‌دانستند، من هم نمی‌دانستم بله.

* ایشان چه صحبت‌هایی کردند؟
– اول خودشان را صادقانه معرفی کردند از نظر وضع جسمی، از نظر اخلاقی و روحی مشخصات خودشان را برای من گفتند. من هم متقابلا صداقتی را که در ایشان دیدم، حرف‌هایم را گفتم و دیگر مسئله حل شد و دیگر بعدا رفتیم و آنها آمدند.

* شما آن لحظه که با ایشان تنها شدید، به‌عنوان این‌که باهمدیگر محرم شده‌اید، چه احساسی نسبت به ایشان داشتید؟
– معمولا احساس خاصی اولش به آدم دست نمی‌دهد.

* احساس یک دختر معمولی مثلا به یک خواستگار را داشتید، یا این‌که مثلا احساس علاقه و دوست داشتن داشتید؟
– خوب نمی‌توانم بگویم که …

* آن لحظه از ایشان خوش تان آمد یا نه؟
– ازصداقتش.

* همین را می‌خواهم بگویم.
– یعنی این‌که می‌بینید من همیشه روی این صداقت تاکید دارم، چون از اول طالب صداقت بودم. آن‌چه که من را در آن وضع قرار داد، اصلا قیافه ایشان را خیلی نگاه نکردم. اصلا قیافه برایم خیلی مطرح نبود حتی توی زند گی.

* ایشان چی مدنظرشان بود؟
– ببینید، ما اختلاف سنی‌مان ده سال بود. با خودم کلنجار رفتم که این ۱۰ سال را که توی ذهن من همیشه این بود که مرد قیافه‌اش مهم نیست، شخصیتش مهم است. توی همان سن این بود که اصلا به قیافه فکر نمی‌کردم و نگاه هم اصلا نکردم. اما خب تحت تاثیر صداقت‌شان قرار گرفتم که ایشان صادقانه اخلاقش و رفتارش را، حتی دندان‌هایش را برای من تشریح کرد که من وضع جسمی‌ام این‌جوری است. از من هم پرسید، و من هم می‌گویم که تحت تاثیر صداقت ایشان واقعیت را برای‌شان گفتم.

* ایشان چه چیزی را ملاک قرار داده بودند، چی به شما گفت مثلا گفت شیفته چه چیز شما شده؟
– آن ساعت چیزی نگفتند. نخیر آن ساعت چیزی نگفتند به من، اصلا بعدها هم چیزی نگفتند که توی ذهن‌شا ن چی ساختند، نمی‌دانم.

* بعد آن‌جا صحبت کردید و شما قبول کردید؟
– به خانه‌مان که برگشتیم، از من جواب خواستند. نمی‌شد که بگوییم این صحبت ابتدایی بود. بعد آنها ادامه دادند، حتی با این‌که فامیل بودیم، به این اکتفا نکردند و از همسایه‌ها درباره من تحقیق کرده بودند که این چه‌جوری راه می رود، چه‌طوری راه می‌آید، چه‌طوری حجاب دارد؟

* شما آن‌موقع با همان چادر بودید، مثلا پوشیه نمی‌زدید؟
– نخیر، چادرمعمولی. اما مقید بودم. از رفتن با چادر و دمپایی توی کوچه بدم می‌آمد. چادر غیر مشکی را سبک می‌د انستم.

* خب قبول کردید، بعد برنامه عقد وعروسی چی شد؟
– دیگر آمدند خواستگاری رسمی کردند و حرف‌های‌شان را با پدرم و مادرم زدند و نشست داشتند. همان روال عادی.

* مهریه چقدربود؟
– هشت هزار تومان آن‌موقع.

* شیربها و این چیزها هم بود؟
– این نکته را که فرمودید، بد نیست بگویم که نخیر، شیربها رسم نبود. یعنی ما رسم‌مان نیست. این‌جا جالبه که شهید رجایی بعدها به من می‌گفت که روی این مسائل پولی نظر بلندی داشت. با همه این‌که توی زندگی به‌ خودش خیلی سخت می‌گرفت، راه قناعت داشت، خیلی سخی بود. حتی در بخشش هم اصلا روی پول اصلا بدش می آمد حرف بزند. این بود که بعدها به من ‌گفت اگر هر مقداری پیشنهاد کرده بودید، من کم نمی‌کردم.

* حالا شما فکر نمی‌کنید که این به ‌خاطر علاقه‌شان به شما بوده؟
– نخیر، نخیر به‌ خاطر همین روحیه بود که مادیات برایش مطرح نبود. روحیه‌ای داشتند که نمی‌خواستند زن روی پول معامله بشود. حالا نه این‌که پول برای‌شان مهم نباشد، که شخصیت زن نباید با پول معامله بشود. روی زن چونه زده بشود، کم و زیاد بشود، نسبت به این کرامت انسانی خیلی دیدگاه خاصی داشتند.

* چه زمانی عقد رسمی ازدواج و عروسی داشتید؟
– همان سال. ماه رمضان یک شب مثل این‌که قبل از عید فطر بود که چون می‌خواستند وارد ماه شوال نشده عقد صورت بگیرد، توی ماه رمضان عقد صورت گرفت که یک جشن مختصری بود.

* شخص خاصی عقد تان کرد؟
– عموی من روحانی هستند، عقدهای آشنایان را معمولا ایشان می‌آیند. اما کی بود، نمی دانم.

* مراسم عقد در خانه شما انجام شد؟
– بله چون عقد خصوصی بود، توی خانه بود.

* از اشخاصی که توی مراسم عروسی‌تان بودند چه کسانی در خاطرتان هست؟
– چون این عقد خصوصی بود، کسی نبود اما در جشن چرا، آقای سحابی اینها عکس دارند.

* چه مدت بعد از عقد جشن گرفتید؟
– حدودا ۶ ماه طول کشید.

* مراسم جشن کجا بود؟
– بد نیست راجع به جشن خدمت‌تان بگویم که هردوی ما مخالف بودیم که جشن بگیریم. شهید رجایی هم می‌خواست این هزینه جشن نباشد، هم این جشن‌ها را به این سبک سنتی قبول نداشت. خود من هم از دید دیگری قبول نداشتم.

* شما چه سبکی قبول داشتید؟
– ما می‌گفتیم، اصل زندگی و توافق و تفاهم است که ما باید توی زندگی با هم رفیق بشویم و همدیگر را درک کنیم. اینها را بازی می‌دانستیم. به ‌نظر خود من هم یک بازی می‌آمد که یعنی چی مثلا این کارها را می‌کنند؟ درعین حال بین دو راهی بودم.‌ حالا مثلا این نبود که قاطع به این مسئله رسیده باشم. توی ذهنم این چیزها می‌آمد ولی بدم هم نمی‌آمد. مثلا درعین حالی که می‌گفتم یعنی چه این چیزها، دوستم داشتم که طبق رسم و رسومات و آداب عمل بشود. ولی همه‌اش توی ذهنم سوال بود به‌ راستی ما این کارها را می‌کنیم که چی بشود؟ که چه کار بکنیم؟ مثلا چی به‌ دست بیاوریم؟ مثلا آن ‌موقع معمول بود عروس را با ماشین می‌بردند و بوق می‌زدند. شهید رجایی شدیدا مخالف بود و نگذاشت. یک عده جوان‌ها هم بحث‌شان گرفته بود که چرا نمی‌گذارند، چرا چنین، چرا چنان.

* کجا مراسم گرفتین؟
– مراسم توی خانه خود شهید رجایی بود.

* ایشان ماشین داشت ؟
– نخیر ماشین نداشت. وسایل دیگر بود. ماشین هم یک ماشین پیکان عادی بود.

* چه کسانی توی عروسی بودند؟
– از فامیل ما بودند. اقوام ایشان هم و همکاران‌شان بودند، همکارهای دبیر.

* همان آقای سحابی فقط یادتان مانده؟
– بله از آقای سحابی عکس داریم.

* عکس‌هایش را دارید ؟
– بله عکس آقای سحابی هست. اینها را به‌عنوان همکار که در مدرسه کمال بودند، دعوت کرده بودند.

* مراسم عروسی کجا بود؟
– منزل برادرشان در محله «کوچه دردار».

* بعد از ازدواج در کجا زندگی می‌کردید؟
– در منزل خودمان در نارمک.

* درمدت زندگی‌تان با آقای رجایی، آیا خود شما در بیرون از منزل کارهم می‌کردید؟
– نخیر.

* ایشان اجازه نمی‌داد یا خودتان نمی‌رفتند؟
– نخیر، من با وجود این‌که مدرک تحصیلی‌ام ششم ابتدایی بود، به مطالعه علاقه داشتم، منتها در مطالعات که مدرک نمی‌دادند تا ما را جایی قبول کنند، ضمن این‌که من اصلا دنبال شغل بیرون نبودم. از ابتدای کودکی دنبال یادگیری بودم. همیشه می‌خواستم چیزی را یاد بگیرم، بفهمم تا ببینم چه جوری باید زندگی کنم. هیچ وقت به‌ فکرمدرک گرفتن نبودم. به همین دلیل از هر فرصتی که پیش می‌آمد و از هرکسی که بود، چیز یاد می‌گرفتم. یک دوره کوتاه هم پیش مادر آقای حجت‌الاسلام حسینی – نماینده سابق تهران در مجلس شورای اسلامی – که زن فاضله ای بود، دوره مقدمات عربی را یاد گرفتم و به پایان رساندم. یا کلاس‌های تفسیر موضوعی می‌رفتم. یا نوارهای سخنرانی شهید آیت‌الله بهشتی، دکتر علی شریعتی را گوش می‌دادم، و کتاب‌های شهید مطهری را مطالعه می‌کردم. اما این‌که بگویم خودم هم کلاس می‌رفتم یا دوره دیدم، اینها اصلا برایم مطرح نبود. اینها را به نظر می‌رسد قابل ذکر نیست. این بود که دوران نمایندگی مجلس مدرک تحصیلی‌ام را می‌نوشتم ششم ابتدایی تا این‌که در دوره سوم گفتند نه، شما بنویس مقدمات. من هم در دوره مجلس سوم نوشتم مقدمات. می‌نوشتم: «ششم ابتدایی مطالعه آ زاد».

* آن ایام شما هم با دکتر شریعتی هم ارتباط داشتید؟
– نه، فقط پای سخنرانی‌هایش می‌رفتم.

* آقای رجایی شما را هم می‌برد؟
– نخیر، خودم علاقه داشتم. چون روحیه یادگیری داشتم.

* در حسینیه ارشاد می‌رفتید؟
– بله حسینیه ارشاد.

*چطور با آثار و افکار دکتر شریعتی آشنا شدید؟
– فکر کنم سال ۱۳۵۲ یا ۱۳۴۹ به بعد، از سالی بود که اوج تبلیغات دکتر بود که در حسینیه ارشاد صحبت می‌کردند. درآن اوج، یک جاذبه‌ای ایجاد شده بود که هر کس می‌خواست برود سردربیاورد و ببیند چه خبر است؟ من با این روحیه و با این تمایلات، به مسائل سیاسی اجتماعی خیلی گرایش داشتم. یادم است کوچک بودم که یک روز دیدم با ذغال روی دیوارهای سفید نوشته‌اند «یا مرگ یا مصدق» آن موقع ۹ سالم بود. از همان کوچکی علاقه داشتم که ببینم در جامعه چه خبر است.

* آقای رجایی چه دیدی نسبت به شریعتی داشت و اصلا پای سخنرانی‌های ایشان می‌آمد یا نه؟
– نه ایشان در مجالس سخنرانی‌ دکتر شریعتی شرکت نمی‌کردند. من احساس می‌کردم سطح شهید رجایی بالاتر از آن است که به این‌گونه مجالس بیاید.

* این‌که شما به سخنرانی‌های شریعتی می‌رفتید، آقای رجایی عکس‌العملی نشان نمی‌داد یا چیزی نمی‌گفت؟
– نخیر، من می‌گفتم من می‌خواهم بروم پای سخنرانی دکتر شریعتی مثلا چرا نباید بتوانم بروم؟ دلم می‌خواهد بروم پای سخنرانی افرادی که آن ‌روزها حرف می‌زدند .

* مگر ایشان اجازه نمی‌داد یا می‌گفت نروید؟
– نخیر ایشان نمی‌گفت نرو یا برو. می‌گفت تو آزادی می‌توانی بروی. ولی من گله‌ام این بود چرا باید دست‌هایم بسته باشد. همه‌اش بچه‌ داری، خانه ‌داری این‌طوری نمی‌توانم بروم. ایشان می‌گفت: نه چرا نمی‌توانی بروی؟ می‌گفتم: خب شما باید من را ببرید، من که خودم نمی‌توانم این موقع شب تنها بروم و برگردم. ایشان می‌گفت: خب بچه‌ها را بگذار پهلوی من و برو. می‌گفتم: آخه تنها می‌ترسم بروم. می‌گفت: نه نترس، برو. هستند کسانی که تو را برگردانند این‌جا. این بود که به من آزادی عمل می‌داد که بروم دنبال سخنرانی، هرنوع سخنرانی. فقط آزادی این‌گونه نبود، مثلا من می‌گفتم: چراهمه‌اش باید بچه ‌داری کنم، می‌خواهم بروم کلاس، چرا نباید امکانش را داشته باشم؟ به من گفت: تو آزادی، برو یک نفر را پیدا کن، من حاضرم در ماه هر چقدر خواست به او پول بدهم تا تو به کلاس بروی.

* آن زمان شغل آقای رجایی معلمی بود؟
– بله.

* درآمدشان چقدر بود؟
– یادم نیست چون من در این مورد زیاد نمی‌پرسیدم.

* آیا هنگام رفتن به سر کار، برای شما خرجی و پول می‌گذاشت؟
– بله از این بابت خوب شد سوال کردید، مسائل این‌جوری برای ما خیلی کم اهمیت بود و من اصلا زشت می‌دانستم که مثلا سوال کنم شما ماهی چقدر حقوق ‌می‌گیرید. می‌خواهم بگویم روحیه‌ام این‌گونه بود که یعنی چه؟ یعنی من به پول ایشان بیشتر از خودشان توجه دارم؟ وقتی ایشان رفتند زندان، براساس یک هدفی حقوق ایشان را قطع کردند. من از همان روز اول می‌خواستم بروم دنبال حقوق ایشان. بلکه بتوانم این را از چنگ اینها بیرون بکشم. می‌دانستم حالا حالاها نمی‌شود، ولی دنبال می‌کردم که اولا ردپا و یا از ساواک اطلاعاتی در مورد وضعیت ایشان کسب کنم و ببینم چه وضعیتی دارند. ضمن این‌که وانمود کنم که من یک همسر عادی و وابسته به حقوق شوهرم هستم. چون من هم مبارزه می‌کردم، یک خورده آنها را گیج کنم که ذهن‌شان نرود به این‌که ممکن است زنش هم توی کارسیاسی باشد. دنبال این بودم که بگویم من وابسته به دنیا و مادیات هستم وحقوقش را می‌خواهم بگیرم تا زندگی‌ام را اداره کنم. در همان پی‌گیری‌ها، وقتی از من پرسیدند که شوهرت ماهی چقدر حقوق می‌گرفت؟ مانده بودم که چه بگویم. حدودش را می‌دانستم، مثلا حدود هفت هزارتومان می‌گرفت، اما دقیق نمی‌دانستم. این بود که وقتی به ملاقات ایشان در زندان رفتم، گفتم شما ماهی چقدر حقوق می‌گیرید که دقیقا بتوانم به اینها بگویم؟

* چقدر بود؟
– حالا تعجب می‌کنید اگر بگویم که خود ایشان هم بعد از چهارسال، دیگر یادش رفته بود که چقدر حقوق می‌گرفته. به من گفت نمی‌دانم به نظرم حدود هفت هزار تومان و خورده‌ای بود.

