مژگان عباسلو در سال ۱۳۵۷ به دنیا آمده. تنها دختر خانواده است. دورهٔ پزشکی عمومی را در دانشگاه شهید بهشتی گذرانده و حالا در مرکز تحقیقات بیمارستان طالقانی کار میکند. ویراستار نشریهی غدد بیمارستان هم هست. خیال دارد چند سالی ایران را ترک کند برای ادامهٔ تحصیل.
همهی اینها به جای خود، برای اهالی وبلاگستان، مژگان عباسلو پیش از هر چیزی مژگانبانوی مهربان و احساساتی است. یکی از قدیمیترین وبلاگهای ادبی را اداره میکند. اولین مجموعهٔ شعرش، با نام «مثل آوازهای عاشق تو»، دومین جایزهٔ بانوی فرهنگ را به دست آوردهاست. یک مجموعهٔ شعری دیگر زیر چاپ دارد: «شاید مرا دوباره به خاطر بیاوری». توی فکر انتشار داستانهای کوتاهش هم هست.
چیزی که میخوانید حاصل دو ساعت و نیم گفت و گوی ایشان با ماست که فقط برای یک ساعت و پانزده دقیقهش از قبل قرار داشتیم. بقیهٔ زمان را مژگانبانو با بلندنظری به ما ارفاق کرد. در تمام طول این گفت و گو، راحیل ِ یک سال و نیمه– فرزند نازنینش که مژگانبانو میگوید از همین حالا همدم و محرم اوست- همان اطراف بود؛ دیوارها را خطخطی میکرد و اصرار داشت با کامپیوتر کار کند. دست آخر توی بغل مادرش خوابید. توی این دو ساعت و نیم، از خیلی چیزها گفتیم اما نه از دیدار شاعران با رهبر! اگر دوست دارید از تجربههای آن شب رمضانی بدانید، مصاحبهٔ برنانیوز را هم بخوانید.
چارقد: ترجیح میدهید با کدام یک از این عناوین شناخته بشوید؟ وبلاگنویس؟ شاعر یا پزشک؟
مژگانبانو: وبلاگنویس که نه؛ با اینکه اگر وبلاگ ننویسم دق میکنم. دوست دارم پزشکی باشم که شعر هم میگوید. مدتهاست با خودم درگیرم که حتما همان قدر که شعرهای خوب میگویم پزشک خوبی هم باشم. به این میگویند تعریف از خود.
: سخت نیست که همزمان همهٔ اینها باشید؟ تازه علاوه بر همهٔ اینها مادر بودن و همسر بودن هم هست. سخت نیست؟
:کلاً زنی که بخواهد هم در اجتماع و هم در خانواده موفق باشد باید بیشتر از زنان خانهدار سختی بکشد. اما میارزد. سخت هست. مثلا خیلیوقتها ایدهی یک داستان در ذهنم بوده اما مجبور شدم طبق برنامهٔ خانواده بروم مهمانی، یا مثلاً راحیل را ببرم پارک. یا خیلی وقتها خواستهام درس بخوانم اما راحیل دوست داشته باهاش بازی کنم. اما اینها باعث می شود برنامهریزی آدم بهتر باشد و آدم طبق برنامه پیش برود.
: اما برای بعضی کارها نمیشود برنامهریزی کرد. مثلا شعر گفتن. نمیتوانید بگویید توی این ساعت مشخص شعر میگویم. این چیزها را چه میکنید؟
: مدینه گفتی و کردی کبابم! دقیقاً. یادم هست قبل از اینکه طرحم شروع شود و وارد کارهای تحقیقاتی بشوم، توی بیمارستان، سر تخت مریض، یک هو یک بیت میآمد توی ذهنم؛ حالا سر گراند راند* بودیم یا مرنینگ ریپورت*. خلاصه که بیچاره میشدم. الآن هم همین طور است. خیلی وقتها دوست دارم بروم یک جای خلوت شعرم را بگویم. مثلا سر همین شعر آخری. اما نمیشد. اینجور وقتها شعر را تکهتکه روی هر چه دم دستم باشد مینویسم. تازگی البته یاد گرفتهام توی ذهنم ثبت کنم و بعد، دیروقت، بیاورم روی کاغذ یا صفحهٔ شیشهای. اما حساب و کتاب ندارد.
