گل باغ خدا

«سلام بر اهل خانه». فاطمه در گوشه ای مشغول کار بود. در حالی کهلباسی از پشم شتر بر تن داشت با یک دست دستاس آرد را می چرخاند و در همان حال به فرزندش شیر می داد. صدای پدر که در خانه طنین انداخت کار را رها کردو از جا برخواست و به استقبال پدر رفت. دیدن این همه قناعت اشک را در چشمان رسولالله حلقه کرد. فرمود:«دخترم تلخی دنیا را به خاطر شیرینی آخرت بچش» فاطمه لبخندیزد و در جواب پدر گفت:«خداوند را به خاطر نعمت هایی که داده می ستایم و به خاطرداده هایش ثنا می گویم» و به راستی که منش فاطمه در سرتاسر زندگی همین بود. چه دردوران دعوت سخت رسول الله که اعراب قریش آزار و اذیتشان می کردند، چه در شعب ابیطالب و مصیبت عظمای مرگ مادر ، چه در هجرت به مدینه و دوران جنگها و شهادت ها و چهحالا که همسر یکی از پاکترین مردان خدا بود. او نقش خود را به عنوان دختر رسول اللهیافته بود و آنقدر نقش خود را خوب ایفا کرده بود که او را ام ابیها می خواندند. و شاید به پاس همین صبرها و شکرها بود که وحی الهی بر قلب رسول الله نازل شد. وَلَسَوفَ یعطیکَ رَّبکَ فَتَرضَی

هیجان وجودش را گرفته بود. حدس می زد با چه عکس العملی روبرو شود . از کودکی به اینگونه رفتارها عادت داشت از همان زمان که اول بار همراه زکریا پا به معبد گذاشته بود و چهره ناخشنود کاهنان به استقبالش آمد. از همان زمان که برایشمحدوده معین کردند و رفتن به محراب اصلی معبد سلیمان را قدغن کردند. یا آن روزی که برایش پیغام فرستادند که مردم فقیر و محروم را به امید دعا و کرامت به معبدنکشاند.

از شش سالگی که به نذر مادر وقف عبادت در معبد شده بود، همیشه با مخالفت و کم توجهیکاهنان مواجه بود. اما پروردگار بزرگ که نذر مادر را پذیرفته بود در تمام این روزهاحامی و پشتیبانش بود. تا آنجا که حتی برایش از آسمان مائده ی بهشتی می فرستاد و حالهمو فرمان فرستاده بود: «یا مریمُ اقنتی لربکِ واسجدی و ارکعی مع الراکعین». هر چهبه معبد نزدیک تر می شد ضربان قلبش هم بالاتر می رفت. اما راه گریزی نبود. فرمان فرمان محبوب بود. به آستانه ی پله ها رسید. ندای الهی باز هم در گوشش طنین انداخت. .«یا مریمُ اقنتی لربک وسجدی و ارکعی مع الراکعین». کفش از پای درآورد و وارد منطقه ی ممنوعه شد. ناگهان آرامش عجیبی دلش را فرا گرفت و ذکر ربانی تمام وجودش را تسخیرکرد. در جمع کاهنان معبد به نماز ایستاده بود و در چنان خلسه ای فرو رفته بود کهحتی نگاه خشمگین کاهنان معبد هم ذره ای از خشوعش را کم نمی کرد. او اولین زن نمازگذار معبد سلیمان بود.

·در قصر غلغله بود. صدای گریه ی نوزاد همه را کلافهکرده بود. دایه ها صف ایستاده بودند تا شاید بتوانند نوزاد از آب گرفته را شیر دهندو صله بگیرند. اما نوزاد هیچ یک را نمی‌پذیرفت. صف به آخر می رسید و صورت سفیدنوزاد از شدت گریه کبودتر می شد. ساعت ها بود که انتظار می کشید. ساعت هایی که بهاندازه ی یک عمر بر او گذشت. تمام این مدت گریه و بی قراری برادر عاطفه خواهریش راقلقلک می داد. چندبار نزدیک بود فریاد بزند:«رهایش کنید من مادرش را می شناسم!» اماوقت احساساتی شدن نبود.
بالاخره این لحظات سخت گذشت. آخرین دایه هم نا امید ازصف خارج شد. حالا باید فکری می کرد چه بگوید که به او مظنون نشوند. لحظه ای نیایشکرد. از جانب حق کمک طلبید. توکل کرد و جلو رفت:«من زنی را می شناسم که تا به حالهیچ کودکی از او روی نگردانیده است. اگر بخواهید می توانم خانه اش را به شما نشاندهم.» لحنش نه شوق فراوانش را نشان می داد و نه پیوند خونیش را. همین زیرکی در کلام، کارگرافتاد و کودک به آغوش مادر بازگشت.