* شما چند بچه ازایشان دارید؟
– سه تا، یک پسر و ۲ دختر که پسرم آخری است.

* بچه‌ها کی به دنیا آمدند؟
– دخترهایم سال‌های ۱۳۴۳ و ۱۳۴۵ و پسرم هم سال ۱۳۴۷ به دنیا آمد.

* موقعی‌که بچه‌ها به دنیا آمدند، ایشان کجا بودند؟ مثلا اولین فرزند که به دنیا آمد؟
– ایشان تهران نبودند، قزوین بودند ولی خودشان را رساندند تهران.

* در قزوین کارشان چی بود؟
– ایشان چون وارد آموزش و پرورش شده بودند یک دوره منتقل شده بودند به قزوین. حالا دقیقا یادم نیست چقدر آن‌جا بودند.

* شما اولین بار کی متوجه شدید که ایشان فعالیت سیاسی دارد؟
– ایشان نشریات نهضت آزادی را که می‌آوردند خانه، من هم می‌دیدم و من هم مطالعه می‌کردم.

* از همان روزهای اول؟
– بله.

* یعنی وقتی که شما ۱۹ سال یا ۲۰ سال تان بود؟
– بله.

* مطالبی که علیه شاه بود و می‌دیدید، احساس خاصی پیدا نمی‌کردید؟ یا مثلا احساس ترس نمی‌کردید؟
– نخیر اصلا فکر نمی‌کردم اینها ترس داشته باشد. یعنی هنوز آن رعب و وحشت در جامعه بوجود نیامده بود که بترسم.

* حالا شما که می دیدید شوهرتان مثلا مبارزات سیاسی دارد، از انتخابی که کرده بودید راضی بودید؟
– هنوز به آن‌جا نرسیده بودم که به این مسائل فکر کنم، اما چون خودم این روحیه را داشتم، وقتی افتاد زندان به این فکر فرو رفتم که ایشان برای چی دستگیر شده و به زندان رفته؟ به خودم می‌گفتم در راه مبارزه است. آن موقعی که مطالعه می‌کردم، هنوز این احساس درون من پیدا نشده بود اما همین که ایشان دستگیر شد، رویش مطالعه و فکر می‌کردم.

* اولین بار کی دستگیر شدند؟
– هشت ماه بعد از ازدواج بود که ایشان در قزوین توسط شهردار قزوین دستگیر شد و ۵۰ روز بازداشت بودند.

* به ‌خاطر اعلامیه نهضت آزادی؟
– بله ایشان اعلامیه‌ها را به قزوین می‌بردند که در آن‌جا از زمانی که از ماشین پیاده شدند تحت تعقیب بودند. ایشان را به اسم صدا می‌کنند که رویش را برمی‌گرداند و همان‌جا شناسایی و دستگیر می‌شود.

* در همان قزوین زندان بود؟
– بله.

* شما چه ‌طوری از بازداشت ایشان مطلع شدید؟
– دقیقا یادم نیست چه ‌جوری فهمیدم.

* در خانه‌تان تلفن داشتید؟
– نخیر آن ‌موقع تلفن نداشتیم.

* هنگامی که برای اولین بار به ملاقات ایشان در زندان رفتید، چه احساسی داشتید؟
– خب علاقه زیادی به ایشان داشتم و دوری‌شان رنجم می‌داد، اما از آن‌طرف وقتی با خودم فکر می‌کردم که ایشان برای چی بازداشت شده، احساس غرور بهم دست می‌داد. غرور، نه غرور کاذب و احساسی، غرور از این‌که دارم با کسی زندگی می‌کنم که دارای روحی بزرگ و اهدافی عالی است و در راهی قدم برداشته که از زندانی شدنش هم نترسیده است. این بود که وقتی من برای ایشان نامه می‌نوشتم، ایشان نامه می‌داد و می‌گفت که دیگر نامه ندهیم. اما آن احساسم را می‌خواستم با نامه بیان کنم. در نامه‌ای که اولین بار برای ایشان نوشتم به این موضوع اشاره کردم که ایشان برای این‌که به ما دل‌داری بدهد، نوشته بود که اصلا فکر کنید من برای تحصیل رفته‌ام آمریکا. با این توصیه ایشان، با خودم گفتم مبادا ما نامه‌هایی برای هم بنویسیم و ساواکی‌ها بیایند و صندوق ما را بگردند و این نامه‌ها را به دست بیاورند و با روحیه من هم آشنا بشوند و پی ببرند که من هم دارم مبارزه می‌کنم. این بود که نامه‌ها را پاره کردم و ریختم دور. من برای ایشان نوشته بودم که چرا می‌گویید ما فکر کنیم شما رفتید آمریکا، من افتخار می‌کنم که شما به خاطر راه و هدف تان به زندان افتاده‌اید. شما برای راه و هدف مقدسی به زندان افتاده‌اید. اگر آمریکا رفته بودید تازه باید توی فکر می‌رفتم و غصه می‌خوردم. که ایشان هم خودش اشاره کرده به این موضوع که بله.

* چه زمانی احساس کردید که علاقه‌تان به آقای رجایی بیشتر از هر زمان دیگری‌ است؟
– هرچه روز به روز به حالات معنوی ایشان پی می‌بردم و بیشتر با روحیات دینی‌شان آشنا می‌شدم.

* چه زمانی واقعا عاشق ایشان شدید؟ دردوران اولیه زندگی یا اوج فعالیت‌شان و یا در دوران زندان‌شان؟
– ببینید، این مسائل به یک‌باره اتفاق نمی‌افتد. به نظر من کار خداست، وگرنه من بخواهم علاقه‌مندی‌ام را به ایشان بگویم، باید بیشتر بدم می‌آمد، چرا که ایشان در زندگی مشترک کارهای مادی برای من انجام نداد. منافع مادی من مد نظرشان نبود. بلکه من ایشان را آدم صادقی یافته بودم که در راه هدفی عالی تلاش می‌کند که اگر کمبودهایی از ناحیه ایشان برای زندگی من بوجود می‌آید، فقط به‌ خاطر آن هدف عالی‌شان راهی‌ است که می‌رود. مثلا فرض کنید اولین دفعه‌ای که ما آمدیم خانه، اوایل ازدواج‌مان رفته بودیم بیرون یا حالا منزل مادرم بود به نظرم، ساعت ۱۰ بود که آمدیم خانه، ایشان توی همان خانه که چهار طرفش خالی و بیابان بود، به من گفتند: خب حالا دیگر شما این‌جا بمانید، من می‌خواهم بروم جلسه. به نظرم با نهضت آزادی جلسه داشت. گفت حالا من دیگر جلسه دارم و می‌خواهم بروم بیرون. من گفتم: من می‌ترسم تنها توی خانه بمانم. یک‌دفعه ایشان با یک حسی واقعا با اعتقاد، حالتی برایش پیش آمد و رفت توی فکر و گفت: می‌ترسی؟ عجب من نمی‌دانستم ازدواج که بکنم آزادی‌ام از بین می‌رود. با این حرف، من هم یک لحظه توی این فکر رفتم که حالا من باعث نشوم ایشان به زن‌ها بدبین بشود و بگوید زن باعث می‌شود مرد اسیر بشود. توی این فکر رفتم که خوب است بگویم نمی‌ترسم که به زن‌ها بدبین نشود. با این‌که می‌ترسیدم، گفتم نمی‌ترسم. در درونم می‌ترسیدم، ولی ظاهر خودم را حفظ کردم و گفتم: نه حالا ترس که نه، خب این‌جا تنهاییم و دیوارها هم کوتاه است. دیوار خانه در پشت حیاط خلوت‌مان آن‌قدر کوتاه بود که اگر یکی آجر زیر پایش می‌گذاشت، می‌توانست بیاید این‌ طرف دیوار. حیاط‌‌ مان هم همین‌طور، همکف بود با کوچه؛ ولی به هر حا ل به ایشان اطمینان دادم و ایشان رفت. آ‌ن روز مادرشان خانه نبود و همسایه بالایی‌مان هم نبودند. خیلی نگران بودم و گفتم خب حالا دیگر توکل بر خدا.

* مادرشان پهلوی شما زندگی می کرد؟
– بله بعد از ازدواج ما، از پیش پسر بزرگ‌ترشان آمده بود خانه ما. خلاصه درعین این‌که می‌ترسیدم، به ایشان گفتم نه نمی‌ترسم و ایشان رفت. ولی خدا می‌داند توی آن مدت تا ایشان برگردد، زمان برایم خیلی سخت و طولانی گذشت. همان شب داستانی هم اتفاق افتاد که خیال‌باف شده بودم.

* چه داستانی اتفاق افتاد؟
– ارتفاع تخت‌مان همسطح بود با در خانه که رو به اتاق باز می‌شد. چون علاقه زیادی به مطالعه داشتم، روی تخت دراز کشیدم و با خودم گفتم همین‌طور که مشغول کتاب خواندن می‌شوم، هوای حیاط را هم دارم. می‌خواستم خودم را سرگرم کنم تا ترس را فراموش کنم. درهمان وقت که داشتم کتاب می‌خواندم، یک‌دفعه در باز شد. گفتم حتما همسایه بالایی‌مان است که کلید داشت. ولی خوب که فکر کردم، دیدم او مرد شریفی بود که وقتی می‌خواست وارد خانه شود، یاالله یاالله می‌گفت و تا مطمئن نمی‌شد نمی‌آمد داخل. اسمش حمید آقا بود. من سریع از تخت پریدم پایین که حجابم را رعایت کنم. گفتم: حمید آقا… دیدم در باز شد. هی می‌گفتم حمید آقا بفرمایید، یعنی من حجاب دارم. خودم را کشیدم زیر ستون خانه که ایشان زیاد پشت در منتظر نماند. خوابیده بودم روی زمین و هی می گفتم حمید آقا بفرمایید. دیدم هیچ خبری از آمدن ایشان نشد. صدای پایی هم نیامد. رفتم بیرون دیدم در بازاست ولی هیچ‌کس نیامده تو. با خودم گفتم: آخ آخ توی این فاصله که من پایین بودم و سرم زمین کف اتاق بوده، حتما دزد آمده و از راهروی توی اتاق دیگر رفته بالا.
از این‌جا خیال من را برداشت. همان‌طور که توی اتاق نشسته بودم، کم کم احساس کردم صدای پا و به دنبال آن صدای جمع کردن اثاثیه می‌آید. خیلی نگران شدم. از قبل برای خودم برنامه درست کرده بودم که اگر دزد از آن دیوارها پایین آمد، من از این پنجره اتاق بپرم پایین و بروم همسایه را خبر کنم. طبق نقشه قبلی چادرم را سرکردم و سراسیمه با پای بدون کفش رفتم همسایه را خبر کردم که من می‌ترسم و این اتفاق افتاده بیایید ببینید چیست. همسایه‌ها هم آمدند و همه جا را دیدند ولی هیچ چیزی نبود. یک پیرزنی همسایه‌مان بود آمد نشست کنار من که ترسیده بودم، تا شهید رجایی آمد.

* واکنش آقای رجایی به این حادثه چی بود؟
– یادم نیست چه واکنشی نشان داد.

* در طی مدت زندگی‌تان، آقای رجایی ماشین هم خریدند؟
– نخیر هیچ ‌وقت.

* موتور چی؟
– موتورهم نخیر هیچ‌ وقت نداشت. بچه‌ها که بزرگ‌تر شده بودند، مایل بودند بابای‌شان ماشین بخرد که ایشان گفت: باباجان همه ماشین‌ها مال ماست، هر جا دست بلند کنی نگه می‌دارند و سوار می‌شویم. چیه عمرمان و وقت‌مان را برای ماشین تلف کنیم؟ همیشه این‌جایش خراب است، آن‌جایش چنین است و چنان است و هر روز باید اسیر ماشین باشیم.

* زیباترین چهره‌ای که از آقای رجایی در خاطرتان هست کدام چهره است؟ چه زمانی بود که خیلی از ایشان خوشتان آمد؟
– آن‌ موقعی که جنازه سوخته ایشان را در کشوی سردخانه دیدم.

* این را واقعا از ته دل می‌گویید؟
– بله واقعا از ته دل می‌گویم.

* چه دلیلی دارد که این را می‌گویید؟
– یک لحظه آن صحنه را با سر بریده امام حسین(ع) مقایسه کردم. بله، یک لحظه توی ذهنم آمد که: خدایا من انتظار شهادت شهید رجایی را می‌کشیدم. واقعا این را می‌گویم. با اعتقاد می‌گویم. خدایا من انتظار داشتنم ایشان را شهید کنند، اما انتظار این‌جور سوختگی بدن ایشان را نداشتم. دلم ریش شد اما یک لحظه ریش شد. بلافاصله صحنه کربلا به نظرم آمد و سر بریده امام حسین(ع). گفتم شهید رجایی سزاوار بود که این نوع شهادت برایش پیش بیاید. توی ذهنم این آمد که زیباترین نوع شهادت است که باید این‌جور بسوزد و قیافه‌اش اصلا مشخص نبود. یاد سر بریده امام حسین(ع) افتادم که چرا امام حسین(ع) سرش را باید به آن شکل ببرند و بالای نیزه بزنند؟ و این نوع شهادت از نظر معنوی.

* پیکر ایشان را بوسیدید؟
– نه چون توی سردخانه بود.

* در سردخانه پزشک قانونی بود؟
– نمی دانم مثل این‌که بیمارستان انقلاب بود، یادم نیست حالا کدام بیمارستان بود اما می‌دانم که نزدیک محل نخست وزیری بود.

* چه علامت و مشخصه‌ای بدن ایشان داشت؟
– نخیر اصلا شناخته نمی‌شد، فقط از دندان می‌شد فهمید. جنازه از قد و از پهنا جمع شده بود. قیافه اصلا مشخص نبود فقط از دندان می شد فهمید، که من را هم برای همین بردند چون تا آن لحظه مانده بودند که این جنازه شهید رجایی است یا کشمیری (عامل اصلی بمب‌گذاری در نخست وزیری که برخی تصور می‌کردند او جزو شهدای انفجار است و به دنبال جنازه او نیز می‌گشتند و حتی عده‌ای جنازه‌ای را هم به نام او تشییع کردند، درحالی که او پس از کار گذاشتن بمب، گریخته بود.) از عمامه‌ای که کنار شهید باهنر سوخته بود و صورتش که یک خورده کشیده بود، زود ایشان را شناسایی کرده بودند اما شهید رجایی را بین ایشان و کشمیری مردد بودند. دندان‌های ایشان را شست‌وشو داده بودند، من را برده بودند تا حداقل از روی دندان مشخص بشود که این جنازه کدام‌شان است.

* مگر دندان‌شان چه مشخصه‌ای داشت؟
– ایشان دندان مصنوعی داشتند. دندان عقب‌شان یک مورد طلا داشتند به نظرم. نه آن‌ موقع نداشتند، پوسیده بود درآورده بودند. خب هرکسی دندان مخصوص خودش را دارد. دندان‌های جلوی‌شان مصنوعی بود منتها شکل خاصی داشت. دو تا مصنوعی بود بقیه هم مال خودش بود. بله نه از دندان‌های خودش که از دندان‌های مصنوعی می‌شد ایشان را شناخت.

* برای شناسایی، بچه‌های‌تان را هم با خود برده بودید؟
– نخیر. ساعت ۵/۱۱ – ۱۲ شب بود، من بودم، برادرشان و یکی دو تا از خواهرهای‌شان. فکر کنم با یکی از خواهران‌شان بود که رفتیم داخل سردخانه. آنها را بیرون نگه‌ داشتند و به من هم گفتند: وقتی رفتی بیرون به آنها نگو که شهید شده. چون تا روز بعد می‌خواستند ببینند امام چه نظری می‌دهند. تا روز بعد اعلام نکردند که ایشان شهید شده‌اند. می‌خواستند خبر پنهان بماند تا ببینند امام واکنش‌شان چیست و می‌گویند چه‌ جوری اعلام کنید. این بود که وقتی جنازه را دیدم و مطمئن شدم که این شهید رجایی است، به من هم گفتند: به هیچ‌کس نگو ایشان شهید شده، بگو رفتیم بیمارستان حال‌شان بد بود. فردا خبر شهادت آنان را اعلام کردند.