: شما علاوه بر وبلاگنویسی ادبی وبلاگنویسی روزانه را هم تجربه کردهاید. اما در پیوندهای وبلاگتان بیشتر وبلاگهای ادبی هستند. وبلاگهای روزانه را هم دنبال میکنید؟
: امم… نباید اسرارم را لو بدهم ولی خب…. آن وبلاگها را از طریق گوگلریدر دنبال میکنم. اینجوری کیفش بیشتر است. تازه! خوانندگان وبلاگ اگر بفهمند مژگانبانو وبلاگهای خانهداری و آشپزی هم میخواند…چه شود! از شوخی گذشته گوگلریدر خیلی برای دنبال کردن مطالب مورد علاقه روزانه خوب است.
: رابطهتان با بقیهٔ وبلاگنویسها چه طور است؟ شده به واسطهٔ وبلاگستان با کسی دوست بشوید؟
: کشیده و غلیظ: بعله. چندین و چند دوست دارم که پیدا کردنشان را مدیون وبلاگ هستم. از جمله خانم پروانه بهزادی، خانم راضیه ایمانی و… البته تقریباً با همهٔ وبلاگنویسان ادبی هم دوستم. اصولا اهل ادب در اینترنت با هم دوستند. من ندیدهام یا کمتر دیدهام دشمنی یا نفاق و از ایندست…
: شما تازگی وبلاگتان را به هاست شخصی منتقل کردهاید. کمی از این تجربه بگویید. چه طور شد این تصمیم را گرفتید؟
: والله این تصمیم برایم به ناچار گرفتهشد! یک روز صبح -همین دو سه هفته پیش- دیدم پرشنبلاگ فیلتر شده. من از سال ۸۱آنجا مینوشتم. راستشمدتها بود دومین و هاست را داشتم اما استفاده نمیکردم. دیدم کارعاقلانهای نیست ماندن در جایی که نمیدانی آرشیوت در امان هست ازفیلترینگ و نابودی یا نه. این استکه آمدم به وبسایت شخصی. البته راحت نبود؛ هم غم از دست دادن یاران ومخاطبان همیشگیام، هم ترس جفت و جور نشدن با فضای جدید. بماند که انتقال آرشیو هم مصیبتی بود. دیدم اگر بخواهم صبر کنم تاکل آرشیو را اتومات منتقل کنم حالا حالا ها آرشیوم آنجا خاک می خورد. دستی بیشتر مطالب را آوردم. کلاًتجربهٔ جالبی بود. دستدرد و کمردرد اثاثکشی حقیقی را نداشت اما مغزم دردگرفت از بس اینور و آنور کردم مطالب را و قالب را و …
: کارهای فنی این اسبابکشی را خودتان انجام دادید؟
: متاسفانه یا خوشبختانه بیشترش را بله. از یکی دو اهل فن هم کمک گرفتم. به خصوص درباره شالودهٔ وبلاگ یا همان برنامه نرمافزاری وبلاگنویسی.
: هم کاران و دوستان و اعضای خانوادهتان هم وبلاگتان را میخوانند؟
: بله.بیشترشان. والدهٔ مکرمه و ابوی که حتما. بگیرید و بیایید تا زنداییها و داییها و عموها و خاله و …
: تا به حال شده وسط یک مهمانی دوستانه یا خانوادگی بحث به وبلاگ شما بکشد؟
: راستش تا وقتی من هستم نه، جرات نمیکنند. ولی وقتی نیستم فط و فراوااان. والدین مکرم رفتهبودند منزل یکی از فامیلها. پدر مرا درآوردند از بس زنگ زدند که تصاویر دیدار شاعران با رهبر باز نمیشود که تو را ببینیم، یا نمیدانم فلان شعرت نیست. این را هم بگویم که من دو تا برادر شیطان دارم که هر دو کوچکتر از مناند -۲۷ و ۲۱ سالهاند- و تا دلتان بخواهد شعرهای مرا دستمایهٔ خنده میکنند؛ گیس و گیس کشی و از این حرفها.
: ترجیح میدهید دخترتان از چه سنی با وبلاگستان آشنا بشود؟
: والله این خانومی که من میبینم به ترجیحات ما کمترین اهمیتی نمیدهد! همین حالاش میآید از صندلی بالا، مینشیند، موس را میگیرد، میگوید: «کار بوکونم.» فکر میکنم قبل از اینکه من بخواهم تصمیم بگیرم، خودش در اسرع وقت با وبلاگستان آشنا میشود! آن موقع خدا رحم کند به من و وبلاگم.
