عاشقی ممنوع

من بدون بهزاد می‌مردم، اما او اصلا نمی‌توانست این حس را درک کند و وقتی دید که دوست داشتن من برایش دردسر شده‌است، کلا رابطه‌ را(همان دوستی ساده) قطع کرد و تمام راه‌های ارتباطی مان را از بین برد.

سه ماه از آن روز می‌گذشت و من وضعیت روحی مناسبی نداشتم.

همیشه بی‌هدف برای قدم زدن به بیرون می‌رفتم، اما آن روز تصمیم گرفتم یک کارت اینترنت بگیرم و با اینترنت سر خودم را گرم کنم تا به این ترتیب بهزاد را راحت‌تر فراموش کنم. من قبلا هم با اینترنت کار کرده‌بودم. اولین کاری که کردم یاهو مسنجر را باز کردم و یکی از دوستان قدیمی ادلیستم آنلاین وقتی دید که من آنلاین شدم پی ام داد و چند دقیقه با هم حرف زدیم.

کمی از یاد بهزاد کم شده بود و روزها به همین منوال می‌گذشت، هر روز می‌رفتم اینترنت. کارم شده‌بود حرف زد با این دوست قدیمی و بهتر بگویم همدم جدید!

برایم حرف می‌زد و مرا می‌خنداند و من ندانسته او را مهمان همیشگی قلبم کردم! و کارم شده‌بود خرید کارت اینترنت و چت روزانه با علی!

او ساکن شهری همجوار شهر خودم بود که فقط ۴ ساعت فاصله‌ی زمانی داشت و هر روز به من بیشتر ابزار علاقه می‌کرد. از روزی که عکسم را به او نشان داده‌بودم بیشتر نسبت به دیدن من بی‌تابی می‌کرد. هر روز می‌گفت: «سارا کی میتونم ببینمت؟» ولی من می‌ترسیدم که باز اتفاق بهزاد تکرار شود!

دیگر شب‌ها ساعت ۱۰ منتظرش بودم و اگر دقیقه‌ای دیر می‌کرد دلم هزار راه می‌رفت و نگرانی تمام وجودم را می‌گرفت و خوب می‌فهمیدم که همان حس وابستگی که اسمش را عشق می‌گذارند در من شکل گرفته‌است و من عاشق علی شده‌بودم.

یک شب علی گفت: «سارا دلم می‌خواد همدیگر را در دنیای واقعی ببینیم.» من هم منتظر همین پیشنهاد بودم و موافقتم را سریع اعلام کردم اما ممکن نبود به شهر علی بروم یا او به شهرمان بیاید، چون در یک شهر کوچک مثل شهر ما، به راحتی نمی‌شد با کسی قرار ملاقات گذاشت(مخصوصا کسی که نسبتش با آدم مثل علی باشد) از طرفی خانواده‌ی من کاملا مذهبی و سنتی هستند و اصلا عاقلانه نبود که در جریان این دوستی قرار بگیرند، که خونم آن زمان حلال می‌شد!

پس تصمیم گرفتیم به شهری که خواهر من آنجا دانشجو بود برویم و من به بهانه‌ی دیدن خواهرم یکی دو روز پیش او رفتم. او همان پسر دایی‌اش آنجا ساکن بود، آمد که همدیگر را ببینیم.

و بالاخره بعد از ۵ ماه آشنایی مجازی همدیگر را دیدیم و انگار علی تنها مردی بود که می‌توانست مرد زندگی من باشد.

بعد از دو ساعت قدم زدن در پارک من به خانه‌ی خواهرم برگشتم و او هم به خانه‌ی پسر دایی‌اش رفت. سه روز که پیش خواهرم بودم هر روز عصر با علی به گردش می‌رفتم.

دوستی ما به ماه هفتم رسید. علی از من خواست تا دوباره همدیگر را ببینیم و من هم از خانواده اجازه گرفتم که بروم پیش خواهرم و علی هم آمد.

با علی قرار گذاشتم و آن روز از من دعوت کرد که به خانه‌ی پسر دایی‌اش بروم. من اول عصبانی شدم و پیشنهادش را رد کردم اما علی با همان جملات زیبا و مهربانش، بعد از کلی صحبت کردن بالاخره راضی‌م کرد، که در خانه همسر پسر دایی‌ هم هست. من هم قبول کردم.

با هم به خانه‌ی پسر دایی‌اش رفتیم. دیدم یک خانم در را باز کرد و با روی باز از من دعوت کرد به داخل خانه بروم و در حیاط هم یک پسر بچه بازی می‌کرد. خیالم راحت شد که علی راست گفته است.