* شیرین‌ترین خاطره‌ای که از دوران ازدواج تان با ایشان دارید کدام است؟
– اگر از من بپرسید، شیرین‌ترین خاطره با اعتقاداتی که داشتم و همیشه دنبال این بودم که با ایشان رفیق باشم. ایشان من را آزمایش‌های گوناگون کردند. من باید این را بگویم تا این موضوعی را که می‌گویم باورتان بشود. من همیشه دنبال یک استقلال فکری بودم، دنبال استقلال عملی بودم. مثلا وقتی توی اقوام و فامیل همسرانی را می‌دیدم که برای زنان‌شان زندگی مرفه می‌سازند، طلا و جواهر می‌خرند اما مسلط به زن‌شانند و زن یک وسیله، ابزار و بازیچه است، بیزارمی‌شدم. متنفر بودم که این چه‌ جور زندگی‌ای است که آدم به ‌خاطر این‌که چند تا طلا و جواهر داشته باشد، زندگی خوب داشته باشد، مرد سالاری توی زندگی‌اش حاکم باشد. این مسئله خیلی فکر من را مشغول می‌کرد. همیشه دنبال این بودم که مثلا چرا در اسلام زن نباید آزادی عمل داشته باشد؟ چرا وقتی می‌خواهد یک جایی برود و یا یک کار خیلی نیکی انجام بدهد، یا دیداری با کسی داشته باشد، بنشیند توی خانه و منتظر باشد که مثلا همسرش کی می‌آید، یا برود همسرش را گیر بیاورد تا اجازه بگیرد. چون مقید بودم که بدون اجازه همسر نباید از خانه بیرون رفت. هر چیزی را از دستورات اسلام اطلاع پیدا می‌کردم، آگاهی پیدا می‌کردم و به آن اعتقاد پیدا می‌کردم و دلم می‌خواست توی عمل آن را اجرا کنم. بعد چون مقید بودم، بدون اجازه آقای رجایی هم نمی‌خواستم بیرون بروم و چون محدود می‌شدم ناراحت بودم.
مسئله را با آقای ‌رجایی به بحث می‌گذاشتم که مثلا فرض کنید من تصمیم داشتم بروم احوال مادرم را بپرسم، می‌گفتم وای حالا آقای رجایی نیست و اجازه هم نگرفتم و حالا اگر بروم هم لابد شرعا اشکال دارد، منتظر می ماندم تا ایشان بیاید و آن فرصت از بین می‌رفت، یعنی زمینه از دست می‌رفت. توی فکر می‌رفتم که مثلا چرا از نظراسلام زن باید این‌ جوری محدود باشد. ایشان هم خیلی حساس بود که من به اسلام بدبین نباشم. این بود که انتقاد می‌کردم که چرا باید ما این‌طوری باشیم، زن این‌طوری باشد و نتواند خودش چنین تصمیمی بگیرد.
آقای رجایی بعدها گفت: تو وقتی اینها را می‌گفتی، من تصورم این بود که اینها را می‌گویی که من به تو آزادی بدهم تا بتوانی آن‌طورکه دوست داری عمل کنی ولی کم‌ کم شناخت پیدا کردم که نه، تو این را از روی اعتقاد می‌گویی. و به تدریج به من آزادی می‌داد. آن‌ موقع این‌جوری نمی‌گفت، می‌گفت: خب تو هم آزادی. مرد آزاد است زن هم آزاد است. خب همان‌طور که من به تو اطلاع می‌دهم – واقعا مقید بود هر جا که می‌خواست برود، اطلاع بدهد – خوب تو هم باید به من اطلاع بدهی. می‌گفتم: نه، مال من اطلاع نیست مال من اجازه گرفتن است – منظورم زن بود – می‌گفتم: نه، زن باید از مرد اجازه بگیرد درحالی‌ که شما کافی است اطلاع بدهی، ولی اگر شما اجازه ندهید من نمی‌توانم بروم.
خلاصه به ‌تدریج هی محک می‌زد. من اینها را نمی‌فهمیدم، بعدها احساس ‌کردم. بعدها خودشان گفتند: چون من همیشه غصه‌ دار بودم که چرا زن مثلا این‌جوری است. کم‌ کم ایشان دید نه من واقعا از ایشان خواسته‌های دنیایی ندارم، همه‌اش می‌گویم استقلال و آزادی. تا این‌که به سمتی رفتم که دیگر خودم را از طلا، جواهر، مادیات، چیزهای دنیایی و ظواهر و زیور دنیا دور می‌کردم و به این مسائل می‌پرداختم. البته در سن ۲۵ سالگی یک دفعه این مسائل را گذاشتم زمین. بعد ایشان باورش شد. این را باورکرد.
خب حالا شما ببینید، با این افکار وقتی آدم پیش می‌رود، دنبال چیزهای دیگر می‌گردد. این بود که وقتی ایشان به مبارزه پرداختند، تا یک مدتی از من پنهان بود. مبارزه مخفی بود. می‌دیدم در خانه‌مان کسانی می‌آیند و می‌روند. یا من که بیرون می‌روم و می‌آیم، یا توی‌ خانه هستم، اتفاق‌هایی می‌افتد. از این‌که آقای رجایی میهمان‌هایی دارد که مشکوکند، ولی من از همه اینها باید بی‌اطلاع باشم، رنج می‌بردم. ناراحت بودم که چرا من نباید بدانم. اما چون می‌دانستم موضوع مهمی است، هیچ ‌جا بازگو نمی‌کردم. هیچ اصلا این اسرار پنهان مانده بود. به نظرم شهید رجایی متوجه این مسائل شده بود. این بود که اولین باری که ایشان من را دعوت به کار مبارزه کرد، شیرین‌ترین لحظه‌های زندگی‌ام بود.

* به چه صورت شما را به مبارزه دعوت کرد؟
– به ‌تدریج نشریاتی را می‌داد من مطالعه می‌کردم. هر نشریه‌ای که مربوط به مبارزه بود می‌داد من مطالعه می‌کردم. به نظرم این‌طور می‌آمد که مرحله به مرحله محک می‌زد، بعد می‌دید من این مسائل را هیچ‌ جا برای هیچ ‌کس بازگو نکرده‌ام، یک مرحله دیگر همین طور پیش می‌رفت تا این‌که دیگر نشریات مهم‌تر را می‌داد که مطالعه می‌کردم. بعد نوشته‌های «احمد رضایی» که کتاب «امام حسین (ع)» را می‌نوشت آورد. از من می‌خواست آن را تکثیر کنم. از روی آن نسخه کتاب به تعداد زیاد دست نویس می‌کردم. یک مدت دست نویس می‌کردم که خیلی زمان و انرژی می‌برد. آقای رجایی گفت که تو خسته می‌شوی، برو یک دوره ماشین ‌نویسی ببین. که من رفتم «آموزشگاه البرز» و یک دوره یک ماهه بود ولی من ۱۵ روزه دوره را دیدم و آمدم. ایشان یک دستگاه ماشین تایپ آورد منزل که من تمرین می‌کردم و دیگر با ماشین تحریر این نشریه‌ها را تایپ می‌کردیم که البته خیلی سخت بود. اولا ماشین تحریر در خانه هرکس که بود جرم بزرگی محسوب می‌شد، چون معلوم بود که از آن برای چه استفاده خواهند کرد. ولی اینها مجبور به این کار بودند. من هم که سه تا بچه کوچک داشتم، برای آنها طوری برنامه ریخته بودم که آنها را می خواباندم و می‌نشستم پای ماشین. به ما آموخته بودند که هر گاه در خانه را می‌زنند فکر کنید که صد درصد ساواک است و حتی احتمال ضعیف هم ندهید که ساواک نباشد. به همین دلیل باید فوری همه آن چیزهایی را که در اختیار داشتیم جاسازی می‌کردیم و سپس در را می‌گشودیم که کلی برنامه‌مان را به هم می‌ریخت.

* خانه‌تان کجا بود؟
– در خیابان ایران، همین منزل که موزه شده است. ما فقط چهار سال نارمک بودیم، بعد از چهارسال رفتیم خیابان ایران.

* آن خانه را چند خریدید؟
– آن‌جا ۴۱ هزارتومان برای‌مان تمام شد.

* داشتید از ورودتان به مبارزه می‌گفتید:
– بله. ایشان دیگر اینها را آورد و من این‌جوری دعوت به مبارزه شدم. دیگر کم‌ کم احساس کردم آن حالت ناراحتی اعصاب که بهم دست می‌داد، خوب شده. فکر و اینها که برای مداوایش پهلوی پیش دکتر «کاظم سامی» می‌رفتم و مدتی هم دارو می‌خوردم و هیچ ‌کس هم نمی‌دانست مرضم چیست. سر معده‌ام درد می‌گرفت، فشارم بالا می‌رفت و نفسم بند می‌آمد. اصلا وارد مبارزه که شدم خود به‌ خود درد و مرض‌هایم خوب شدند. ناراحتی‌های عصبی‌ام دیگر برطرف شدند. آن‌جا سرگرم کتاب‌های مذهبی بودم، تاریخ اسلام و نهج‌البلاغه می‌خواندم. یعنی روحیه‌ام عوض شد. خلاصه خدا لطف کرد و من را هل داده بود این طرف. با صحیفه‌ سجادیه یک عالمی برای خودم داشتم.

* شده بود با آقای رجایی جر و بحث یا حتی دعوا بکنید؟
– دعوا که نه، ولی تا دو سال با هم اختلاف نظر داشتیم.

* تندترین بحث و دعوای‌تان چی بود؟
– تندترین دعوا این بود که ایشان مثلا یک چیزی را می‌فهمید که در اثر عدم شناخت، به نظرش یک ‌جوری می‌آمد.

* چه جوری بود مثلا؟
– اصلا با من حرف نمی‌زد.

* یعنی قهر می‌کرد؟
– بله. من باز با همان روحیه‌ای که عرض کردم خیلی معتقد به این بودم چون پدرم در خانه خیلی برای‌مان از این حرف‌ها می‌زد که در خانه شوهر، رضایت شوهر برای زن، شرط اول زندگی است و در خانه پدر و مادر، رضایت پدر و مادر. از بس که از این حرف‌ها برای ما زده بود، رضایت همسر آن‌قدر برای من مهم بود که در چند ماه اولی که ازدواج کرده بودیم، مادر ایشان پیشنهاد کرد بلند شویم و برویم خانه مادرتان بازدید. شهید رجایی قزوین بود و نبود که بتوانم از ایشان اجازه بگیرم. از یک طرف می‌خواستم بدون اجازه ایشان نروم که شرعا پیش خدا مسئول باشم، از یک طرف هم می‌خواستم اجازه بگیرم که ایشان در دسترس نبود. از یک طرف هم نمی‌خواستم به مادر ایشان بگویم نه. با شناختی که پیدا کرده بودم، می‌ترسیدم ایشان با خودش بگوید نکند این مایل نیست برویم خانه مادرش یا مثلا مادرش آمادگی ندارد برای پذیرایی و از این حرف‌ها. برای همین قبول کردم گفتم حالا می‌رویم، شب خودم حلالیت می‌طلبم و رضایت ایشان را جلب می‌کنم. ما رفتیم و آمدیم، شب به ایشان گفتم که راستی راضی باشید ما امروز رفتیم خانه مادرم.

* همان شب آقای رجایی از قزوین آمد؟
– بله ایشان شب ها می‌آمدند. گفتم که من امروز بی‌اجازه با مادر شما رفته بودم خانه مادرم، راضی باشید، ایشان رفت توی هم. تنها همین شد که دیگر تا دو سه روز با من حرف نزد. وقتی هم حرف نمی‌زد، طولانی حرف نمی‌زد.

* علتش را چه می‌گفت؟
– همین که من گفتم. این ‌جور نمی‌گفت که مثلا من را مسخره کردی که من هم بگویم نه جدی می‌گویم. عدم شناخت بود. ایشان می‌خواست بگوید که اگر اجازه هست باید قبلش باشد نه بعدش.

* قهر می کردند؟
– آره، اعتنا نمی کرد من هم نمی‌رفتم بپرسم چرا؟ آخر خودم هم توی فکر می‌رفتم. می‌گفتم خب من چیزی نگفتم که.

* حالا شما پیش‌قدم می‌شدید برای آشتی یا آقای رجایی؟
– نه اصلا نمی‌دانستم از کجا باید شروع کنم. جوان بودم دیگر، تجربه نداشتم. به نظر می‌آمد ایراد کار کجاست؟ نباید می‌گفتم، خب نمی‌گفتم رضایت مثلا شرع نمی‌شد. نمی‌توانستم بحث کنم. در همین حالت‌ها بودم. در سن و سالی بودم که شناخت نداشتم، نمی‌دانستم از کجا باید شروع کنم. چه چیزی باید بگویم که ایشان بپذیرد. یعنی این‌جوری بگویم که ابهتی داشت و حالت برخوردش طوری بود که من اصلا جرات نمی‌کردم حرف را شروع کنم. نمی دانستم از کجا باید شروع کنم. مثلا بحث کنم بگویم والله من نظرم این است. ایشان تنها چیزی که واکنش نشان می‌داد همین بود. از هرکاری که خوشش نمی‌آمد یا نمی‌پسندید، یا پیش خودش معنایی می‌کرد، بی‌اعتنایی می‌کرد و حرف نمی‌زد.

* آیا موقع ناراحتی یا عصبانیت، سرتان داد هم می‌زد؟
– اصلا. فقط حرف نمی‌زد. حرف نزدن ایشان باعث می‌شد من بروم توی فکر. گاهی یادم می‌رفت ایشان با من قهر است. گاهی سلام می‌کردم اما سلامم را می‌گرفت و جواب سلامم را می‌داد، اما فقط در همین حد زندگی روزمره. بعدا من ناراحت می‌شدم که مثلا چرا ایشان این چیزی را که من می‌گویم باور نمی‌کند. مسائل دیگر هم باز پیش آمده بود. یک موردی بود که من گفتم شما اجازه می‌دهید من فلان کار را بکنم یا فلان چیز را بخرم؟ ایشان برخوردی توام با احترام می‌کرد. مثلا می‌گفت: من این کار را دوست ندارم، اما تو آزادی و می‌توانی این کار را بکنی، یا می‌توانی بروی. من هم به نظرم می‌آمد خب قبلا ایشان به آن چیز رضایت نمی‌داد، اما الان می‌خواهد رضایت بدهد، لابد نمی‌خواهد مستقیم بگوید نه. توی ذهن خودم این‌جوری می‌پروراندم که چون نمی‌خواهد مستقیم بگوید، به این شیوه غیرمستقیم می‌گوید. من می‌رفتم و آن کار را انجام می‌دادم یا مثلا آن چیز را می‌خریدم. بعد که می‌آمدم، ایشان واکنش منفی نشان می‌داد. فکر می‌کردم که خب چی این وسط هست؟ ایشان هم به نظرش می‌آمده که من در عین حالی که ایشان اجازه نداده‌اند، ولی من رفتم و این کار را کردم. این‌که می‌گویم عدم شناخت، ما تا دو سال اختلاف نظر وعدم شناخت از هم داشتیم. وقتی ایشان دید که نه واقعا این کارهایی که من می‌کنم از روی اعتقاداتم است و از روی چیز خاصی نیست، باورش شد. این باور دیگر من را توی خط انداخت.