: اگر دلش نخواهد شما وبلاگش را بخونید چه احساسی خواهیدداشت؟ چه کار خواهیدکرد؟
: سوالهای سخت میپرسید! اگر یک روز اینها را بخواند…! ولی راست و حسینی یواشکی میروم و میخوانم! اما جز این دخالتی در نوشتنش نمیکنم. دنیای دختربچهها دنیای پر رمز و رازی است و باید به این رازها احترام گذاشت. دوست دارم برای خودش رازهایی داشتهباشد؛ حتی اگر آن راز وبلاگ نوشتنش باشد. اگر بفهمم یا اجازه بدهد بفهمم، یواشکی میخوانم اما فکر نمیکنم به رویش بیاورم. تجسم خوشایندی است سالهای آیندهبا او.J من هم برای خودم رازهایی دارم. شاید روزی برسد که مادر و دختر دوست داشتهباشند رازهاشان را با هم قسمت کنند.
: توی وبلاگتان نوشتهاید: «عمراً ]دخترم[ قصد داشتهباشد وقتی بزرگ شد پزشک شود و شاعر.» این یک حدس است یا یک آرزو؟
: حدس است. اگر دلش بخواهد زندگیش را به باد بدهد :)) من نمیتوانم جلوش را بگیرم که. حدس میزنم چون مامانش دکتر و شاعر است و یک کم هم که بزرگتر بشود من درگیر رزیدنتی هستم، احتمالا سختیهای کار و زندگی را ببیند و نخواهد. ولی خب یک دفعه دیدید از من هم بدتر شد.
: یکی از آرزوهایی که برایش دارید؟
: همیشه وقتی قربانصدقهاش میروم دو تا آرزو براش میکنم: عمرت طولانی. عاقبتت به خیر.
ای آبیتر از آسمان چشمهایت
دعا میکنم
هرگز ابری نباشی!
: حالا که این قدر قشنگ آرزو کردید یک آرزو هم برای چارقد بکنید!
: وقتی برمیگردم ایران ببینم چارقد هنوز دارد منتشر میشود.
: اگر بعد از برگشتنتان بیام و باز از طرف چارقد تقاضای مصاحبه بدهم میپذیرید؟
: واقعا که! من تقاضا میدهم! شما قبول کنید!
: خوانندههای ما بیشتر دخترخانمها هستند. اگر بخواهید یکی از شعرهایتان را به آنها هدیه بدهید این شعر کدام است؟
: اممم…. این شعر:
به شوق آن که پس از سالها صدف بشوم
مرا گذاشتهای در خودم تلف بشوم؟
که دختران جنوبی مرا به نخ بکشند؟
برای گردن رقاصهها به صف بشوم؟
غروب پشت طلوع و طلوع پشت غروب
نخواه یک زن تنهای بیهدف بشوم
اگر چه سمت تو دریا همیشه طوفانی است
بگو برای تو با موجها طرف بشوم
شبی که بشکفد از عشق چهرهی دریا
زنان هلهلهزن…دختران دف…بشوم
تو شهر عشق منی در تو ساکنم ای خوب
نخواه غرق سکون خودم تلف بشوم
تقدیم به دختران چارقدی
: سپاس
: نفهمیدید گراند راند و مرنینگ ریپورت یعنی چه؟ مهم نیست! من هم نفهمیدم. البته ریپورتش را فهمیدم ها!
: گراند راند جلسهای است که هر هفته یک بار همهٔ اساتید پزشکی هر بیمارستان دور هم جمع میشوند و دربارهٔ یک یا چند بیمار بر سر تخت آن بیمار با دانشجویان برای بهبود حال بیمار به بحث و تبادل نظر میپردازند.
مرنینگ ریپورت گزارشهای صبحگاهی دربارهٔ تعداد و نوع بیماری و درمانهای به کار رفته برای بیماران در کشیک شب قبل پزشکان است.
خیلی جالب بود.ممنون
عالی بود! دست مائده ایمانی درد نکنه! حال کردیم
خوب بود.تازه ومتفاوت.
سلام خانم دکتر
امیدوارم خوب باشید.
www.mozhganbano.blogfa.com