·همه بریده بودند. از صبح تانک بود که خرمشهر را محاصره می کرد. از پشت خط هم هیچ خبری نبود. نه مهمات درست و حسابی می رسید نه نیروی کمکی. بچه ها یکییکی جلوی چشمانشان پر پر می شدند و هیچ کاری از دستشان ساخته نبود. خستگی و خواب آلودگی هم مزید بر علت شده بود. توی دلشان یک جورهایی خالی شده بود. کم کم زمزمههایی از ضعف و ناامیدی بین بچه ها دم می گرفت… از دور صدای ماشین همه را متوجهخود کرد. نگاه متعجب همه به ماشین خیره شد. دختری با چادر مشکی بسته های غذا را میداد، خدا قوت می گفت می رفت. دختر بود، کم سن و سال هم. اما در نگاهش نور همت میدرخشید و صدایش نوای مقاومت داشت. امید دوباره در دلها جوانه زد. انگار رمق رفتهدوباره به جان‌ها برگشت.

·آنطور که برایمان تعریف می کرد. هر دویشان معلم بودند. دخترانی کهقصد کرده بودند به روستا بروند و خودشان را وقف کودکان محروم روستا کنند. آن روز هممثل هر روز لب جاده ایستاده بودند تا ماشینی سوارشان کند و به روستا برسند. بعد ازکلی انتظار یک ماشین پیدا شد. خیلی دیر شده بود. سوار شدند. کمی از مسیر را که طیکردند، راننده از جاده‌ی اصلی منحرف شد هر چه داد زدند، گریه کردند، التماس کردند،فایده نداشت. راننده با خنده‌های موزیانه وسرعتی سرسام آور به سمت نقطه ی نامعلومیمی راند. به همدیگر نگاه کردند. چاره‌ی دیگری نداشتند. درب ماشین را باز کردند وخود را به بیرون پرت کردند. چند دقیقه بعد پیکر بی جانشان بر روی آسفالت جاده یفرعی افتاده بود. می‌گفت:«این دو دختر ، شهیدان عفتند.»

·یک هفته ای بود که پای کار ایستاده بود. با عده ای از خانم های مجتمع، رفته بودند از بازار وسایل بازی خریده بودند. میزهای تنیس سفارش داده بودند. کل اتاق را رنگ کرده بودند و با ذوق زنانه روی دیوارها نقاشی کشیده بودند. برای پنجره ها پرده های رنگی دوخته بودند، کف اتاق را جارو کرده بودند، میزها را چیده بودند. یک دفتر درست کرده بودند که ورود و خروج بچه ها را ثبت کنند و سر خانواده ها کلاه نرود. بین خودشان هم یک شیفت بندی درست کرده بودند که مواظب بچه هاباشند.

حالاکه کارهاتمام شده بود، نگاه تحسین آمیزی به اتاق متروک مجتمع انداخت. خیالش راحتشده بود، شاید فقط نگرانی مادرانه می توانست محرک این همه فعالیت باشد. ساعتی بعدمدیر مجتمع که برای بازدید آمده بود، لبخند رضایت بخشی زد و گفت: دستتان درد نکند. مثل یک مرد همه ی کارها را سر و سامان دادید. یک آن تمام مخالفت ها و نگاه هایتمسخر آمیز مردان مجتمع در ذهنش زنده شد. نگاه معناداری کرد و گفت: ما زن هستیم باقابلیت هایی که مردان ادعایش را دارند.

·می گفت شما خانم ها قبل از خانم بودنتان، اول انسان هستید. مامردها هم همینطور. اصلاً همه‌ی ما انسان هایی هستیم که یا نقش زن گرفته ایم یا مردو به مقتضای این نقش است که علاوه بر تمام خصوصیات انسانی بعضی از ویژگی ها را پیدامی کنیم تا در کنار هم و با تکمیل هم به مقصد برسیم. مقصد هم چیزی نیست جز مقامرضای پروردگار. رسیدن هم زن و مرد بر نمی دارد. تاریخ شاهد است. سرتاسر تاریخ پر ازماجرای مردان و زنانی است که خودرا پرورش دادند و دنیا و آخرتشان را آباد کردند. البته خداوند درباره ی شما خانم ها یک پارتی بازی هم کرده است. چیزی در وجود شماقرار داده که راحت تر در برابرش نرم می‌شوید می شکنید. خداوند اشک را به شما دادهاست. یک جور عاطفه خاص. چیزی که مردها به اندازه ی شما ندارند.

بعد یک مستطیل برایمان کشید، گفت اگر فرض کنیم مسیر رسیدن مردها به سر منزل مقصود از روی اضلاع مستطیل باشد، مسیر شما خانم ها از روی قطر مستطیل است. یک جور میانبر. اما مشکل از آنجاشروع می شود که مردها یک بار مسیر را می روند یا میرسند یا عمر و سرعتشان کفاف نمیدهد و بین راه می مانند. اما شما خانم ها با آنکه مسیرتان کوتاهتر است ده بار تانصفه راه می روید و برمی گردید. مثلاً یک نماز اشکی با حال می خوانید که سه پلهبالایتان می برد بعد می نشینید یک دل سیر غیبت می کنید که شش پله پایین‌ترتان میفرستد و تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.