– الو… الو… سلام… ببخشید میخواستم یه وقت بگی…
– ببین خانوم! الان وقت نمیدیم… خواستی فردا صبح… ۹ تا ۹:۳۰ زنگ بزن… شانس بیاری بتونیم بهت وقت بدیم… یه لحظه گوشیو نگه دار… ببین مث اینکه شانست زده… ناهید خانوم میگن فردا ۸ اینجا باش…
– ممنونم… خیر ببینید… میشه آدرسو لطف کنین
–
–
–
یک سالن ال مانند که دور تا دور صندلی چیده شده بود. جمعیت زیادی گوش تا گوش روی صندلیها نشسته بودند. صدای همهمهی زنها و گریهی گاه و بیگاه بچههایی که مجبور به همراهی مادرانشان شده بودند فضای دم کردهی سالن را غیر قابل تحملتر کرده بود. با چشم به جستجوی ناهید خانوم معجزهگر!! میگشتم که صدای شیون زنی مرا از کنکاش پشیمان کرد…
– واااای… خدا منو ببخشه… خدا منو ببخشه… راس میگی ناهید خانم…؟
در حال چرخیدن در سالن به اصطلاح انتظار برای پیدا کردن جایی برای نشستن بودم که متوجه تلاش دختر جوانی برای ریختن آب از گالنی بزرگ داخل بطریهای رنگ و وارنگی که در مقابلش چیده بود شدم…
– کمک نمیخوای؟ اینا واسه چیه؟!
– وای چراااا… قربون دستت… چیا چیه؟!… هااا…. اینا آب دعا خوندس… ناهید خانمم تبرکش میکنن… میدن مردم… زحمتت نیس این بطریا رو بیاری… راستی واسه سر کتاب وا کردن اومدی؟
– من… من واسه همین سر کتاب… بده بطریا رو… راستش… هم یه مریضی سخت دارم هم شوهرم…
–
– اوووه… غمت نباشه… علاجت دست خودشه… فقط باید هرچی میگه عمل کنی؛ مو به مو… بیا… الان خودم پارتیت میشم زودتر ببینتت… از این پشت بیا…
فضای کوچکی از سالن که با پارتیشن سفید رنگی جدا شده بود و اکنون حکم دفتر کار ناهید خانم که زنی سفیدرو و لاغر اندام بود را پیدا کرده بود. دختر جوان به آرامی به گوشهای از اتاقک خزید… زن چاقی که رو به روی ناهید خانم نشسته بود با پریشانی دست دختر جوانی که همراهش بود را فشار داد، لبش را به دندان گزید و با دقت به حرکات نا آرام سر و دست ناهید خانم که کتاب قدیمی ِ جلد چرمی را به سرعت باز و بسته میکرد نگاه میکرد… پس از چند ثانیه سکوت، ناهید خانم رو به زن کرد و با صدایی که به زحمت شنیده میشد گفت:
– اون دفه بت گفتم چقد رفع ِ مظلمه بدی؟! بطریتم بده…
زن با دستپاچگی رو به دختر جوان همراهش کرد و پرسید: سیصد و بیس تومن بود نه؟! و بطری ِ آب را از دختر گرفت، درش را باز کرد و به سمت ناهید خانم گرفت. ناهید خانم در حالی که آب دهانش را درون بطری میریخت و زیر لب وردی را زمزمه و درون بطری فوت میکرد رو به زن کرد و گفت:
– چقد گفتم و هر بار میگم اگه تموم کارایی که میگم نکنین بیفایدهس… حالا این بار مظالمت بیشتر شده… وقتتم کمتره… تا یه هفته اگه یه تومن… یه میلیونااا… نیاری بدی که من بدم به صغیر و یتیم واسه رفع مظالمت، دیگه اصن پیش من نیا… از این آبم روزی ۳ وعده میخوری…
زن با نگرانی سری تکان داد و بطری را گرفت
حالم از دیدن این صحنه به هم خورد. به طرف درب خروج رفتم و
– هاجر… هاجر… مریم… هاجر… هاجر… مریم! سوژه در موقعیت گزارش شده است و مشغوله! لطفا هر چه سریعتر اقدام کنید.
– …
– …
– …
در حالی که به دستان ناهید خانم دستبند میزدم به زن چاق که گوشهای ایستاده بود و با وحشت و تعجب به ماجرا نگاه میکرد لبخندی زدم و گفتم:
– امیدت فقط به خدا باشه و راه حل مشکلتو فقط از خدا بخواه.
تو بازجوییها معلوم شد ناهید دانشجوی اخراجی رشته روانپزشکی بالینیه. تو دانشگاه عقاید خرافاتی خودشو به بقیه منتقل میکرده و تو کلاسا فالگیری میکرده و… خودش میگفت: از غفلت و مشکلات مردم سوءاستفاده میکنم. مردم نمیدونن اصل قضیه کجاس و چیه. نمیدونن خدا باید همهی کارا رو درست کنه. مردمی که سراغ فالگیر و کفبین میرن بیهویتن و اصل خودشونو فراموش کردن.