علی برایم یک آب پرتغال آورد و من خوردم و وقتی چشمانم را باز کردم آرزو کردم که کاش هیچوقت چشمانم را باز نمی‌کردم.

هیچکس در خانه نبود، تمام پول‌ها و زیورآلاتم را برده بودند و من بودم و حیا و عفت بر باد رفته‌ام!

از خانه خارج شدم، نه جرات داد زدن داشتم و نه می‌دانستم که چه کاری باید بکنم. سریع وضع خودم را مرتب کردم و در خانه‌ی کناری را زدم و پرسیدم: «صاحبه این خونه کجا هستن؟» یک طوری وانمود کردم که انگار با مالک این خانه کار دارم. خانم همسایه گفت: «صاحب خانه اینجا نیست. این خانه را به مسافر اجاره می‌دن، می‌خواین اجاره کنین؟»

انگار دنیا دور سرم خراب شد. بعد از سر هم کردن یک داستان آدرس محل سکونت صاحب خانه را گرفتم و به آن‌جا رفتم، آنجا بود که فهمیدم علی آن خانه را یک روزه اجاره کرده بود.

دلم می‌خواست بمیرم، هیچ کاری از دستم ساخته نبود و به کسی هیچی نمی‌توانستم بگویم حتی به خواهرم. از علی هم هیچ ردی نتوانستم پیدا کنم.

دیگر از علی خبری نشد. نه اینترنت نه هیچ جای دیگر! حتی نفهمیدم آن زن و پسر بچه چه نسبتی با علی داشتند. بعد از گذشت چند ماه از علی میلی دریافت کردم که در آن نوشته بود:‌ «سلام سارای عزیز، بابت همه چیز متاسفم.»

۷ دیدگاه در “عاشقی ممنوع”

  1. واقعا دردناک بود
    اما تو این موارد فقط تقصیر پسرا نیست
    تو با این وضع که دخترا آرایش و حرف زدن و راه رفتنشون هر روز صدها پسر رو تحریک می کنه
    با این سخت گیری های امروز ازدواج هم که…
    طرف باید پیامبر باشه که خودشو کنترل کنه
    تازه پیامبر خدا هم تو قرآن از نفس به خدا پناه می بره!
    بیاید یه فکری واسه وضع افتضاح بی بند و بار جامعمون بکنیم

  2. واقعا تا مطالعه کردم بدنم لرزید… جناب سحاب اگر کسی عشق خدایی توی دلش باشه هیچ کسی نمی تون قاب دلش رو بدزده… در جوانی پاک بودن شیوه پیغمبری است ورنه هر گبری به پیری می شود پرهیزگار! از خدا کمک بخواهیدحتما کمک می کنه و روزی طعم شیرین ازدواجی رو که با عفاف و حیا همراه بوده حتما نصیبتون می کنه…

  3. چی بگم دردناک است ودردخاموش جامعه ؟ جوانان امروز مثل اون قدیما که همه قوم وخویشها دورهم جمع بودند وگل میگفتند وگل میشنیدند وپدربزرگهاکه قصه های جالب رو نقل میکردند که نیستند نه همبازی نه دایی نه عمویی رومیبینند که دوکلمه درددل کنند همه درگیر وضع معیشتی خود ومسابقه تجملات زندگی اند پسرهاودخترهاهم دنبال یکی میگردندکه به حرفشون گوش کنه جامعه هم که پرازگرگهای درکمین نشسته و موبایلهاهم شده تفنگ شکارچی ها بایه زنگ گوشی بره های غافل تودام اونا میافتند؟؟؟پس جوانهای عزیز اگه خدا روناظراعمالمون بدونیم وبه عاقبت کاربیاندیشیم اوضاعمون خوب میشه کمی تعقل وتامل ؟خودم کردم که لعنت برخودم باد

  4. تو این دوره زمونه کمتر زوجی پیدا میشن که عشقشون دوطرفه باشه اینجا پسره خراب بود
    یه جای دیگه دختره خراب در میاد
    آدم نمیدونه به کی باید اعتماد کنه؟؟؟؟

  5. با خوندنش ترس همه وجودمو گرفت یک لحظه خودمو جای این دختر تصور کردم…بسوزه پدر این احساس که این دختر چوب سادگی و احساسشو خورد!چرا!!!:(((

دیدگاه‌ها بسته شده است.