* شده بود برای شما هدیه بخرد مثلا، طلا؟
– شخصا نخیر، هیچ ‌وقت.

* هیچ هدیه‌ای شما یادتان نمی‌آید خریده باشد؟
– نخیر.

* حتی سالگرد تولد یا ازدواج تان و یا برای عید؟
– هیچ ‌وقت.

* شما چطور، آیا شما برای ایشان هدیه گرفته بودید؟
– من هم هیچ ‌وقت.

* فکر می کنید علتش چی بود؟
– این مسائل آن موقع تازه باب شده بود. ولی ما توی یک عالم دیگری بودیم، توی افکار دیگری بودیم.

* مثل این‌که زیاد توی این وادی‌ها نبودید؟
– نخیر، توی ذهنم می‌آمد، ولی زود از ذهنم خارج می‌شد. می‌گفتم اصلا خب این کارها را همه می‌کنند. علتش هم این بود که می‌دیدم دیگران این کارها را ظاهر می‌کنند اما دوستی باطنی بین‌شان نمی‌دیدم. می‌دیدم مرد برای زنش این چیزها را می‌خرد اما احساس می‌کردم که برای خود زن نیست، بلکه منافع خودشان را در آن کارها می‌بینند. برایم خیلی جاذبه نداشت.

* هنگام خرید ازدواج که برای‌تان طلا خریدند؟
– برای خرید ازدواج که می‌رفتیم بله، گوشواره و جواهرات که آن‌ موقع معمول بود طلا مثل امروز نبود، مثلا الماس و این چیزها معمول بود که ما هم بله رفتیم خرید.

* چقدر خرید کردید؟
– مثل همه. همان طور که معمول بود ما هم خریدیم.

* مثلا چقدر؟
– دقیقا مبلغش را یادم نیست، اما گوشواره و انگشتر بود. آخه پول هم نداشت. این‌طوری بگویم برای‌تان، پول نداشت. اوائل این جور نبود که حالا معتقد باشد نباید از این چیزها بخرند. خودم هم خیلی معتقد نبودم که باید داشته باشم، اما آن‌قدر برایم مسائل و ارزش‌های معنوی مهم بود که این را تحت‌الشعاع قرار داده بود. این بود که بیشتر به آن مسائل فکر می‌کردم وگرنه دوست هم داشتم، اما نه که حریص باشم. درک می‌کردم پول نداریم. معمولا می‌روند برای خرید عروسی، یک سری چیزهایی هست که همه را یک‌جا می‌خرند، ولی درک می‌کردم ایشان پول ندارد که همه را یک‌جا بخرد. هر دفعه که می‌آمد، یک چیزی از آن چیزهایی که باید مثلا می‌خرید برای من هدیه می‌آورد.

* خودش هدیه می آورد؟
– بله، مثلا فرض کنید کیف و یک سری چیزها که حالا دقیقا یادم نیست.

* این‌طوری خرید وسائل را کامل می کرد؟
– بله، چیزهایی را که آن‌جا نخریده بود من می‌فهمیدم که ایشان پول نداشته که آن‌جا نخریده حالا می‌خواهد هر وقت که می‌آید برای من یکی از اینها را بخرد. بعضی‌ها را رفتیم بازار خریدند، بعضی‌ها را هم این‌جوری خریدند. مثلا اگر قرار بود ده تا تیکه لباس بخرند، ایشان دو تیکه خریده بودند و بقیه‌اش را در مدت شش ماه، هر دفعه‌ که می‌آمد برای من هدیه می‌آورد.

* شما هم به ایشان هدیه می‌دادید؟
– بد نیست بگویم آن موقع که ایشان این کارها را می‌کرد، من دنبال این بودم که شعرهای عرفانی به ایشان هدیه بدهم. یادم است اشعار خیام را برای ایشان پشت نویسی کردم و دادم. دوست داشتم به همدیگر کتاب هدیه بدهیم.
آهان خوب شد این را گفتم، این یادم آمد که ضمن این‌که به آداب و رسوم عرف جامعه عمل می‌کردیم، ولی هردوی‌مان بیشترین بها را به این مسائل می‌دادیم. مثلا ایشان کتاب «از حجله عروسی تا بستر شهادت» درباره «حنظله» و «نجمه» را – که کتاب کوچکی بود با جلدی ساده و معمولی – همین‌جوری بدون این که کادو بکند، به من هدیه کرد. این کتاب برای من چیز عجیبی بود، اصلا آن روزها همچین چیزی مرسوم نبود. ایشان توی خط و توی عوالم خودش سیر می‌کرد و این را برای من آورد. من کتاب را که خواندم، برایم جالب بود. هنوز هم این کتاب را دارم. البته خودم هم این روحیه را داشتم. یک چیزهایی را هم من می‌بینم که واقعا خدا اگر بخواهد، بنده‌هایش را توی یک مسیری می‌اندازد. آن موقع عقل ما خیلی به همه چیزها نمی‌رسید. اصلا به نظر من این همه گرایش‌ها را خدا داده بود. خودم به عنوان یک آدم می‌نشستم فکر می‌کردم به این چیزها، عقلم نمی‌رسید، نمی‌دانم اسمش را چه می‌شود گذاشت.

* شما در خانه‌تان تلویزیون داشتید؟
– نه. اصلا تا بعد از پیروزی انقلاب ما تلویزیون نداشتیم، چون همه برنامه‌هایش مفتضح بود. رادیو هم بعد از آن‌که من به شهید رجایی گفتم، رادیو آورد برای گوش دادن به اخبار. می‌گفت من لازم دارم که به اخبار گوش بدهم. خدا را شکر می‌کردم که روی خودم کارکرده بودم و این لطف را خدا به من کرده بود که دیگر موسیقی گوش نکنم. خودم هم دیگر کم‌کم به اخبار علاقمه‌مند شدم و از آن به بعد افتادم توی این وادی که بهبهانی کی بود؟ راشد کی بود؟ یک کسی هم بود که ساعت یک ربع به ۱۲یک برنامه در رادیو داشت که سخنرانی مذهبی می‌گذاشت. من چون بچه‌دار بودم و به آنها شیر می‌دادم، برنامه‌هایم را طوری تنظیم می‌کردم که بتوانم جارو کردن اتاق را همزمان با استفاده از آن برنامه ها انجام بدهم. درعین حالی که خود آنها را قبول نداشتم. هیچ‌کس را قبول نداشتم، اما علاوه بر مطالعه کتاب، از حرف‌های آنها هم استفاده می‌کردم.

* آقای رجایی در خانه از شکنجه‌ها و سختی‌های زندان برای شما تعریف می‌کرد؟
– خیلی به ندرت پیش می‌آمد و با زور و به شیوه‌های مختلف از زبانش می‌کشیدم. همین ابتدا به ساکن نه.

* این قضیه دست‌ فروش بودن ایشان چیه؟
– بله یک مدت دست‌ فروشی می‌کردند.

* قبل از ازدواج با شما؟
– بله در دوران ۱۲ سالگی‌شان بوده.

* آقای رجایی برای بچه‌های‌شان اسباب ‌بازی می‌خرید؟
– اسباب ‌بازی به آن چیزهایی که ما احساس می‌کردیم نه. مثلا عروسک را گناه می‌دانستیم. تا مدت‌ها اصلا دنبال اسباب ‌بازی‌های این‌طوری برای بچه‌ها نبودیم. ایشان دنبال وسایلی بودند که شنیده بودیم مثلا گناه ندارد. بیشتر هم دنبال اسباب ‌بازی‌های فکری بودند که ریاضی و فکری باشد که فکر بچه‌ها را باز کند. اما درعین حال دخترم که جشن بلوغ برایش گرفته بودیم، البته یک جشن ساده در خانه که فقط خود من، بچه‌ها وبابای‌شان بودیم. دخترم عجیب علاقه به عروسک داشت که اولین بار یک عروسک بدون مو و بدون لباس برای او که خیلی علاقه داشت خریده بود، وگرنه اسباب ‌بازی‌های‌شان بیشتر اسباب ‌بازی‌های فکری و ارزان قیمت بود. بد نیست من این‌جا خودم بگویم که اصلا به نظر می‌آمد چون بچه تنوع ‌طلب است، هرچه اسباب‌ بازی برایش بخری فردا نوع دیگرش را هم می‌خواهد. من کاسه بشقاب می‌خریدم و جلوی بچه‌ها ظرف و ظروف واین چیزها را می‌ریختم تا موقعی که قانع‌شون می‌کرد با این چیزها بازی می‌کردند.

* کاسه و بشقاب؟
– بله تق وتوق به هم می‌زدند. کاسه بشقاب استیل و روحی. آنها را سرهم می‌چیدند. این‌جوری سرشان گرم می‌شد. ایشان هم از آن اسباب ‌بازی‌ها می‌خرید، این دوتا می‌شد وسیله بازی بچه‌ها. البته درهمان دوران کودکی.
ادامه دارد

* چندتا برادروخواهربودید؟
– ما چهارتا خواهریم و پنج برادر.

* شما چندمین فرزند هستید؟
– حالا خیلی طول می‌کشد تا بگویم، چون رویش فکر نکرده بودم. فرزند آخر بودم. خیلی طول می‌کشد اگر بخواهم همه را بگویم بگذارید آخر مصاحبه می‌گویم.

* باشد بگذاریم آخر مصاحبه و برویم سر صحبت‌های قبلی‌تان.
– بله داشتم می‌گفتم، هر وقت نمازم قضا می‌شد یا موهایم بیرون می‌رفت – ببخشید این جا جسارت می‌شود- موهایم بیرون می‌ماند یا اتفاقی می‌افتاد، حتی در سن کودکی که خیلی کم‌تر از ۹سال بودم، احساس می‌کردم که هر وقت رگبار و رعد و برق می‌زد و طوفان و اینها می‌شد، می‌گفتم وای این گناه‌های من است که باعث شده این‌ جوری بشود. یک همچین روحیه‌ای از کودکی داشتم. یا وقتی غفلت می‌کردم و موهایم کمی بیرون می‌ماند، احساس گناه می‌کردم، توبه می‌کردم. به ‌هرحال چنین حالاتی در دوران کودکی داشتم و این هم به جایی کشید که دیگر خودم احساس گناه کردم تا آن جایی که حتی وقتی ازدواج کردیم، شهید رجایی می‌خواست برای خانه‌مان رادیو بخرد، نگذاشتم، گفتم من هنوز به آن‌جا نرسیده‌ام که خودم را خیلی کنترل کنم و نگه دارم، ولی دلم می‌خواهد که موسیقی گوش نکنم، این است که شما رادیو نگیرید تا این‌که من یک خورده روی خودم کارکنم. شهید رجایی رادیو را برای اخبار می‌خواست بگیرد.

* حالا برویم توی دوران ۱۴ – ۱۵سالگی.
– خیلی ممنون که تذکر دادید. بله، چهارده سالگی رفتم خیاطی. شش ماه دوره خیاطی دیدم و گواهی گرفتم. بعد از آن باز پدرم گفت کارهنری‌ات را ادامه بده، که رفتم «سینگل دوزی». یعنی پدرم خیلی به کارهنری برای دخترها اصرار داشت. علاقه‌مند بود. آموزش سینگل دوزی دو تا توی بازار بود. البته از طرف]سفارت کشور [شوروی در این‌جا شعبه داشتند که یکی خیابان سعدی بود و یکی هم در بازار که من رفتم آن دوره‌ها رادیدم و باز گواهی گرفتم.

* تنهایی به کلاس‌ها می‌رفتید یا کسی همراهتان بود؟
– نخیر، دختر همسایه‌ای داشتیم که پدرش روحانی بود به نام «آشتیانی». دوستان خوبی داشتم. هیچ‌ وقت با هرکسی دوست نمی‌شدم. دختر متدینی بود. با او رفیق شده بودم و می‌رفتم سینگل دوزی. دوره آن یک ماه بیشتر نبود. آن موقع ۱۷ سال داشتم.

* آیا آقای رجایی به همراه خانواده‌شان به خانه شما می‌آمدند؟
– در این زمانی که گفتم، نه دیگر. عرض کردم که یک سال بود که با ما رفت و آمد خانوادگی داشتند ولی دیگر رفت و آمد نداشتند. اما دورادور با مادرشان در رفت و آمد و تماس بودیم. البته گاهی میهمانی‌های خانوادگی بود که همدیگر را می‌دیدیم و آن هم خیلی کم بود.

* اولین بار که احساس خاصی با دیدن مرحوم رجایی در شما پیدا شد کی بود؟
– وقتی خانواده‌شان خواستگاری کردند، مادر شهید رجایی خیلی برایش مهم بود که من دارای چه روحیه‌ای هستم. بد نیست این‌جا خدمت تان بگویم که شهید رجایی قبل از خواستگاری از من، قرار بود با دختردایی‌اش ازدواج کند و به ‌اصطلاح شیرینی هم خورده بودند.
حالا نمی‌دانم این حرف‌ها برای شما ارزشی دارد یا نه؟
به نظر می‌آید این‌جا شاید باز دست خدا توی کار بوده وگرنه آن دختر خصوصیات خیلی خوب و خانه داری داشت، با ما هم بسیار برخورد خوب داشت.

* ایشان الآن هستند؟
– بله هستند، متین و خوب. ولی یک چیز جزئی باعث شده بود شهید رجایی بگوید نمی‌خواهم، فقط در همین حد که بگوید نمی‌خواهم. اما خب به‌ هرحال مثل این‌که سرنوشت این‌طور بوده. شهید رجایی به مسائل اخلاقی خیلی بها می‌داد و برایش مهم بود. این بود که بعضی از آنهایی که مرا دیده بودند و گفته بودند مثلا فرض کنید توی مجالس خانم‌ها نشسته بودم، کم حرف می‌زدم، اینها گزارش شده بود به شهید رجایی که این آدم مغرور و متکبری است. به خاطر آن کم حرفی من. ایشان تنها گفت من امتحانش می‌کنم، دعوت می‌کنم این‌جا، اگرآمد معلوم می‌شود که آدم متکبری نیست.

* یعنی شما برای خواستگاری بروید خانه آنها؟
– نخیر قبلا خانواده‌شان خواستگاری کرده بودند اما شهید رجایی خودش خانه ما نیامده بود.

* لطفا اولین باری را که مادر یا پدرشان آمدند برای خواستگاری تعریف کنید.
– بله صحبت شد مثل این‌که چون من را دیده بودند، مادرشان صحبت را با خانواده کرده بودند.

* چه سالی بود؟
– سال ۱۳۴۰

* بعد مادرتان چگونه به شما گفت؟
– باید بگویم که این مسئله چون همزمان شده بود با آمدن یک خواستگار دیگر، همیشه توی ذهنم همزمان می آید. خانواده‌ای آمده بودند و صحبت کرده بودند که مرد جواهر ‌فروش بود. خانواده‌شان رفته بودند کربلا و منتظر بودند که آنها بیایند. آمدند خواستگاری تا جریان را دنبال کنند؛ درهمین حین اینها هم آمده بودند که مادرم هردو را مطرح کرد و گفت اینها هم آمده‌اند که تو دیدی، فعلا حرف‌ها را زدند، آن طرف هم اینها آمدند.
خب سابق براین در خانواده‌های مذهبی متعصب این‌طور نبود که حالا مستقیم به دختر همه چیز را بگویند. در لفافه می گفتند. در یک حالتی که درعین حال رضایت دختر را می‌گرفتند. اما آن‌طور نبود که خیلی مسئله را باز کنند. ولی به هرحال پدر و مادرم هر دو معتقد بودند نظر خود من باید شرط باشد که گفتند و شهید رجایی را مطرح کردند. خب من احساس می‌کردم که درمجموع صحبت‌هایی که می‌گویند، به شهید رجایی تمایل دارند و خود من هم همین‌طور. ولی آزادی عمل می‌دادند، یعنی خودشان هم بینابین بودند و می‌خواستند نظرشان را تحمیل نکنند. حالا من توی ذهن خودم چیزی را که می‌پردازم این بود که این‌طرف، اینها این‌جوری هستند و شهید رجایی آن‌طرف هیچی نداشت و اینها جواهر فروش بودند، معنویت شهید رجایی برایم یک طرف بود. خب از نظر تحصیلات هم درباره‌اش چیزهایی شنیده بودم.

