افسانهها را و قصهها را همیشه دوست داشتم. چه آن وقتها که مدرسه نمیرفتم و از زبان مادربزرگِ عروسکی توی تلویزیون قصههایی را میشنیدم که دوریِ مکانی نمیگذاشت مادربزرگ خودم برایم بگوید و چه بعدها که خودم یک جورهایی قصهگو شدم و ادای مادربزرگ را درآوردم برای نوههای کوچکتر خانواده. افسانهها را و قصهها را همیشه دوست داشتم؛ افسانهها را بیشتر و بین این افسانهها، یکی دوتایی بودند که بیشتر از بیشتر برایم عزیز بودند. مثل «نارنج و ترنج». مثل «سنگ صبور»؛ قصهی آن دختر عامی ساده که چهل شب تمام بیدار ماند و رنج کشید تا شاهزاده را از طلسمش نجات بدهد و بعد هم فراموش شود.
«ملکهی برفی» را هم دوست داشتم. بارها خوانده بودمش و خوب میدانستم آخر داستان، دخترک برادرش را پیدا میکند و برمیگرداند به خانه اما باز هم، هر بار، وقتی داستان به خانهی پیرزن تنها میرسید و او با جادویش خاطرهی باغچهی گلهای رُز و «کای» و مادربزرگ را از «گیلدا» میگرفت، من میترسیدم و با تمام دلم درد میکشیدم. آن قدر درد میکشیدم تا طلسم باطل میشد. گیلدای ملکهی برفی خیلی شبیه «راضیه»ی سنگ صبور بود. هر چند یکیشان دختری غریبه بود از یک سرزمین دور و آن یکی یک هموطن آشنا. اما من برای طلسم شدن گیلدا همان قدر گریه کرده بودم که برای خواب ماندن راضیه؛ از آیندهی کای همان قدر ترسیده بودم که از سرنوشت شاهزاده. من توی هر دو آن قصهها و در رنجهای هر دو دختر، چیزی دیده بودم شبیه قصههای پیغمبرها؛ شبیه رنجهایشان…
…بزرگتر که شدم یاد گرفتم برای قصهها گریه نکنم و از آخرشان نترسم. اما ترسیدن را نتوانستم از یاد ببرم. من هنوز هم گاهی میترسم. این بار از خواب ماندن خودم؛ از طسم شدنم…
پانوشت:
دارم فکر میکنم برادرم چه میگوید اگر این نوشته را بخواند: «اعتماد به نفس آبجی رو عشقه!»
این خطها فقط طرح مبهمی بودند وقتی به سراغ خواجهی شیراز رفتم. نه! برای فال گرفتن نه! دستکم من اسمش را فال نمیگذارم. فقط میخواستم بدانم چه میگوید. گفت: «هر پاره از دل من و از غصه قصهای/ هر سطر از خصال تو وَز رحمت آیتی».
حافظ که تحویلمان گرفت پرتوقع شدم. قرآن باز کردم تا شاید «یقتلون انبیاء بغیر حق»(!) بیاید. نیامد!