من یک چهره‌ی سیاسی ناشناخته‌ام

«این چه وضع مملکته؟ هیچ چیز سر جاش نیست، اون از اتوبوس‌های شلوغ، مینی‌بوس‌های پر از دود، تاکسی‌ها با کرایه‌ی زیاد، موتورها که یک دفعه می‌پیچند تو پیاده رو، دوچرخه که فقط آقایون حق استفاده دارند، اونم از کفش،کفش!

مگه نمی‌بینی قیمت را می‌زنند ۱۶ هزار تومن، میگی قیمت مناسبِ حداقل یک سال شمسیه! می‌خری می‌شه یک ماه، درب و داغون! می‌مونی مگه اصطکاک کفش با زمین چقدر بود که این بلا سر کفش آمده! خوبه فقط چند بار مهمانی رفته باشی، اونم کوچه پشتی!

کفش که این طور؛ کیف رو نگو، کیف که می‌گی هر چه گران‌تر، بهتر! ‌می‌خری می‌بینی ای بابا بر عکس بوده، باز لااقل اگر ارزان بود می‌گفتی ارزان است، گران بود و خود به خود فرسوده شد، رنگش هم که با اولین باران بهاری از مشکی به خاکستری و با دومین باران به مسی تبدیل شد، کجای ممکلت درسته؟!

می‌خوای یک پرس غذا را بیرون بخوری، باید کلی پول تو جیبی‌های یک ماهه را یک شبه بدی که تازه از کجا معلوم کیفیت غذا خوب باشه؟ برنجش شفته و خورشتش شور نباشه! ساندویج که هیچی از بس فلفلیه که آدم می‌مونه پول فلفل داده یا پول ساندویچ!

تازه حالا ما که دختریم ظلم مضاعف داریم، نمی‌شه اعتراض کرد، صدای اعتراض‌مون رو بستند، تا می‌خواهیم حرف بزنیم میگن نه مردی که از هیبتت بترسند و نه زنی که از شوهرت! جامعه‌ی مردسالار بهتر از این نمی‌شه!

همه این‌ها، این ظلم و تبعیض جنسیتی، این بی‌عدالتی ناشی از تضاد طبقاتی میان افراد جامعه که بعضی‌ها نمی‌دونن چه طوری خرج کنند و بعضی‌ها چه طوری پول در بیارن!

من یک چهره‌ی سیاسی ناشناخته‌ام، به تازگی هم به این نتیجه رسیدم که تا پول داری عزت و احترام داری، بی‌پولی بی‌احترامی، البته معضل الان نیست، از قدیم هم همین طور بوده، مگه داستانش رو توی کتابانگلیسی دبیرستان نخوندین، همون که آقاهه رفت مهمونی، لباس ساده داشت، راهش ندادند، عوض کرد، گرون قیمت، راه دادند و اونم سر مجلس! آقاهه هم نامردی نکرد و به لباسش گفت: بخور بخور که احترامم به خاطر توه! خوندیم و فکر کردیم مال اون موقع است اما الان هم همین‌طوره!

قیمت گوشت و مرغ و تخم مرغ و تخم آفتاب‌گردون رو نگو! آن قدر بالاست که آدم از هر تنقلاتی سیر می‌شه. این وضع مملکته هی می‌گن جامعه در حال گذار از سنتی به صنعتی، این معضلات رو داره و ما شدیم موش آزمایشگاهی. دبیرستان که نظام جدید رو با بدبختی خوندیم، کور شدیم و جایی نبود که نذر و نیاز نکنیم و دخیل نبندیم تا دانشگاه قبول شیم. بازم خوب شد من به همون دیپلم قناعت کردم؛ آخه می‌دونستم جهان سومی هستیم، چندسال دیگه وضع عوض می‌شه. بیا! شش سال نشده خیال راحت می‌تونی بری دانشگاه! بیچاره اون‌هایی که به خاطر قبول نشدن توی دانشگاه طلاق گرفتند، افسردگی گرفتند، خودکشی کردند.

آخه صبر و تحمل هم حدی داره. قضیه‌ی ما شده قضیه‌ی بادکنکِ سوراخ، هر جا را چسب می‌زنی، یه جای دیگه پاره می‌شه! می‌ترکه!

بله! بایدم شاکی باشم. یک بار آمدم مثل بعضی‌ها بی‌صف نون بخرم؟ به ما می‌گن بی‌دانش! بعد هم تا می‌آییم اعتراض کنیم می‌گن معلم سیاسی نداری حرف سیاسی نزن! مگه سیاست پدر و مادر داره که ما بریم بخونیم، یاد بگیریم و طبق اصول سیاسی حرف سیاسی بزنیم؟! این‌ها رو آدم باید درک کنه. چقدر مدرک‌گرایی، مدرک‌گرایی! اصلاً حرف از گرونی و بی‌صف نون گرفتن و احترام به جیب مشتری میشه حرف سیاسی! و من خیلی وقته دارم فکر می‌کنم در مملکت ما آزادی نیست، حقوق برابر نیست، چرا کسی ‌که پنج تا نون می‌خواد باید بی‌صف نون بگیره من که شش تا، داخل صف بمونم! اصلا من می‌خوام بی‌صف نون بگیرم کی می‌خواد جلوم روبگیره؟!»

اولش فکر کردم فقط خودم حیرون شدم. یه نیم‌نگاه به جمع کافی بود تا عمق فاجعه دستم بیاد. البته به نگاه کردن نیازی نبود؛ چون بوی سوختن نون‌ها توی تنور نشون داد حتی شاطر هم مات حرف‌هایاین خانومه شده.