* چه چیزهایی شنیده بودید؟
– اخلاقش، رفتارش، معنویتش، البته کم و بیش در حد همان سن و سال خودم.

* شما چند سال تان بود؟
– آن‌موقع ۱۸ سا لم بود و توی آن سن و سال، به علم و معنویات خیلی بها می‌دادم واصلا خودم هم دنبال این تحصیلات علم بودم. آن‌موقع فقط «مدرسه امامیه» بود. بعد از یکی دوسال ترک تحصیل، دنبال راه‌ چاره بودم که یک جایی پیدا کنم که پدرم قبول کند که بروم درس بخوانم. این بود تحصیلات برایم خیلی مهم بود. آن‌موقع من دنبال مدرک نبودم، دوست داشتم چیزی یاد بگیرم، این بود که وقتی کتاب‌های بچه‌ها را که به دبیرستان می‌رفتند می‌دیدم، کتاب‌های اینها را یواشکی برمی‌داشتم و درکنار همان چیزهایی که گفتم مکتب اسلام و تشیع، می‌خواندم. چون خوش شان نمی‌آمد که من کتاب‌ها و کیف‌شان را بهم بزنم، من هم آرام می‌رفتم و کتاب‌های‌شان را همان‌طور که چیده بودند، نشان می‌گذاشتم که ببینم چطوری چیده‌اند که وقتی برداشتم و خواندم، همان‌طور بگذارم سر جایش که مبادا اینها از من ناراحت شوند و درخانه حرف در بیاید. شاید هم تا این اندازه را هیچی نمی‌گفتند، اما این روحیه و حالت پیش آمده بود برایم که کتاب‌های اینها را درست بگذارم سر جایش. حسرت و آرزوی درس خواندن و چیز فهمیدن داشتم. این بود که یکی از دلایلم علاوه بر معنویت، این بود که شهید رجایی معلومات دارد و من می‌توانم از معلومات‌شان بهره بگیرم. این بود که اصلا دیگر روی آ‌ن‌طرف را خط کشیده بودم. اولین دیدارمان هم این بود که ما را دعوت کردند منزل‌شان خانه‌ای صد متری بود که کاملا ساخته نشده بود.

* کدام ناحیه تهران بود؟
– نارمک خیابان سمنگان نزدیک به «مسجد جامع نارمک» که چهار طرف خانه خالی بود و بیابان و الآن هست.

* هنوز آن خانه هست یا نه؟
– البته آن‌جا تغییراتی پیدا کرده، من جدیدا اطلاع ندارم.
ما رفتیم آن‌جا. بله ایشان آن‌جا که دعوت کردند، ساختمانی بود که دیوارش و آجرهایش همین‌طوری روکار نشده بود و دو تا اتاق داشت که یکی‌اش را تازه ساخته بودند و هنوز نقاشی نکرده بودند – که بعدها خود شهید رجایی با دست خودش آن را نقاشی کرد – ما رفتیم طبقه پایین و صاحب‌خانه‌ای که آن‌جا را به شهید رجایی فروخته بود، بالا بود و هنوز نرفته بود. شهید رجایی ما را به آن اطاق برد که یک زیلو کف آن پهن بود.

* خانه مال ایشان بود یا مال پدرو مادرشان؟
– نخیر پدرکه نداشتند، ایشان ۴ سالش بوده پدرشان از دنیا رفته بود مادرشان را هم پسربزرگ شان اداره می‌کرد.

* آقای رجایی چند تا خواهر و برادر داشتند؟
– ۴ تا خواهرو دو برادر.

* شما با چه کسانی به خانه آنها رفتید؟
– من با مادرم و خواهرم.

* پدرتان نیامد؟
– نخیر. من و مادرم و یکی از خواهرانم. بعد ایشان آن‌جا یک میز فلزی مدل ارج داشت ۶ تا صندلی ارج، یک زیلوی پنبه‌ای از آن پنبه‌ای های قدیمی‌، نمی‌دانم دیده‌اید که نخ‌های پنبه‌ای زیرش بود. زیلو فقط وسط اتاق بود و یک چراغ خوراک‌پزی والور زیر میز بود. یک تخت فنری یک ‌نفره، تعدادی هم کتاب که روی طاقچه چیده بودند و یک رادیو که گفت همه مال من و هستی من اینهاست، این زیلو را هم که می‌بینید مال این صاحب‌خانه است که این‌جا را از او خریده‌ام. آن‌جا راهم ۱۳هزارتومان خریده بود و۷۵ تا یک تومانی قسط می‌داد و درهمان زمان در «مدرسه کمال» مشغول کار بودند.

* مدرسه کمال کجای تهران بود؟
– در همان نارمک بود. بله نزدیک منزل مان بود و زیرنظر آقای سحا بی بود.

* آقای «یدالله سحابی»؟
– بله یدالله پدر، آقای عزت‌الله پسرشان آن‌جا کار می‌کرد. بعد دیگر آن‌جا با همان حقوق مدتی زندگی کردیم. دقیقا تاریخ‌هایش را یادم نیست. چون شهید رجایی به‌خاطر این‌که فکرمی‌کردند حقوق دولت است و دولت اشکال شرعی دارد، قبلش در آموزش و پرورش رسمی نشده بود و وارد نشده بود. بعدا از بعضی مراجع سوال می‌کنند می‌بینند اشکالی ندارد، و ایشان وارد آموزش و پرورش می‌شوند.

* داشتید اولین دعوت آقای رجایی را می‌گفتید.
– بله آن‌جا بعد نشستیم و شهید رجایی سوالاتی را از من کردند.

* در حضور مادرتان یا تنها؟
– نخیر خودمان نشستیم حرف‌های‌مان را زدیم. ایشان به خانواده من گفتند شما یک‌ دقیقه بیرون تشریف ببرید و من از ایشان سوالاتی دارم. آنها رفتند بیرون و ایشان یک صیغه چند دقیقه‌ای خواندند، به من هم یاد دادند تو بگو قبلت. همان آداب صیغه را گفتند که حالا محرم بشویم که می‌خواهیم حرف بزنیم که مثل این‌که نیم‌ ساعتی مثلا صیغه نیم ساعته.

* با نظرمادرتان صیغه را خواندید؟
– نخیر. آن‌جا صیغه نیم ساعته خواندند که محرم بشویم و بتوانیم حرف بزنیم.

* پدرتان که نبودند رضایت بدهند؟
– بله خب دیگر. حالا من به نظرم می‌آید که هنوز این مسئله را شاید ایشان نمی‌دانستند، اما مقید بودند به این‌که همان چند دقیقه که در اتاق نشسته‌ایم همان مدت هم محرم باشیم. بله پیداست که نمی‌دانستند، من هم نمی‌دانستم بله.

* ایشان چه صحبت‌هایی کردند؟
– اول خودشان را صادقانه معرفی کردند از نظر وضع جسمی، از نظر اخلاقی و روحی مشخصات خودشان را برای من گفتند. من هم متقابلا صداقتی را که در ایشان دیدم، حرف‌هایم را گفتم و دیگر مسئله حل شد و دیگر بعدا رفتیم و آنها آمدند.

* شما آن لحظه که با ایشان تنها شدید، به‌عنوان این‌که باهمدیگر محرم شده‌اید، چه احساسی نسبت به ایشان داشتید؟
– معمولا احساس خاصی اولش به آدم دست نمی‌دهد.

* احساس یک دختر معمولی مثلا به یک خواستگار را داشتید، یا این‌که مثلا احساس علاقه و دوست داشتن داشتید؟
– خوب نمی‌توانم بگویم که …

* آن لحظه از ایشان خوش تان آمد یا نه؟
– ازصداقتش.

* همین را می‌خواهم بگویم.
– یعنی این‌که می‌بینید من همیشه روی این صداقت تاکید دارم، چون از اول طالب صداقت بودم. آن‌چه که من را در آن وضع قرار داد، اصلا قیافه ایشان را خیلی نگاه نکردم. اصلا قیافه برایم خیلی مطرح نبود حتی توی زند گی.

* ایشان چی مدنظرشان بود؟
– ببینید، ما اختلاف سنی‌مان ده سال بود. با خودم کلنجار رفتم که این ۱۰ سال را که توی ذهن من همیشه این بود که مرد قیافه‌اش مهم نیست، شخصیتش مهم است. توی همان سن این بود که اصلا به قیافه فکر نمی‌کردم و نگاه هم اصلا نکردم. اما خب تحت تاثیر صداقت‌شان قرار گرفتم که ایشان صادقانه اخلاقش و رفتارش را، حتی دندان‌هایش را برای من تشریح کرد که من وضع جسمی‌ام این‌جوری است. از من هم پرسید، و من هم می‌گویم که تحت تاثیر صداقت ایشان واقعیت را برای‌شان گفتم.

* ایشان چه چیزی را ملاک قرار داده بودند، چی به شما گفت مثلا گفت شیفته چه چیز شما شده؟
– آن ساعت چیزی نگفتند. نخیر آن ساعت چیزی نگفتند به من، اصلا بعدها هم چیزی نگفتند که توی ذهن‌شا ن چی ساختند، نمی‌دانم.

* بعد آن‌جا صحبت کردید و شما قبول کردید؟
– به خانه‌مان که برگشتیم، از من جواب خواستند. نمی‌شد که بگوییم این صحبت ابتدایی بود. بعد آنها ادامه دادند، حتی با این‌که فامیل بودیم، به این اکتفا نکردند و از همسایه‌ها درباره من تحقیق کرده بودند که این چه‌جوری راه می رود، چه‌طوری راه می‌آید، چه‌طوری حجاب دارد؟

* شما آن‌موقع با همان چادر بودید، مثلا پوشیه نمی‌زدید؟
– نخیر، چادرمعمولی. اما مقید بودم. از رفتن با چادر و دمپایی توی کوچه بدم می‌آمد. چادر غیر مشکی را سبک می‌د انستم.

* خب قبول کردید، بعد برنامه عقد وعروسی چی شد؟
– دیگر آمدند خواستگاری رسمی کردند و حرف‌های‌شان را با پدرم و مادرم زدند و نشست داشتند. همان روال عادی.

* مهریه چقدربود؟
– هشت هزار تومان آن‌موقع.

* شیربها و این چیزها هم بود؟
– این نکته را که فرمودید، بد نیست بگویم که نخیر، شیربها رسم نبود. یعنی ما رسم‌مان نیست. این‌جا جالبه که شهید رجایی بعدها به من می‌گفت که روی این مسائل پولی نظر بلندی داشت. با همه این‌که توی زندگی به‌ خودش خیلی سخت می‌گرفت، راه قناعت داشت، خیلی سخی بود. حتی در بخشش هم اصلا روی پول اصلا بدش می آمد حرف بزند. این بود که بعدها به من ‌گفت اگر هر مقداری پیشنهاد کرده بودید، من کم نمی‌کردم.

* حالا شما فکر نمی‌کنید که این به ‌خاطر علاقه‌شان به شما بوده؟
– نخیر، نخیر به‌ خاطر همین روحیه بود که مادیات برایش مطرح نبود. روحیه‌ای داشتند که نمی‌خواستند زن روی پول معامله بشود. حالا نه این‌که پول برای‌شان مهم نباشد، که شخصیت زن نباید با پول معامله بشود. روی زن چونه زده بشود، کم و زیاد بشود، نسبت به این کرامت انسانی خیلی دیدگاه خاصی داشتند.

* چه زمانی عقد رسمی ازدواج و عروسی داشتید؟
– همان سال. ماه رمضان یک شب مثل این‌که قبل از عید فطر بود که چون می‌خواستند وارد ماه شوال نشده عقد صورت بگیرد، توی ماه رمضان عقد صورت گرفت که یک جشن مختصری بود.

* شخص خاصی عقد تان کرد؟
– عموی من روحانی هستند، عقدهای آشنایان را معمولا ایشان می‌آیند. اما کی بود، نمی دانم.

* مراسم عقد در خانه شما انجام شد؟
– بله چون عقد خصوصی بود، توی خانه بود.

* از اشخاصی که توی مراسم عروسی‌تان بودند چه کسانی در خاطرتان هست؟
– چون این عقد خصوصی بود، کسی نبود اما در جشن چرا، آقای سحابی اینها عکس دارند.

* چه مدت بعد از عقد جشن گرفتید؟
– حدودا ۶ ماه طول کشید.

* مراسم جشن کجا بود؟
– بد نیست راجع به جشن خدمت‌تان بگویم که هردوی ما مخالف بودیم که جشن بگیریم. شهید رجایی هم می‌خواست این هزینه جشن نباشد، هم این جشن‌ها را به این سبک سنتی قبول نداشت. خود من هم از دید دیگری قبول نداشتم.

* شما چه سبکی قبول داشتید؟
– ما می‌گفتیم، اصل زندگی و توافق و تفاهم است که ما باید توی زندگی با هم رفیق بشویم و همدیگر را درک کنیم. اینها را بازی می‌دانستیم. به ‌نظر خود من هم یک بازی می‌آمد که یعنی چی مثلا این کارها را می‌کنند؟ درعین حال بین دو راهی بودم.‌ حالا مثلا این نبود که قاطع به این مسئله رسیده باشم. توی ذهنم این چیزها می‌آمد ولی بدم هم نمی‌آمد. مثلا درعین حالی که می‌گفتم یعنی چه این چیزها، دوستم داشتم که طبق رسم و رسومات و آداب عمل بشود. ولی همه‌اش توی ذهنم سوال بود به‌ راستی ما این کارها را می‌کنیم که چی بشود؟ که چه کار بکنیم؟ مثلا چی به‌ دست بیاوریم؟ مثلا آن ‌موقع معمول بود عروس را با ماشین می‌بردند و بوق می‌زدند. شهید رجایی شدیدا مخالف بود و نگذاشت. یک عده جوان‌ها هم بحث‌شان گرفته بود که چرا نمی‌گذارند، چرا چنین، چرا چنان.

* کجا مراسم گرفتین؟
– مراسم توی خانه خود شهید رجایی بود.

* ایشان ماشین داشت ؟
– نخیر ماشین نداشت. وسایل دیگر بود. ماشین هم یک ماشین پیکان عادی بود.

* چه کسانی توی عروسی بودند؟
– از فامیل ما بودند. اقوام ایشان هم و همکاران‌شان بودند، همکارهای دبیر.

* همان آقای سحابی فقط یادتان مانده؟
– بله از آقای سحابی عکس داریم.

* عکس‌هایش را دارید ؟
– بله عکس آقای سحابی هست. اینها را به‌عنوان همکار که در مدرسه کمال بودند، دعوت کرده بودند.

* مراسم عروسی کجا بود؟
– منزل برادرشان در محله «کوچه دردار».

* بعد از ازدواج در کجا زندگی می‌کردید؟
– در منزل خودمان در نارمک.

* درمدت زندگی‌تان با آقای رجایی، آیا خود شما در بیرون از منزل کارهم می‌کردید؟
– نخیر.

