کوچکتر که بودم، لحظه ی سال تحویل برایم لحظه ی مهمی بود. همهی وجودم پر از شور و شوق بود و ثانیه شماری میکردم تا تلویزیون همان آهنگ همیشگی سال تحویل را پخش کند و اعلام کند « سال یکهزار و سیصد و فلان مبارکباد!»
و چه ذوقی میکردم برای چیدن سفرهی هفت سین، مخصوصا سبزه و ماهی سرخش. و بعد هم عید دیدنیهایی که مهم ترین قسمتش برای من، گرفتن اسکناسهای نو و تا نخوردهای بود که معمولا موقع خداحافظی، عیدی میگرفتم.
بعدها دیگر از آن ذوق و شوق کودکانه خبری نبود. انگار که یکجورهایی برایم عادی شده باشد، مثل خیلی دیگر از رسمهای کلیشهای، برگزار میشد.
چند سالی است که قبل از سال تحویل ذهنم درگیر است. بگذریم از مرور عملکرد سالانه و مقایسهاش با سالهای قبل و فکر و خیال و آرزوهایی که برایش داشتم و عملی نشده بود، و بعد غصه خوردن و محاکمهی خودم؛ مدام به این فکر میکنم که این همه برو بیا، این همه دوندگی، این همه بشور و بساب خانه تکانی، این همه خرید و گز کردن بازار و مغازه، همه و همه به خاطر یک لحظه، آن هم یک لحظهی اعتباری؟؟!
و بعد انگار یکی در دلم پوزخند بزند به همهی این رسم و رسومات و غصه بخورد که وقتی لحظهی تحویل سال، کاملا اعتباری است و میشد هر لحظهی دیگری هم باشد، چرا همهی خانه تکانیها، چرا همهی دید و بازدیدها، چرا همهی رفع کدورتها، چرا همهی شاد شدنها و شاد کردنها، باید خلاصه شود در همین چند روز عید؟
انگار عادت کردهایم حتی برای خوب بودن و خوش گذشتن هم دنبال بهانه بگردیم!
برای این که تقریبا همه ما ها کمی به مردن فکر نمی کنیم .و نمیدانیم که این دنیا فقط گذر زمان است و بس.