خوابگاه

تو نمازخونه خوابگاه؛ نماز‌خونه که نه! اتاق تلویزیون، اتاق مطالعه، مخابرات؛ حالا هرچی دوست داری اسمشو بزار؛ طبق روال هر شب دوره قرآن‌مون برقرار بود. وسط جلسه بود که مریم اومد خیلی عصبانی و گر گرفته کنارم نشست. بعد از این‌که قرآن خونده شد و بعد معنی اون مثل شب‌های قبل، قرار بود روی آیات کلیدی و هر کدوم که می‌تونه برامون کاربردی‌تر باشه کار کنیم و نظرات بچه‌ها رو بپرسیم که یک دفعه یک صدایی از یه جایی بلند شد و گفت اعظم جون! پیامبر اهل تسنن بودند؟
دیدم این صدا درست بغل گوشمه نگاه کردم دیدم مریم داره به من نگاه می‌کنه؛ نمی‌دونم چه جوری بهش نگاه کردم که از نوع نگام خندش گرفت؛ چون خودم که ۲ تا شاخو رو سرم احساس کردم‌.
پرسیدن این سوال همانا و همهمه بین بچه‌‌ها همانا! گفتم این سوال چه جوری تو ذهنت شکل گرفته؟ مریم گفت یکی از بچه‌های سوییت هر شب که میخوام بیام دوره قرآن، کلی با ما بحث می‌کنه و طوری ما رو با سوال‌هاش می‌پیچونه که اعصاب همه رو به هم می‌ریزه. یه دفعه دیدم بقیه بچه‌های سوییت ۲ هم شروع کردن سوالاتی که از بحث‌های این خانم براشون پیش اومده بود رو پرسیدن. خدای من! تمام سوالات حول وهابیت و افکار اون دور می‌زد. تا جایی که بچه‌های اعتقادی ما، دانشجوهای مملکت اسلامی، اونم شیعه، به شیعه بودن پیامبر شک کرده بودن. بچه‌هایی که روی آیه‌ی ولایت کار کرده بودن. چی می‌تونستم بگم. راستشو بخواین ترسیدم‌.
بچه‌ها گفتند که قرآنو قبول نداره و می‌گه مال گذشته‌هاست. به بچه‌ها گفتم طبق اطلاعات جدیدی که به دستم رسیده تو این شهر کوچک کویری وهابیت شروع به کار کرده؛ اونم به طور رسمی. یعنی برای خودشون دفتر دستکی راه انداختن. شاید این خانم عامل نفوذی باشه. از صحبت‌های بچه‌ها فهمیدم یک سره اسلامو زیر سوال می‌بره و ادیان دیگرو برتر می‌دونه. در حد توانایی خودم ندیدم که با ایشون وارد بحث بشم اما تموم دغدغه فکریم خطری شد که ارزش‌های بچه‌ها و اعتقاداتشونو تهدید می‌کرد. برای بچه‌ها ایجاد شبهه شده بود. اونم بچه‌هایی که یک سر و گردن از بقیه بچه‌های خوابگاه بالاتر بودن. وای به حال بقیه اگر پای منبر این خانم می‌نشستند. این بود که دست به دامان نهاد دانشگاه شدم و موضوع رو با مسئول نهاد رهبری در میان گذاشتم. جالب این‌جا بود که اونهام خبر داشتند وهابیت عاملین نفوذی خودشو بین دانشجویان و بقیه قشر جوان فرستاده ولی چرا کاری صورت نگرفته بود. تقریبا همه خبر داشتند که وهابیت شروع به کار کرده ولی متاسفانه…
چی داشتم می‌گفتم! آره! نهاد قرار شد یه خانم مبلغ بفرسته خوابگاه و سوییت ۲ و به شبهات بچه‌ها پاسخ بده. طوری که این خانم هم وارد بحث بشه‌. کمی خیالم راحت شد. مدتی گذشت تقریبا همین اواخر ترم بود که من رفته بودم ولایت‌مون. بعد از بازگشتنم وقتی شب رفتم دوره‌ی قرآن، تعداد بچه‌ها به خاطر پایان ترم کم شده بود ولی کی رو دیدم؟! همین خانمی که قرآنو قبول نداشت و جلسات ما رو مسخره می‌کرد تو جلسه نشسته بود.
قرآن جلوش باز بود. بازم دو تا شاخ رو روی سرم احساس کردم. چون از اول هم من با ایشون وارد بحث نشده بودم و از نهادم گفته بودن که این کارو نکنید تا مبلغ ما بیاد و کارشو انجام بده. اون شب نتونستم چیزی ازش بپرسم و متاسفانه بچه‌های سوییت ۲ هم نبودن که بپرسم چی شده؟ اما با خودم فکر کردم که شاید توی یک ورطه‌ی بی هویتی بوده و داشته دست و پا می‌زده و این بحث‌ها رو با بچه‌ها می‌کرده که راه نجاتی برای خودش پیدا کنه؛ اما داشت بقیه رو هم با خودش می‌برد. شاید اگر من با اون وارد بحث می‌شدم دچار شک و شبهه نسبت به اعتقادام و ارزش‌هام می‌شدم‌. نمی‌دونم شاید برای همین ترسیدم و جلو نرفتم و از دیگر‌ی کمک خواستم. اما همه‌ی دردم این شد که چرا افکار پوچ و جاهلانه‌ی یه نفر که معلوم نیست از کجا شکل گرفته، روی این همه تاثیر داشت ولی ما هیچ کدوم جوابی که اونو قانع کنه و بفهمونه که تو جهله نداشتیم… به هر حال به خیر گذشت… اما شایدم به خیر نگذشته باشه ولی تلنگری بود برای من که چقدر نسبت به هویت دینی خودم بی‌اطلاعم و چرا حق دینمو و شیعه علی بودنمو به جا نیاوردم که در چنین مواقعی دچار کمبود بشم… راستی چرا؟!