* ایشان اجازه نمی‌داد یا خودتان نمی‌رفتند؟
– نخیر، من با وجود این‌که مدرک تحصیلی‌ام ششم ابتدایی بود، به مطالعه علاقه داشتم، منتها در مطالعات که مدرک نمی‌دادند تا ما را جایی قبول کنند، ضمن این‌که من اصلا دنبال شغل بیرون نبودم. از ابتدای کودکی دنبال یادگیری بودم. همیشه می‌خواستم چیزی را یاد بگیرم، بفهمم تا ببینم چه جوری باید زندگی کنم. هیچ وقت به‌ فکرمدرک گرفتن نبودم. به همین دلیل از هر فرصتی که پیش می‌آمد و از هرکسی که بود، چیز یاد می‌گرفتم. یک دوره کوتاه هم پیش مادر آقای حجت‌الاسلام حسینی – نماینده سابق تهران در مجلس شورای اسلامی – که زن فاضله ای بود، دوره مقدمات عربی را یاد گرفتم و به پایان رساندم. یا کلاس‌های تفسیر موضوعی می‌رفتم. یا نوارهای سخنرانی شهید آیت‌الله بهشتی، دکتر علی شریعتی را گوش می‌دادم، و کتاب‌های شهید مطهری را مطالعه می‌کردم. اما این‌که بگویم خودم هم کلاس می‌رفتم یا دوره دیدم، اینها اصلا برایم مطرح نبود. اینها را به نظر می‌رسد قابل ذکر نیست. این بود که دوران نمایندگی مجلس مدرک تحصیلی‌ام را می‌نوشتم ششم ابتدایی تا این‌که در دوره سوم گفتند نه، شما بنویس مقدمات. من هم در دوره مجلس سوم نوشتم مقدمات. می‌نوشتم: «ششم ابتدایی مطالعه آ زاد».

* آن ایام شما هم با دکتر شریعتی هم ارتباط داشتید؟
– نه، فقط پای سخنرانی‌هایش می‌رفتم.

* آقای رجایی شما را هم می‌برد؟
– نخیر، خودم علاقه داشتم. چون روحیه یادگیری داشتم.

* در حسینیه ارشاد می‌رفتید؟
– بله حسینیه ارشاد.

*چطور با آثار و افکار دکتر شریعتی آشنا شدید؟
– فکر کنم سال ۱۳۵۲ یا ۱۳۴۹ به بعد، از سالی بود که اوج تبلیغات دکتر بود که در حسینیه ارشاد صحبت می‌کردند. درآن اوج، یک جاذبه‌ای ایجاد شده بود که هر کس می‌خواست برود سردربیاورد و ببیند چه خبر است؟ من با این روحیه و با این تمایلات، به مسائل سیاسی اجتماعی خیلی گرایش داشتم. یادم است کوچک بودم که یک روز دیدم با ذغال روی دیوارهای سفید نوشته‌اند «یا مرگ یا مصدق» آن موقع ۹ سالم بود. از همان کوچکی علاقه داشتم که ببینم در جامعه چه خبر است.

* آقای رجایی چه دیدی نسبت به شریعتی داشت و اصلا پای سخنرانی‌های ایشان می‌آمد یا نه؟
– نه ایشان در مجالس سخنرانی‌ دکتر شریعتی شرکت نمی‌کردند. من احساس می‌کردم سطح شهید رجایی بالاتر از آن است که به این‌گونه مجالس بیاید.

* این‌که شما به سخنرانی‌های شریعتی می‌رفتید، آقای رجایی عکس‌العملی نشان نمی‌داد یا چیزی نمی‌گفت؟
– نخیر، من می‌گفتم من می‌خواهم بروم پای سخنرانی دکتر شریعتی مثلا چرا نباید بتوانم بروم؟ دلم می‌خواهد بروم پای سخنرانی افرادی که آن ‌روزها حرف می‌زدند .

* مگر ایشان اجازه نمی‌داد یا می‌گفت نروید؟
– نخیر ایشان نمی‌گفت نرو یا برو. می‌گفت تو آزادی می‌توانی بروی. ولی من گله‌ام این بود چرا باید دست‌هایم بسته باشد. همه‌اش بچه‌ داری، خانه ‌داری این‌طوری نمی‌توانم بروم. ایشان می‌گفت: نه چرا نمی‌توانی بروی؟ می‌گفتم: خب شما باید من را ببرید، من که خودم نمی‌توانم این موقع شب تنها بروم و برگردم. ایشان می‌گفت: خب بچه‌ها را بگذار پهلوی من و برو. می‌گفتم: آخه تنها می‌ترسم بروم. می‌گفت: نه نترس، برو. هستند کسانی که تو را برگردانند این‌جا. این بود که به من آزادی عمل می‌داد که بروم دنبال سخنرانی، هرنوع سخنرانی. فقط آزادی این‌گونه نبود، مثلا من می‌گفتم: چراهمه‌اش باید بچه ‌داری کنم، می‌خواهم بروم کلاس، چرا نباید امکانش را داشته باشم؟ به من گفت: تو آزادی، برو یک نفر را پیدا کن، من حاضرم در ماه هر چقدر خواست به او پول بدهم تا تو به کلاس بروی.

* آن زمان شغل آقای رجایی معلمی بود؟
– بله.

* درآمدشان چقدر بود؟
– یادم نیست چون من در این مورد زیاد نمی‌پرسیدم.

* آیا هنگام رفتن به سر کار، برای شما خرجی و پول می‌گذاشت؟
– بله از این بابت خوب شد سوال کردید، مسائل این‌جوری برای ما خیلی کم اهمیت بود و من اصلا زشت می‌دانستم که مثلا سوال کنم شما ماهی چقدر حقوق ‌می‌گیرید. می‌خواهم بگویم روحیه‌ام این‌گونه بود که یعنی چه؟ یعنی من به پول ایشان بیشتر از خودشان توجه دارم؟ وقتی ایشان رفتند زندان، براساس یک هدفی حقوق ایشان را قطع کردند. من از همان روز اول می‌خواستم بروم دنبال حقوق ایشان. بلکه بتوانم این را از چنگ اینها بیرون بکشم. می‌دانستم حالا حالاها نمی‌شود، ولی دنبال می‌کردم که اولا ردپا و یا از ساواک اطلاعاتی در مورد وضعیت ایشان کسب کنم و ببینم چه وضعیتی دارند. ضمن این‌که وانمود کنم که من یک همسر عادی و وابسته به حقوق شوهرم هستم. چون من هم مبارزه می‌کردم، یک خورده آنها را گیج کنم که ذهن‌شان نرود به این‌که ممکن است زنش هم توی کارسیاسی باشد. دنبال این بودم که بگویم من وابسته به دنیا و مادیات هستم وحقوقش را می‌خواهم بگیرم تا زندگی‌ام را اداره کنم. در همان پی‌گیری‌ها، وقتی از من پرسیدند که شوهرت ماهی چقدر حقوق می‌گرفت؟ مانده بودم که چه بگویم. حدودش را می‌دانستم، مثلا حدود هفت هزارتومان می‌گرفت، اما دقیق نمی‌دانستم. این بود که وقتی به ملاقات ایشان در زندان رفتم، گفتم شما ماهی چقدر حقوق می‌گیرید که دقیقا بتوانم به اینها بگویم؟

* چقدر بود؟
– حالا تعجب می‌کنید اگر بگویم که خود ایشان هم بعد از چهارسال، دیگر یادش رفته بود که چقدر حقوق می‌گرفته. به من گفت نمی‌دانم به نظرم حدود هفت هزار تومان و خورده‌ای بود.

* شما چند بچه ازایشان دارید؟
– سه تا، یک پسر و ۲ دختر که پسرم آخری است.

* بچه‌ها کی به دنیا آمدند؟
– دخترهایم سال‌های ۱۳۴۳ و ۱۳۴۵ و پسرم هم سال ۱۳۴۷ به دنیا آمد.

* موقعی‌که بچه‌ها به دنیا آمدند، ایشان کجا بودند؟ مثلا اولین فرزند که به دنیا آمد؟
– ایشان تهران نبودند، قزوین بودند ولی خودشان را رساندند تهران.

* در قزوین کارشان چی بود؟
– ایشان چون وارد آموزش و پرورش شده بودند یک دوره منتقل شده بودند به قزوین. حالا دقیقا یادم نیست چقدر آن‌جا بودند.

* شما اولین بار کی متوجه شدید که ایشان فعالیت سیاسی دارد؟
– ایشان نشریات نهضت آزادی را که می‌آوردند خانه، من هم می‌دیدم و من هم مطالعه می‌کردم.

* از همان روزهای اول؟
– بله.

* یعنی وقتی که شما ۱۹ سال یا ۲۰ سال تان بود؟
– بله.

* مطالبی که علیه شاه بود و می‌دیدید، احساس خاصی پیدا نمی‌کردید؟ یا مثلا احساس ترس نمی‌کردید؟
– نخیر اصلا فکر نمی‌کردم اینها ترس داشته باشد. یعنی هنوز آن رعب و وحشت در جامعه بوجود نیامده بود که بترسم.

* حالا شما که می دیدید شوهرتان مثلا مبارزات سیاسی دارد، از انتخابی که کرده بودید راضی بودید؟
– هنوز به آن‌جا نرسیده بودم که به این مسائل فکر کنم، اما چون خودم این روحیه را داشتم، وقتی افتاد زندان به این فکر فرو رفتم که ایشان برای چی دستگیر شده و به زندان رفته؟ به خودم می‌گفتم در راه مبارزه است. آن موقعی که مطالعه می‌کردم، هنوز این احساس درون من پیدا نشده بود اما همین که ایشان دستگیر شد، رویش مطالعه و فکر می‌کردم.

* اولین بار کی دستگیر شدند؟
– هشت ماه بعد از ازدواج بود که ایشان در قزوین توسط شهردار قزوین دستگیر شد و ۵۰ روز بازداشت بودند.

* به ‌خاطر اعلامیه نهضت آزادی؟
– بله ایشان اعلامیه‌ها را به قزوین می‌بردند که در آن‌جا از زمانی که از ماشین پیاده شدند تحت تعقیب بودند. ایشان را به اسم صدا می‌کنند که رویش را برمی‌گرداند و همان‌جا شناسایی و دستگیر می‌شود.

* در همان قزوین زندان بود؟
– بله.

* شما چه ‌طوری از بازداشت ایشان مطلع شدید؟
– دقیقا یادم نیست چه ‌جوری فهمیدم.

* در خانه‌تان تلفن داشتید؟
– نخیر آن ‌موقع تلفن نداشتیم.

* هنگامی که برای اولین بار به ملاقات ایشان در زندان رفتید، چه احساسی داشتید؟
– خب علاقه زیادی به ایشان داشتم و دوری‌شان رنجم می‌داد، اما از آن‌طرف وقتی با خودم فکر می‌کردم که ایشان برای چی بازداشت شده، احساس غرور بهم دست می‌داد. غرور، نه غرور کاذب و احساسی، غرور از این‌که دارم با کسی زندگی می‌کنم که دارای روحی بزرگ و اهدافی عالی است و در راهی قدم برداشته که از زندانی شدنش هم نترسیده است. این بود که وقتی من برای ایشان نامه می‌نوشتم، ایشان نامه می‌داد و می‌گفت که دیگر نامه ندهیم. اما آن احساسم را می‌خواستم با نامه بیان کنم. در نامه‌ای که اولین بار برای ایشان نوشتم به این موضوع اشاره کردم که ایشان برای این‌که به ما دل‌داری بدهد، نوشته بود که اصلا فکر کنید من برای تحصیل رفته‌ام آمریکا. با این توصیه ایشان، با خودم گفتم مبادا ما نامه‌هایی برای هم بنویسیم و ساواکی‌ها بیایند و صندوق ما را بگردند و این نامه‌ها را به دست بیاورند و با روحیه من هم آشنا بشوند و پی ببرند که من هم دارم مبارزه می‌کنم. این بود که نامه‌ها را پاره کردم و ریختم دور. من برای ایشان نوشته بودم که چرا می‌گویید ما فکر کنیم شما رفتید آمریکا، من افتخار می‌کنم که شما به خاطر راه و هدف تان به زندان افتاده‌اید. شما برای راه و هدف مقدسی به زندان افتاده‌اید. اگر آمریکا رفته بودید تازه باید توی فکر می‌رفتم و غصه می‌خوردم. که ایشان هم خودش اشاره کرده به این موضوع که بله.

* چه زمانی احساس کردید که علاقه‌تان به آقای رجایی بیشتر از هر زمان دیگری‌ است؟
– هرچه روز به روز به حالات معنوی ایشان پی می‌بردم و بیشتر با روحیات دینی‌شان آشنا می‌شدم.

* چه زمانی واقعا عاشق ایشان شدید؟ دردوران اولیه زندگی یا اوج فعالیت‌شان و یا در دوران زندان‌شان؟
– ببینید، این مسائل به یک‌باره اتفاق نمی‌افتد. به نظر من کار خداست، وگرنه من بخواهم علاقه‌مندی‌ام را به ایشان بگویم، باید بیشتر بدم می‌آمد، چرا که ایشان در زندگی مشترک کارهای مادی برای من انجام نداد. منافع مادی من مد نظرشان نبود. بلکه من ایشان را آدم صادقی یافته بودم که در راه هدفی عالی تلاش می‌کند که اگر کمبودهایی از ناحیه ایشان برای زندگی من بوجود می‌آید، فقط به‌ خاطر آن هدف عالی‌شان راهی‌ است که می‌رود. مثلا فرض کنید اولین دفعه‌ای که ما آمدیم خانه، اوایل ازدواج‌مان رفته بودیم بیرون یا حالا منزل مادرم بود به نظرم، ساعت ۱۰ بود که آمدیم خانه، ایشان توی همان خانه که چهار طرفش خالی و بیابان بود، به من گفتند: خب حالا دیگر شما این‌جا بمانید، من می‌خواهم بروم جلسه. به نظرم با نهضت آزادی جلسه داشت. گفت حالا من دیگر جلسه دارم و می‌خواهم بروم بیرون. من گفتم: من می‌ترسم تنها توی خانه بمانم. یک‌دفعه ایشان با یک حسی واقعا با اعتقاد، حالتی برایش پیش آمد و رفت توی فکر و گفت: می‌ترسی؟ عجب من نمی‌دانستم ازدواج که بکنم آزادی‌ام از بین می‌رود. با این حرف، من هم یک لحظه توی این فکر رفتم که حالا من باعث نشوم ایشان به زن‌ها بدبین بشود و بگوید زن باعث می‌شود مرد اسیر بشود. توی این فکر رفتم که خوب است بگویم نمی‌ترسم که به زن‌ها بدبین نشود. با این‌که می‌ترسیدم، گفتم نمی‌ترسم. در درونم می‌ترسیدم، ولی ظاهر خودم را حفظ کردم و گفتم: نه حالا ترس که نه، خب این‌جا تنهاییم و دیوارها هم کوتاه است. دیوار خانه در پشت حیاط خلوت‌مان آن‌قدر کوتاه بود که اگر یکی آجر زیر پایش می‌گذاشت، می‌توانست بیاید این‌ طرف دیوار. حیاط‌‌ مان هم همین‌طور، همکف بود با کوچه؛ ولی به هر حا ل به ایشان اطمینان دادم و ایشان رفت. آ‌ن روز مادرشان خانه نبود و همسایه بالایی‌مان هم نبودند. خیلی نگران بودم و گفتم خب حالا دیگر توکل بر خدا.

* مادرشان پهلوی شما زندگی می کرد؟
– بله بعد از ازدواج ما، از پیش پسر بزرگ‌ترشان آمده بود خانه ما. خلاصه درعین این‌که می‌ترسیدم، به ایشان گفتم نه نمی‌ترسم و ایشان رفت. ولی خدا می‌داند توی آن مدت تا ایشان برگردد، زمان برایم خیلی سخت و طولانی گذشت. همان شب داستانی هم اتفاق افتاد که خیال‌باف شده بودم.

