از انجمن اینترنتی تا عاشقی

حالم گرفته بود، از خانه بیرون رفتم. دلم می‌خواست یک جا بشینم و گریه کنم بخاطر همین رفتم پارک نزدیک خانه.

مهناز در پارک بود، کنارم نشست و وقتی دید که حالم گرفته‌است، علت را پرسید، گفتم: «هیچی، با مامان دعوام شده حالم گرفته، اومدم پارک یه کم از اون اوضاع درب و داغون دور باشم. همش رو اعصابم راه میره این کارو بکن اون کارو نکن…»

۰: خب سر خودتو گرم کن، کاری به کارش نداشته باش، خودش خوب میشه

-: اصلا دیگه حوصله هیچی رو ندارم همه چی واسم تکراری شده.

۰: چرا با نت سر خودتو گرم نمیکنی هم چیز جدیدی رو تجربه میکنی هم اینکه یه سرگرمی با کلاسیه!!!

– : خیلی وقته نت کار نکردم همون دوره که کلاس کامپیوتر رفتم دیگه از اون موقع کار نکردم.

۰: خب برو تو اینترنت هم اونایی که کار کردی واست تکرار میشه هم اینکه از این وضعیت در میای

حرفای مهناز تا شب توی مغزم رژه میرفت.

ظهر بعد از برگشتن از کتابخانه به کافی‌نت رفتم، آی‌دی‌م را بعد از ۸ ماه باز کردم، یک سری پیام داشت که نخوانده بستم، نیم ساعتی در نت گشتم، سایت‌های مختلف را نگاه کردم، تا اینکه یک انجمن روانشناسی توجهم را جلب کرد. در سایت عضو شدم و مطالب و بحث‌هایی که به نظرم جالب بود را نگاه کردم، اما دیر شده بود و مجبور به رفتن شدم.

سه روز بعد، باز هم بعد از کتابخانه به کافی‌نت رفتم و موضوعات انجمن را پیگیری کردم. اما روز بعد، در صندوق پیامم، یک نامه‌ از کسی به اسم «یه غریبه‌ی آشنا» رسیده‌بود: «سلام دوست من. به جمع ما خوش اومدی، از مطلبی که ارسال کرده بودی می‌شد اینو فهمید که خیلی تنهایی و دلت پره. خیلی خوشحال می‌شم سنگ صبورت بشم» احساس خوبی داشتم که یکی بعد از یک روز عضویت در آن انجمن به من توجه کرده‌بود، اما دیر وقت بود، بخاطر همین سریع دیس‌کانتک شدم.

صبح در کتابخانه، اصلا حواسم به درس نبود، موقع برگشتن سر راهم کارت اینترنت خریدم و نیمه‌های شب، از خانه رفتم اینترنت(والدینم شنیده بودند که از اینترنت و چت کردن دخترهای مردم اغفال می‌شوند و به همین دلیل با نت رفتن من مخالف بودند)

اول از همه جواب آن پیام را دادم و هنوز چند دقیقه از ارسالش نگذشته بود که یک پیام دیگر از همان شخص رسید که این‌بار آی دی یاهو را داده بود و من از آنلاین شدم.

– سلام صادق هستم

– سلام ساناز هستم…

هفته‌ای دو سه روز، آخر شب آنلاین می‌شدم و با صادق حرف می‌زدم، او گفته‌بود که مشاور یک مرکز مشاوره در تهران است و کم ‌کم برایم محرم اسرار شد. برای من که تک فرزند خانواده بودم، حکم سنگ صبور داشت و بیشتر من حرف می‌زدم. از رفتار مادر و پدری که دنبال خوشگذرانی‌های خودش بود و مادرم عقده‌ی این رفتار بابا را سر من در می‌آورد.

روزها به همین منوال می‌گذشت و من به صادق وابسته‌تر می‌شدم. ساعت مفید درس خواندن من روز به روز کم می‌شد. او بخش عظیمی از ذهنم را اشغال کرده بود. بعد از یک ماه آشنایی شماره‌ی تماسم را به پیشنهاد او دادم و از آن به بعد، روزها با هم اس ام اس بازی می‌کردیم و شب‌ها وقتی والدینم خواب بودند، آنلاین حرف می‌زدیم.

چندماه همینطور گذشت تا اینکه سه شب پیاپی از صادق خبری نشد، گوشی اش‌ هم خاموش بود، از نگرانی داشتم می‌مردم و هیچ راهی هم برای رهایی از این نگرانی نمی‌شناختم.

