ششم تیر ۱۳۴۶ بود. فاطمه و اسحق چشم انتظار به دنیا آمدن کودکشان بودند. فرزندشان که دنیا آمد نامش را فریده گذاشتند؛ کودکی که با تولد خودش برکت و شادی را برای خانوادهاش به ارمغان آورد.
فریده از همان دوران ابتدایی هوش و ایمانی فوقالعاده داشت، طوریکه توجه همه را جلب میکرد. دختری درسخوان و زرنگ بود که برای تحصیل هر مدرسهای را نمیپذیرفت و در انتخاب دوست هم بسیار دقت میکرد.
طالب محیط پاک و با صفا بود و قرآن را دوست خود قرار داده بود. کودکی بیش نبود که گام اول در سلوک را که ترک محرمات و انجام واجبات است؛ به خوبی اجرا میکرد. به آن اهمیت بسیاری میداد. به نماز اول وقت هم. کسی ندیده بود که هنگام اذان باشد و او بیوضو. او در دل همواره آرزویی داشت.
تحصیلات دوران متوسطهاش را با نمرات عالی به پایان رساند و در رشته پزشکی دانشگاه تبریز پذیرفته شد. هدفش این بود که بر جراحات جسمانی هموطنانش مرهمی بگذارد و فرد مفیدی باشد. برای رسیدن به هدفش، همیشه در تلاش و کوشش بود و شبها ساعتی بیش نمیخوابید.
شب قبل از شهادتش به مادرش گفته بود: مادر! من حاج سید تقی مطهری را در خواب دیدم که سه دیس خرما به من داد و گفت چند تایی را خودت بخور و بقیه را بین همسایهها پخش کن
…
به امام روح الله(ره) خیلی علاقه داشت، همیشه به برادرانش گوشزد میکرد که صحنه نبرد را خالی نگذارید. از وقتی دشمن مرزهای کشور را مورد حمله قرار داده بود، همیشه ابراز ناراحتی میکرد و آرزو داشت کاش پسر میبود و به جبهه میرفت… شاید هنوز درنیافته بود که اگر انسان لایق باشد، شهادت خود به استقبال میآید.
به شهدا علاقه بسیاری داشت؛ طوریکه دفتری تهیه کرده بود و هر کجا عکسی از شهیدی میدید، در آن میچسباند. هنرمند بود و دوستدار هنر. همین عشق هم او را به هدفش رساند.
هجدهم فروردین شصت و هفت بود که جنگنده های عراقی دوباره به شهر حمله کردند و فریده آقا بابایی هم در همین بمباران به شهادت رسید و به دیدار معبود شتافت و همنشین صالحان و شهدا شد …