* چه داستانی اتفاق افتاد؟
– ارتفاع تخت‌مان همسطح بود با در خانه که رو به اتاق باز می‌شد. چون علاقه زیادی به مطالعه داشتم، روی تخت دراز کشیدم و با خودم گفتم همین‌طور که مشغول کتاب خواندن می‌شوم، هوای حیاط را هم دارم. می‌خواستم خودم را سرگرم کنم تا ترس را فراموش کنم. درهمان وقت که داشتم کتاب می‌خواندم، یک‌دفعه در باز شد. گفتم حتما همسایه بالایی‌مان است که کلید داشت. ولی خوب که فکر کردم، دیدم او مرد شریفی بود که وقتی می‌خواست وارد خانه شود، یاالله یاالله می‌گفت و تا مطمئن نمی‌شد نمی‌آمد داخل. اسمش حمید آقا بود. من سریع از تخت پریدم پایین که حجابم را رعایت کنم. گفتم: حمید آقا… دیدم در باز شد. هی می‌گفتم حمید آقا بفرمایید، یعنی من حجاب دارم. خودم را کشیدم زیر ستون خانه که ایشان زیاد پشت در منتظر نماند. خوابیده بودم روی زمین و هی می گفتم حمید آقا بفرمایید. دیدم هیچ خبری از آمدن ایشان نشد. صدای پایی هم نیامد. رفتم بیرون دیدم در بازاست ولی هیچ‌کس نیامده تو. با خودم گفتم: آخ آخ توی این فاصله که من پایین بودم و سرم زمین کف اتاق بوده، حتما دزد آمده و از راهروی توی اتاق دیگر رفته بالا.
از این‌جا خیال من را برداشت. همان‌طور که توی اتاق نشسته بودم، کم کم احساس کردم صدای پا و به دنبال آن صدای جمع کردن اثاثیه می‌آید. خیلی نگران شدم. از قبل برای خودم برنامه درست کرده بودم که اگر دزد از آن دیوارها پایین آمد، من از این پنجره اتاق بپرم پایین و بروم همسایه را خبر کنم. طبق نقشه قبلی چادرم را سرکردم و سراسیمه با پای بدون کفش رفتم همسایه را خبر کردم که من می‌ترسم و این اتفاق افتاده بیایید ببینید چیست. همسایه‌ها هم آمدند و همه جا را دیدند ولی هیچ چیزی نبود. یک پیرزنی همسایه‌مان بود آمد نشست کنار من که ترسیده بودم، تا شهید رجایی آمد.

* واکنش آقای رجایی به این حادثه چی بود؟
– یادم نیست چه واکنشی نشان داد.

* در طی مدت زندگی‌تان، آقای رجایی ماشین هم خریدند؟
– نخیر هیچ ‌وقت.

* موتور چی؟
– موتورهم نخیر هیچ‌ وقت نداشت. بچه‌ها که بزرگ‌تر شده بودند، مایل بودند بابای‌شان ماشین بخرد که ایشان گفت: باباجان همه ماشین‌ها مال ماست، هر جا دست بلند کنی نگه می‌دارند و سوار می‌شویم. چیه عمرمان و وقت‌مان را برای ماشین تلف کنیم؟ همیشه این‌جایش خراب است، آن‌جایش چنین است و چنان است و هر روز باید اسیر ماشین باشیم.

* زیباترین چهره‌ای که از آقای رجایی در خاطرتان هست کدام چهره است؟ چه زمانی بود که خیلی از ایشان خوشتان آمد؟
– آن‌ موقعی که جنازه سوخته ایشان را در کشوی سردخانه دیدم.

* این را واقعا از ته دل می‌گویید؟
– بله واقعا از ته دل می‌گویم.

* چه دلیلی دارد که این را می‌گویید؟
– یک لحظه آن صحنه را با سر بریده امام حسین(ع) مقایسه کردم. بله، یک لحظه توی ذهنم آمد که: خدایا من انتظار شهادت شهید رجایی را می‌کشیدم. واقعا این را می‌گویم. با اعتقاد می‌گویم. خدایا من انتظار داشتنم ایشان را شهید کنند، اما انتظار این‌جور سوختگی بدن ایشان را نداشتم. دلم ریش شد اما یک لحظه ریش شد. بلافاصله صحنه کربلا به نظرم آمد و سر بریده امام حسین(ع). گفتم شهید رجایی سزاوار بود که این نوع شهادت برایش پیش بیاید. توی ذهنم این آمد که زیباترین نوع شهادت است که باید این‌جور بسوزد و قیافه‌اش اصلا مشخص نبود. یاد سر بریده امام حسین(ع) افتادم که چرا امام حسین(ع) سرش را باید به آن شکل ببرند و بالای نیزه بزنند؟ و این نوع شهادت از نظر معنوی.

* پیکر ایشان را بوسیدید؟
– نه چون توی سردخانه بود.

* در سردخانه پزشک قانونی بود؟
– نمی دانم مثل این‌که بیمارستان انقلاب بود، یادم نیست حالا کدام بیمارستان بود اما می‌دانم که نزدیک محل نخست وزیری بود.

* چه علامت و مشخصه‌ای بدن ایشان داشت؟
– نخیر اصلا شناخته نمی‌شد، فقط از دندان می‌شد فهمید. جنازه از قد و از پهنا جمع شده بود. قیافه اصلا مشخص نبود فقط از دندان می شد فهمید، که من را هم برای همین بردند چون تا آن لحظه مانده بودند که این جنازه شهید رجایی است یا کشمیری (عامل اصلی بمب‌گذاری در نخست وزیری که برخی تصور می‌کردند او جزو شهدای انفجار است و به دنبال جنازه او نیز می‌گشتند و حتی عده‌ای جنازه‌ای را هم به نام او تشییع کردند، درحالی که او پس از کار گذاشتن بمب، گریخته بود.) از عمامه‌ای که کنار شهید باهنر سوخته بود و صورتش که یک خورده کشیده بود، زود ایشان را شناسایی کرده بودند اما شهید رجایی را بین ایشان و کشمیری مردد بودند. دندان‌های ایشان را شست‌وشو داده بودند، من را برده بودند تا حداقل از روی دندان مشخص بشود که این جنازه کدام‌شان است.

* مگر دندان‌شان چه مشخصه‌ای داشت؟
– ایشان دندان مصنوعی داشتند. دندان عقب‌شان یک مورد طلا داشتند به نظرم. نه آن‌ موقع نداشتند، پوسیده بود درآورده بودند. خب هرکسی دندان مخصوص خودش را دارد. دندان‌های جلوی‌شان مصنوعی بود منتها شکل خاصی داشت. دو تا مصنوعی بود بقیه هم مال خودش بود. بله نه از دندان‌های خودش که از دندان‌های مصنوعی می‌شد ایشان را شناخت.

* برای شناسایی، بچه‌های‌تان را هم با خود برده بودید؟
– نخیر. ساعت ۵/۱۱ – ۱۲ شب بود، من بودم، برادرشان و یکی دو تا از خواهرهای‌شان. فکر کنم با یکی از خواهران‌شان بود که رفتیم داخل سردخانه. آنها را بیرون نگه‌ داشتند و به من هم گفتند: وقتی رفتی بیرون به آنها نگو که شهید شده. چون تا روز بعد می‌خواستند ببینند امام چه نظری می‌دهند. تا روز بعد اعلام نکردند که ایشان شهید شده‌اند. می‌خواستند خبر پنهان بماند تا ببینند امام واکنش‌شان چیست و می‌گویند چه‌ جوری اعلام کنید. این بود که وقتی جنازه را دیدم و مطمئن شدم که این شهید رجایی است، به من هم گفتند: به هیچ‌کس نگو ایشان شهید شده، بگو رفتیم بیمارستان حال‌شان بد بود. فردا خبر شهادت آنان را اعلام کردند.

* شیرین‌ترین خاطره‌ای که از دوران ازدواج تان با ایشان دارید کدام است؟
– اگر از من بپرسید، شیرین‌ترین خاطره با اعتقاداتی که داشتم و همیشه دنبال این بودم که با ایشان رفیق باشم. ایشان من را آزمایش‌های گوناگون کردند. من باید این را بگویم تا این موضوعی را که می‌گویم باورتان بشود. من همیشه دنبال یک استقلال فکری بودم، دنبال استقلال عملی بودم. مثلا وقتی توی اقوام و فامیل همسرانی را می‌دیدم که برای زنان‌شان زندگی مرفه می‌سازند، طلا و جواهر می‌خرند اما مسلط به زن‌شانند و زن یک وسیله، ابزار و بازیچه است، بیزارمی‌شدم. متنفر بودم که این چه‌ جور زندگی‌ای است که آدم به ‌خاطر این‌که چند تا طلا و جواهر داشته باشد، زندگی خوب داشته باشد، مرد سالاری توی زندگی‌اش حاکم باشد. این مسئله خیلی فکر من را مشغول می‌کرد. همیشه دنبال این بودم که مثلا چرا در اسلام زن نباید آزادی عمل داشته باشد؟ چرا وقتی می‌خواهد یک جایی برود و یا یک کار خیلی نیکی انجام بدهد، یا دیداری با کسی داشته باشد، بنشیند توی خانه و منتظر باشد که مثلا همسرش کی می‌آید، یا برود همسرش را گیر بیاورد تا اجازه بگیرد. چون مقید بودم که بدون اجازه همسر نباید از خانه بیرون رفت. هر چیزی را از دستورات اسلام اطلاع پیدا می‌کردم، آگاهی پیدا می‌کردم و به آن اعتقاد پیدا می‌کردم و دلم می‌خواست توی عمل آن را اجرا کنم. بعد چون مقید بودم، بدون اجازه آقای رجایی هم نمی‌خواستم بیرون بروم و چون محدود می‌شدم ناراحت بودم.
مسئله را با آقای ‌رجایی به بحث می‌گذاشتم که مثلا فرض کنید من تصمیم داشتم بروم احوال مادرم را بپرسم، می‌گفتم وای حالا آقای رجایی نیست و اجازه هم نگرفتم و حالا اگر بروم هم لابد شرعا اشکال دارد، منتظر می ماندم تا ایشان بیاید و آن فرصت از بین می‌رفت، یعنی زمینه از دست می‌رفت. توی فکر می‌رفتم که مثلا چرا از نظراسلام زن باید این‌ جوری محدود باشد. ایشان هم خیلی حساس بود که من به اسلام بدبین نباشم. این بود که انتقاد می‌کردم که چرا باید ما این‌طوری باشیم، زن این‌طوری باشد و نتواند خودش چنین تصمیمی بگیرد.
آقای رجایی بعدها گفت: تو وقتی اینها را می‌گفتی، من تصورم این بود که اینها را می‌گویی که من به تو آزادی بدهم تا بتوانی آن‌طورکه دوست داری عمل کنی ولی کم‌ کم شناخت پیدا کردم که نه، تو این را از روی اعتقاد می‌گویی. و به تدریج به من آزادی می‌داد. آن‌ موقع این‌جوری نمی‌گفت، می‌گفت: خب تو هم آزادی. مرد آزاد است زن هم آزاد است. خب همان‌طور که من به تو اطلاع می‌دهم – واقعا مقید بود هر جا که می‌خواست برود، اطلاع بدهد – خوب تو هم باید به من اطلاع بدهی. می‌گفتم: نه، مال من اطلاع نیست مال من اجازه گرفتن است – منظورم زن بود – می‌گفتم: نه، زن باید از مرد اجازه بگیرد درحالی‌ که شما کافی است اطلاع بدهی، ولی اگر شما اجازه ندهید من نمی‌توانم بروم.
خلاصه به ‌تدریج هی محک می‌زد. من اینها را نمی‌فهمیدم، بعدها احساس ‌کردم. بعدها خودشان گفتند: چون من همیشه غصه‌ دار بودم که چرا زن مثلا این‌جوری است. کم‌ کم ایشان دید نه من واقعا از ایشان خواسته‌های دنیایی ندارم، همه‌اش می‌گویم استقلال و آزادی. تا این‌که به سمتی رفتم که دیگر خودم را از طلا، جواهر، مادیات، چیزهای دنیایی و ظواهر و زیور دنیا دور می‌کردم و به این مسائل می‌پرداختم. البته در سن ۲۵ سالگی یک دفعه این مسائل را گذاشتم زمین. بعد ایشان باورش شد. این را باورکرد.
خب حالا شما ببینید، با این افکار وقتی آدم پیش می‌رود، دنبال چیزهای دیگر می‌گردد. این بود که وقتی ایشان به مبارزه پرداختند، تا یک مدتی از من پنهان بود. مبارزه مخفی بود. می‌دیدم در خانه‌مان کسانی می‌آیند و می‌روند. یا من که بیرون می‌روم و می‌آیم، یا توی‌ خانه هستم، اتفاق‌هایی می‌افتد. از این‌که آقای رجایی میهمان‌هایی دارد که مشکوکند، ولی من از همه اینها باید بی‌اطلاع باشم، رنج می‌بردم. ناراحت بودم که چرا من نباید بدانم. اما چون می‌دانستم موضوع مهمی است، هیچ ‌جا بازگو نمی‌کردم. هیچ اصلا این اسرار پنهان مانده بود. به نظرم شهید رجایی متوجه این مسائل شده بود. این بود که اولین باری که ایشان من را دعوت به کار مبارزه کرد، شیرین‌ترین لحظه‌های زندگی‌ام بود.

* به چه صورت شما را به مبارزه دعوت کرد؟
– به ‌تدریج نشریاتی را می‌داد من مطالعه می‌کردم. هر نشریه‌ای که مربوط به مبارزه بود می‌داد من مطالعه می‌کردم. به نظرم این‌طور می‌آمد که مرحله به مرحله محک می‌زد، بعد می‌دید من این مسائل را هیچ‌ جا برای هیچ ‌کس بازگو نکرده‌ام، یک مرحله دیگر همین طور پیش می‌رفت تا این‌که دیگر نشریات مهم‌تر را می‌داد که مطالعه می‌کردم. بعد نوشته‌های «احمد رضایی» که کتاب «امام حسین (ع)» را می‌نوشت آورد. از من می‌خواست آن را تکثیر کنم. از روی آن نسخه کتاب به تعداد زیاد دست نویس می‌کردم. یک مدت دست نویس می‌کردم که خیلی زمان و انرژی می‌برد. آقای رجایی گفت که تو خسته می‌شوی، برو یک دوره ماشین ‌نویسی ببین. که من رفتم «آموزشگاه البرز» و یک دوره یک ماهه بود ولی من ۱۵ روزه دوره را دیدم و آمدم. ایشان یک دستگاه ماشین تایپ آورد منزل که من تمرین می‌کردم و دیگر با ماشین تحریر این نشریه‌ها را تایپ می‌کردیم که البته خیلی سخت بود. اولا ماشین تحریر در خانه هرکس که بود جرم بزرگی محسوب می‌شد، چون معلوم بود که از آن برای چه استفاده خواهند کرد. ولی اینها مجبور به این کار بودند. من هم که سه تا بچه کوچک داشتم، برای آنها طوری برنامه ریخته بودم که آنها را می خواباندم و می‌نشستم پای ماشین. به ما آموخته بودند که هر گاه در خانه را می‌زنند فکر کنید که صد درصد ساواک است و حتی احتمال ضعیف هم ندهید که ساواک نباشد. به همین دلیل باید فوری همه آن چیزهایی را که در اختیار داشتیم جاسازی می‌کردیم و سپس در را می‌گشودیم که کلی برنامه‌مان را به هم می‌ریخت.

* خانه‌تان کجا بود؟
– در خیابان ایران، همین منزل که موزه شده است. ما فقط چهار سال نارمک بودیم، بعد از چهارسال رفتیم خیابان ایران.

* آن خانه را چند خریدید؟
– آن‌جا ۴۱ هزارتومان برای‌مان تمام شد.

