حالا که تنهاییم
بیا زیر این چتر
باران که تمام شود، گور کودکانهام را گم خواهم کرد
وسعت تابستانی را که زیر پوستم چروک میخورد
تا شهریور این پاییز مگر چند باران و برف فاصله است؟
من بزرگ نمیشوم
رشد نمیکنم
کمی آب بریز زیر پای گلدانم
شاید خاطرهای سبز شود…
حالا که تنهاییم
بیا زیر بارانم
گریه نمیکنم… !
♀
امروز:
دیروز فردایی که نمیشه گفت بهش بیاعتقاد شدم یا… اصلا شبیه من نیست… اصلا نمیفهمم چیزی که میخوام وجود خارجی داره یا نه… فقط میدونم چیزایی که الان دور و برم هستند اون چیزایی نیستن که من میخوام…
فلاش بک به تابستان:
فرض کنید جسمی با وزن M و با شتابی برابر با a میره، میره و اصلا به این فکر نمیکنه چه نیرویی داره بهش وارد میشه تا اینکه بالاخره با کله میخوره زمین و میفهمه امروزی هم هست! بله همیشه F=Ma
یکشنبه ۲۶ مهر:
هماتولوژی، خونشناسی، انکولوژی، سرطانشناسی…
مریض تخت یک اُساره ۳۲ ساله، blood cancer، روسری به سرش بسته، با دستاش سرشو فشار میده میگه بهم دست نزنید استخونام درد میکنه! میخوام وانکو مایسین بهش بزنم، نمیذاره، میگیم میخوای پتدین بزنیم بعد داروهاتو بدیم؟ سرنگ ایمی پنم توی اون یکی دستم خشکش زده… من هنوز به امروزی فکر میکنم که دور و برم پر چیزاییه که اونی که میخوام نیستن!
حتی مُسکن هم نمیخواد!
اُساره… فقط ۳۲ سالشه، یه دختر داره که تهران شیمیدرمانی میشه و شوهرش هم توی یه شهر دیگه پرتو درمانی!
فردا:
میدونم هیچی عوض نمیشه، روز میلاد یا… لامذهب نشدم، لائیک هم نشدم فقط میدونم تا امروز هر چی خواستم شاید اشتباه بوده، شاید الان هم دارم اشتباه میخوام…
فرض کنیم جسمی به وزن M با شتاب گرانش زمین تا ارتفاع H میره بالا… میره… میره… میره… اونجا هیچ حرکتی نمیکنه… تو اوجش سرعتش صفره… اونقدر میره و خفهخون میگیره که انرژی معادل u=mgh تو خودش ذخیره میکنه… حالا هر چی که نزدیکتر میشه این Uی لعنتی بیشتر آزارش میده… داره خفش میکنه…
کسی نیست… منجی براش نیست… اینا همه اثر وضعیتیه که بعد یه مدت اشتباه نصیبش شده… هی، کسی قدرتش بیشتر از تو هست؟ فقط اگر قدتمندتر و مهربونتر از تو هست منو بهش معرفی کن!
یکشنبه ۳ آبان:
هماتولوژی! قصهی عشق!..
روسری سرش نیست… موهاش ریخته… کچل… لباس نارنجی بخش به تنش زار میزنه… نشسته دندوناشو چفت کرده و درد میکشه… دماغش پر از خون لخته شده است و زخمی که مثل جذام داره عمقتر میشه…
آمپول GCSF رو کشیدم… میگن ایرانیاش دونهای ۶۰ هزار تومنه چه برسه خارجیاش… روزی دو تا… تموم دستش کبودی زیر جلد داره… نمیتونم تزریق کنم بهش… مقاومتی نمیکنه… نا نداره… دکتر پورحسن میاد میگه: نمیتونه تحمل کنه که مایع تو ریههاشو خارج کنم…
آمپول GCSF رو محبوبه میگیره بزنه… من توی اتاق آخر گریه میکنم…
باز هم به خودم فکر میکنم… من دچار ANHDONIA شدم… نیاز به یه معجزهگر دارم
اُساره هم به این فکر میکنه؟! معجزه…
قبل رفتن از بخش یه نگاه به سرمش میکنم… رگش… قلبش… خون توی بینیش… دلم پیچ میره…
دیروز:
گفتی باهاش حرف زدی… اما بازم قبول نکرد!… فهمیدم این راه فرارم درست نیست… قرار نیست معجزهای بشه…
دم در سلف… سفید بود… عینکتم اونجا بود…
به جای خودم نگاه کردم… تو هم به صلاح نیستی… تو هم معجزه نمیشی…
گریه هم دردی رو دوا نمیکنه… تو هم اشتباهی… قرار نیست منجی کمکی بکنه… اینا همه اثرات وضعی اشتباهاتمه که به حال خودم رها شدم!
رفتی… عینکتم روی چشمت بود…
من هنوز به این فکر میکردم معجزه میشه!
سر کلاس اول… خبر رسید اُساره دیروز مرد… اتاق یک خلوت شد… حالا مرگ معجزه بود یا زندگی؟!
امروز:
توی مجله غرق میکنم خودمو… کوئیلو میگه:
هیچگاه آرزوهایت را فراموش نکن، به دنبال نشانهها باش…
من فکر میکنم که معجزه میشه… فردا! من فقط فکر میکنم، فقط!
♂♀
برای تو که شاید برگی از پاییزم نباشی
شاید خندهای روی لبهای تنهایی من
و هنوز هزار حرف نگفته و چشم نباریدهام
ما در سکوت،
مادر سکوت میکنم…
برای قسمتی که تو نبودی
نیمهام به ماه رسید
و من به تاراج باغی که شاید برگی از پاییز تو باشم…
اصلا بیا جهان را قسمت قسمت کنیم
توی قسمتِ من، تو قسمت من باش!
و پیش چشم مردهای قصه
بخوان مرا به نام کوچکم…
بزن مرا
به خیابانهای نیمهکارهی پاییزیم…
من معجزه را
تو را
و برگ
برگ
میریزی از چشمهای من!
♂♀