بعد از ۳ روز صادق زنگ زد و نزدیک به یک ساعت با من حرف زد و درد و دل کرد. ابراز علاقه هم بین صحبت‌هایش بود! و تصمیم به ازدواج با من!‌ از این پیشنهاد شوکه شدم و وقتی به خودم آمدم گفتم: « ما که همدیگر رو نمی‌شناسیم، تو تهران و من اهواز، چطور میشه به همین سادگی به ازدواج فکر کرد؟!!»

جواب داد: مساله‌ای نیست یه مدت نامزد می کنیم باهم بیشتر آشنا بشیم.گفتم: من باید خانواده‌ام را در جریان بذارم، اینطوری حاضر نیستم که به درخواستت جواب بدم. او موافقت کرد و قرار بر این شد که من صادق را یکی از فامیل‌های دوستم معرفی کنم.

به مادرم گفتم که یکی از دوستانم من را برای یکی از فامیل‌هایشان در تهران خواستگاری کرده و اجازه خواسته تا به خانه بیایند. مادرم موافقت کرد که بیایند و همدیگر را بشناسیم و پدر هم که اصلا به فکر این چیز‌ها نبود! وقتی قضیه را از مادرم شنید، تنها چیزی که گفت:«باشه بگو بیان شاید اینم بختش باز شد.»

چهار روز بعد صادق در خانه‌ی ما همراه با مادرش رو به روی والدینم نشسته بودند. او پسر زیبایی نبود اما مرد ایده‌آلی بود. شب آن‌ها می‌خواستند به هتل بروند اما به اصرار پدر و مادرم در منزلمان ماندند و روز بعد به سمت تهران حرکت کردند.

همان شب قرار شد که ما برای تحقیقات بیشتر به تهران برویم. آدرس محل کار و محل سکونتش را گرفتم و بعد از ده روز به همراه والدین به تهران رفتیم. وقتی وارد مرکز مشاوره شدیم، اصلا کسی را با مشخصات صادق نمی‌شناختند، باورم نمی‌شد که به این راحتی با احساسم بازی شده باشد، با صادق تماس گرفتم ولی گوشی را جواب نمی‌داد، در چت هم پیدایش نشد، سرزنش والدین از یک طرف و کاری که صادق کرده بود از طرف دیگر داشت دیوانه‌ام می‌کرد اما عشق صادق در دلم نمی‌گذاشت به او بدبین شوم و مطمئن بودم که وقتی شماره تلفن من را ببیند خودش با من تماس می‌گیرد اما صبح شد و خبری نشد و ما با اولین پرواز به اهواز برگشتیم.

وقتی وارد خانه شدیم، با دیدن آن صحنه مادرم از حال رفت و پدرم دو دستی به سرش زد… تمام وسایل با ارزش خانه‌ به سرقت رفته بود.

سریع با ۱۱۰ تماس گرفتیم و انگشت‌نگاری انجام شد و تنها فرد مشکوک از نظر پدرم، صادق بود، پس ماجرا را تمام و کمال برای ماموران تعریف کرد.

آن‌ها هم از من خواستند که آدرس دوستی که صادق از فامیل‌های او بوده را بدهم و من چه جوابی داشتم؟ پس مجبور شدم که تمام داستان را برایشان تعریف کنم و سیلی بابا، نقطه‌ی پایان داستان بود.

شماره‌ تماس(ایرانسل) صادق را به مامورین دادم تا شاید از این طریق او را پیدا کنند، اما خط به نام کس دیگری بود و بعد از کلی تحقیقات فهمیدند که صاحب خط کسی است که مدارک شناسایی خودش را چند ماه پیش گم کرده‌است.

آخر به این نتیجه رسیدیم که آن شب که صادق و مادرش در منزل ما مانده بودند از کلید‌های خانه که در جاکلیدی دم در بود، نمونه برداشته بودند و در غیاب ما …

از آن روز هیچوقت از صادق خبری نشد، نه نت، نه تماس تلفنی و من همچنان منتظرم که با پیدا کردن صادق آبروی ریخته‌شده‌ام در پیش خانواده را بدست بیاورم.

۱ دیدگاه در “از انجمن اینترنتی تا عاشقی”

  1. سلام
    تا حالا هر دو سری از این ماجراها رو خوندم. یاد برنامه ی شوک افتادم که از اینترنت و فضای مجازی یک غول می سازه! چرا انقدر تاریک و سیاه؟ اصلا مگه در همین دنیای مجازی ازدواج های موفق هم نداشتیم؟! حداقل هر دو طرف ماجرا رو انعکاس بدید.
    در ضمن متنتون غلط تایپی هم داشت.

    چارقد:

    چارقد: با سلام و ممنون از ارسال نظرتون، در داستان های بعدی سعی می کنیم این موارد را هم وارد کنیم.

دیدگاه‌ها بسته شده است.