* داشتید از ورودتان به مبارزه می‌گفتید:
– بله. ایشان دیگر اینها را آورد و من این‌جوری دعوت به مبارزه شدم. دیگر کم‌ کم احساس کردم آن حالت ناراحتی اعصاب که بهم دست می‌داد، خوب شده. فکر و اینها که برای مداوایش پهلوی پیش دکتر «کاظم سامی» می‌رفتم و مدتی هم دارو می‌خوردم و هیچ ‌کس هم نمی‌دانست مرضم چیست. سر معده‌ام درد می‌گرفت، فشارم بالا می‌رفت و نفسم بند می‌آمد. اصلا وارد مبارزه که شدم خود به‌ خود درد و مرض‌هایم خوب شدند. ناراحتی‌های عصبی‌ام دیگر برطرف شدند. آن‌جا سرگرم کتاب‌های مذهبی بودم، تاریخ اسلام و نهج‌البلاغه می‌خواندم. یعنی روحیه‌ام عوض شد. خلاصه خدا لطف کرد و من را هل داده بود این طرف. با صحیفه‌ سجادیه یک عالمی برای خودم داشتم.

* شده بود با آقای رجایی جر و بحث یا حتی دعوا بکنید؟
– دعوا که نه، ولی تا دو سال با هم اختلاف نظر داشتیم.

* تندترین بحث و دعوای‌تان چی بود؟
– تندترین دعوا این بود که ایشان مثلا یک چیزی را می‌فهمید که در اثر عدم شناخت، به نظرش یک ‌جوری می‌آمد.

* چه جوری بود مثلا؟
– اصلا با من حرف نمی‌زد.

* یعنی قهر می‌کرد؟
– بله. من باز با همان روحیه‌ای که عرض کردم خیلی معتقد به این بودم چون پدرم در خانه خیلی برای‌مان از این حرف‌ها می‌زد که در خانه شوهر، رضایت شوهر برای زن، شرط اول زندگی است و در خانه پدر و مادر، رضایت پدر و مادر. از بس که از این حرف‌ها برای ما زده بود، رضایت همسر آن‌قدر برای من مهم بود که در چند ماه اولی که ازدواج کرده بودیم، مادر ایشان پیشنهاد کرد بلند شویم و برویم خانه مادرتان بازدید. شهید رجایی قزوین بود و نبود که بتوانم از ایشان اجازه بگیرم. از یک طرف می‌خواستم بدون اجازه ایشان نروم که شرعا پیش خدا مسئول باشم، از یک طرف هم می‌خواستم اجازه بگیرم که ایشان در دسترس نبود. از یک طرف هم نمی‌خواستم به مادر ایشان بگویم نه. با شناختی که پیدا کرده بودم، می‌ترسیدم ایشان با خودش بگوید نکند این مایل نیست برویم خانه مادرش یا مثلا مادرش آمادگی ندارد برای پذیرایی و از این حرف‌ها. برای همین قبول کردم گفتم حالا می‌رویم، شب خودم حلالیت می‌طلبم و رضایت ایشان را جلب می‌کنم. ما رفتیم و آمدیم، شب به ایشان گفتم که راستی راضی باشید ما امروز رفتیم خانه مادرم.

* همان شب آقای رجایی از قزوین آمد؟
– بله ایشان شب ها می‌آمدند. گفتم که من امروز بی‌اجازه با مادر شما رفته بودم خانه مادرم، راضی باشید، ایشان رفت توی هم. تنها همین شد که دیگر تا دو سه روز با من حرف نزد. وقتی هم حرف نمی‌زد، طولانی حرف نمی‌زد.

* علتش را چه می‌گفت؟
– همین که من گفتم. این ‌جور نمی‌گفت که مثلا من را مسخره کردی که من هم بگویم نه جدی می‌گویم. عدم شناخت بود. ایشان می‌خواست بگوید که اگر اجازه هست باید قبلش باشد نه بعدش.

* قهر می کردند؟
– آره، اعتنا نمی کرد من هم نمی‌رفتم بپرسم چرا؟ آخر خودم هم توی فکر می‌رفتم. می‌گفتم خب من چیزی نگفتم که.

* حالا شما پیش‌قدم می‌شدید برای آشتی یا آقای رجایی؟
– نه اصلا نمی‌دانستم از کجا باید شروع کنم. جوان بودم دیگر، تجربه نداشتم. به نظر می‌آمد ایراد کار کجاست؟ نباید می‌گفتم، خب نمی‌گفتم رضایت مثلا شرع نمی‌شد. نمی‌توانستم بحث کنم. در همین حالت‌ها بودم. در سن و سالی بودم که شناخت نداشتم، نمی‌دانستم از کجا باید شروع کنم. چه چیزی باید بگویم که ایشان بپذیرد. یعنی این‌جوری بگویم که ابهتی داشت و حالت برخوردش طوری بود که من اصلا جرات نمی‌کردم حرف را شروع کنم. نمی دانستم از کجا باید شروع کنم. مثلا بحث کنم بگویم والله من نظرم این است. ایشان تنها چیزی که واکنش نشان می‌داد همین بود. از هرکاری که خوشش نمی‌آمد یا نمی‌پسندید، یا پیش خودش معنایی می‌کرد، بی‌اعتنایی می‌کرد و حرف نمی‌زد.

* آیا موقع ناراحتی یا عصبانیت، سرتان داد هم می‌زد؟
– اصلا. فقط حرف نمی‌زد. حرف نزدن ایشان باعث می‌شد من بروم توی فکر. گاهی یادم می‌رفت ایشان با من قهر است. گاهی سلام می‌کردم اما سلامم را می‌گرفت و جواب سلامم را می‌داد، اما فقط در همین حد زندگی روزمره. بعدا من ناراحت می‌شدم که مثلا چرا ایشان این چیزی را که من می‌گویم باور نمی‌کند. مسائل دیگر هم باز پیش آمده بود. یک موردی بود که من گفتم شما اجازه می‌دهید من فلان کار را بکنم یا فلان چیز را بخرم؟ ایشان برخوردی توام با احترام می‌کرد. مثلا می‌گفت: من این کار را دوست ندارم، اما تو آزادی و می‌توانی این کار را بکنی، یا می‌توانی بروی. من هم به نظرم می‌آمد خب قبلا ایشان به آن چیز رضایت نمی‌داد، اما الان می‌خواهد رضایت بدهد، لابد نمی‌خواهد مستقیم بگوید نه. توی ذهن خودم این‌جوری می‌پروراندم که چون نمی‌خواهد مستقیم بگوید، به این شیوه غیرمستقیم می‌گوید. من می‌رفتم و آن کار را انجام می‌دادم یا مثلا آن چیز را می‌خریدم. بعد که می‌آمدم، ایشان واکنش منفی نشان می‌داد. فکر می‌کردم که خب چی این وسط هست؟ ایشان هم به نظرش می‌آمده که من در عین حالی که ایشان اجازه نداده‌اند، ولی من رفتم و این کار را کردم. این‌که می‌گویم عدم شناخت، ما تا دو سال اختلاف نظر وعدم شناخت از هم داشتیم. وقتی ایشان دید که نه واقعا این کارهایی که من می‌کنم از روی اعتقاداتم است و از روی چیز خاصی نیست، باورش شد. این باور دیگر من را توی خط انداخت.

* شده بود برای شما هدیه بخرد مثلا، طلا؟
– شخصا نخیر، هیچ ‌وقت.

* هیچ هدیه‌ای شما یادتان نمی‌آید خریده باشد؟
– نخیر.

* حتی سالگرد تولد یا ازدواج تان و یا برای عید؟
– هیچ ‌وقت.

* شما چطور، آیا شما برای ایشان هدیه گرفته بودید؟
– من هم هیچ ‌وقت.

* فکر می کنید علتش چی بود؟
– این مسائل آن موقع تازه باب شده بود. ولی ما توی یک عالم دیگری بودیم، توی افکار دیگری بودیم.

* مثل این‌که زیاد توی این وادی‌ها نبودید؟
– نخیر، توی ذهنم می‌آمد، ولی زود از ذهنم خارج می‌شد. می‌گفتم اصلا خب این کارها را همه می‌کنند. علتش هم این بود که می‌دیدم دیگران این کارها را ظاهر می‌کنند اما دوستی باطنی بین‌شان نمی‌دیدم. می‌دیدم مرد برای زنش این چیزها را می‌خرد اما احساس می‌کردم که برای خود زن نیست، بلکه منافع خودشان را در آن کارها می‌بینند. برایم خیلی جاذبه نداشت.

* هنگام خرید ازدواج که برای‌تان طلا خریدند؟
– برای خرید ازدواج که می‌رفتیم بله، گوشواره و جواهرات که آن‌ موقع معمول بود طلا مثل امروز نبود، مثلا الماس و این چیزها معمول بود که ما هم بله رفتیم خرید.

* چقدر خرید کردید؟
– مثل همه. همان طور که معمول بود ما هم خریدیم.

* مثلا چقدر؟
– دقیقا مبلغش را یادم نیست، اما گوشواره و انگشتر بود. آخه پول هم نداشت. این‌طوری بگویم برای‌تان، پول نداشت. اوائل این جور نبود که حالا معتقد باشد نباید از این چیزها بخرند. خودم هم خیلی معتقد نبودم که باید داشته باشم، اما آن‌قدر برایم مسائل و ارزش‌های معنوی مهم بود که این را تحت‌الشعاع قرار داده بود. این بود که بیشتر به آن مسائل فکر می‌کردم وگرنه دوست هم داشتم، اما نه که حریص باشم. درک می‌کردم پول نداریم. معمولا می‌روند برای خرید عروسی، یک سری چیزهایی هست که همه را یک‌جا می‌خرند، ولی درک می‌کردم ایشان پول ندارد که همه را یک‌جا بخرد. هر دفعه که می‌آمد، یک چیزی از آن چیزهایی که باید مثلا می‌خرید برای من هدیه می‌آورد.

* خودش هدیه می آورد؟
– بله، مثلا فرض کنید کیف و یک سری چیزها که حالا دقیقا یادم نیست.

* این‌طوری خرید وسائل را کامل می کرد؟
– بله، چیزهایی را که آن‌جا نخریده بود من می‌فهمیدم که ایشان پول نداشته که آن‌جا نخریده حالا می‌خواهد هر وقت که می‌آید برای من یکی از اینها را بخرد. بعضی‌ها را رفتیم بازار خریدند، بعضی‌ها را هم این‌جوری خریدند. مثلا اگر قرار بود ده تا تیکه لباس بخرند، ایشان دو تیکه خریده بودند و بقیه‌اش را در مدت شش ماه، هر دفعه‌ که می‌آمد برای من هدیه می‌آورد.

* شما هم به ایشان هدیه می‌دادید؟
– بد نیست بگویم آن موقع که ایشان این کارها را می‌کرد، من دنبال این بودم که شعرهای عرفانی به ایشان هدیه بدهم. یادم است اشعار خیام را برای ایشان پشت نویسی کردم و دادم. دوست داشتم به همدیگر کتاب هدیه بدهیم.
آهان خوب شد این را گفتم، این یادم آمد که ضمن این‌که به آداب و رسوم عرف جامعه عمل می‌کردیم، ولی هردوی‌مان بیشترین بها را به این مسائل می‌دادیم. مثلا ایشان کتاب «از حجله عروسی تا بستر شهادت» درباره «حنظله» و «نجمه» را – که کتاب کوچکی بود با جلدی ساده و معمولی – همین‌جوری بدون این که کادو بکند، به من هدیه کرد. این کتاب برای من چیز عجیبی بود، اصلا آن روزها همچین چیزی مرسوم نبود. ایشان توی خط و توی عوالم خودش سیر می‌کرد و این را برای من آورد. من کتاب را که خواندم، برایم جالب بود. هنوز هم این کتاب را دارم. البته خودم هم این روحیه را داشتم. یک چیزهایی را هم من می‌بینم که واقعا خدا اگر بخواهد، بنده‌هایش را توی یک مسیری می‌اندازد. آن موقع عقل ما خیلی به همه چیزها نمی‌رسید. اصلا به نظر من این همه گرایش‌ها را خدا داده بود. خودم به عنوان یک آدم می‌نشستم فکر می‌کردم به این چیزها، عقلم نمی‌رسید، نمی‌دانم اسمش را چه می‌شود گذاشت.

* شما در خانه‌تان تلویزیون داشتید؟
– نه. اصلا تا بعد از پیروزی انقلاب ما تلویزیون نداشتیم، چون همه برنامه‌هایش مفتضح بود. رادیو هم بعد از آن‌که من به شهید رجایی گفتم، رادیو آورد برای گوش دادن به اخبار. می‌گفت من لازم دارم که به اخبار گوش بدهم. خدا را شکر می‌کردم که روی خودم کارکرده بودم و این لطف را خدا به من کرده بود که دیگر موسیقی گوش نکنم. خودم هم دیگر کم‌کم به اخبار علاقمه‌مند شدم و از آن به بعد افتادم توی این وادی که بهبهانی کی بود؟ راشد کی بود؟ یک کسی هم بود که ساعت یک ربع به ۱۲یک برنامه در رادیو داشت که سخنرانی مذهبی می‌گذاشت. من چون بچه‌دار بودم و به آنها شیر می‌دادم، برنامه‌هایم را طوری تنظیم می‌کردم که بتوانم جارو کردن اتاق را همزمان با استفاده از آن برنامه ها انجام بدهم. درعین حالی که خود آنها را قبول نداشتم. هیچ‌کس را قبول نداشتم، اما علاوه بر مطالعه کتاب، از حرف‌های آنها هم استفاده می‌کردم.

* آقای رجایی در خانه از شکنجه‌ها و سختی‌های زندان برای شما تعریف می‌کرد؟
– خیلی به ندرت پیش می‌آمد و با زور و به شیوه‌های مختلف از زبانش می‌کشیدم. همین ابتدا به ساکن نه.

* این قضیه دست‌ فروش بودن ایشان چیه؟
– بله یک مدت دست‌ فروشی می‌کردند.

* قبل از ازدواج با شما؟
– بله در دوران ۱۲ سالگی‌شان بوده.

* آقای رجایی برای بچه‌های‌شان اسباب ‌بازی می‌خرید؟
– اسباب ‌بازی به آن چیزهایی که ما احساس می‌کردیم نه. مثلا عروسک را گناه می‌دانستیم. تا مدت‌ها اصلا دنبال اسباب ‌بازی‌های این‌طوری برای بچه‌ها نبودیم. ایشان دنبال وسایلی بودند که شنیده بودیم مثلا گناه ندارد. بیشتر هم دنبال اسباب ‌بازی‌های فکری بودند که ریاضی و فکری باشد که فکر بچه‌ها را باز کند. اما درعین حال دخترم که جشن بلوغ برایش گرفته بودیم، البته یک جشن ساده در خانه که فقط خود من، بچه‌ها وبابای‌شان بودیم. دخترم عجیب علاقه به عروسک داشت که اولین بار یک عروسک بدون مو و بدون لباس برای او که خیلی علاقه داشت خریده بود، وگرنه اسباب ‌بازی‌های‌شان بیشتر اسباب ‌بازی‌های فکری و ارزان قیمت بود. بد نیست من این‌جا خودم بگویم که اصلا به نظر می‌آمد چون بچه تنوع ‌طلب است، هرچه اسباب‌ بازی برایش بخری فردا نوع دیگرش را هم می‌خواهد. من کاسه بشقاب می‌خریدم و جلوی بچه‌ها ظرف و ظروف واین چیزها را می‌ریختم تا موقعی که قانع‌شون می‌کرد با این چیزها بازی می‌کردند.

* کاسه و بشقاب؟
– بله تق وتوق به هم می‌زدند. کاسه بشقاب استیل و روحی. آنها را سرهم می‌چیدند. این‌جوری سرشان گرم می‌شد. ایشان هم از آن اسباب ‌بازی‌ها می‌خرید، این دوتا می‌شد وسیله بازی بچه‌ها. البته درهمان دوران کودکی.
ادامه دارد