کمیتهی مشترک ضد خرابکاری!
اواخر دهه ۴۰، در جریان گروگان گیری ناموفق شهرام (پسر اشرف پهلوی) که توسط تعدادی از اعضای سازمان مجاهدین خلق (منافقین) روی داد، آنچنان در سیستمهای اطلاعاتی رژیم شاه، ناهماهنگی و بیتدبیری بیداد میکرد، که وقتی شهربانی، یکی از آن به اصطلاح خرابکاران! را دستگیر و شکنجه کرد، معلوم شد که هر چه او گفته است، قبلا توسط افراد دیگر به ساواک گفته شده بود! این ناهماهنگی بعضا در موارد دیگر هم تکرار گردید و گاه بر سر یک سوژه، هم شهربانی تعقیب و مراقبت داشت، هم ساواک و هم ضد اطلاعات ارتش! در پی بروز چنین ناهماهنگیهایی، محمدرضا پهلوی دستور داد که تشکیلات مستقلی، مشترک از ساواک، شهربانی و ضد اطلاعات ارتش، برای مقابله، مهار و سرکوب مخالفان رژیم تشکیل شود و این چنین «کمیته مشترک ضد خرابکاری» با الگوبرداری از سیستم اطلاعاتی انگلیس تشکیل شد.
زندان این کمیته ابتدا زیرزمین شهربانی، سپس زندانی معروف به «زندان زنان» و در نهایت ساختمانی سه طبقه با محیط استوانهای، در جنب زندان زنان بود که در سال ۱۳۱۱ به دستور رضاخان و توسط مهندسین آلمانی طراحی و ساخته شده بود.
آغاز راه
همان آغاز ورود، باید پایت را نیممتری بالا بگیری تا بتوانی وارد شوی، درهای آهنی زندان، همگی این ویژگی را دارند. زندانی، ناآشنا به این موضوع، با چشمهای بسته وارد میشود، پایش به لبهی در گیر میکند، زمین میخورد؛ این زمین خوردن یعنی آغاز روزهایی پر از درد در زندان کمیته مشترک ضد خرابکاری رژیم پهلوی؛ جایی که حالا چند سالی میشود که موزه شده است؛ موزه عبرت.
روی هر آجر دیوار حیاط -که در واقع راهرویی است به عرض ۵/۲ یا ۳ متر- صفحات فلزی کوچکی است که روی هر کدام نام یک زندانی سیاسی و تاریخ دستگیریاش حک شده است. دل میخواهد که دست بکشد روی نامها، تبرک غریبی دارند انگار! خرافاتیام مخوان؛ گفتم انگار!
همه اسمها هم که نه، در مکتب روح خدا، نیک آموخته ام که «ملاک وضع فعلی افراد است.» باشد، به آنجا هم میرسیم که بگوییم بعضیها آن روزها چه کردند و اکنون نسبتشان را با جمهوری اسلامی، باید BBC و VOA و اتحادیه اروپا و سیا و … تعیین کنند! خود، قصه غریبی است این کجا بودن و کجا رفتن …
نگاهت هنوز محو این نامهاست که دو لیموزین مشکی، خیرهات میکند، یکی برای ارتشبد حسین فردوست، یکی هم ارتشبد نعمتاله نصیری، رئیس ساواک. دستت که در جیب ملت باشد، سلیقهات هم خوب میشود دیگر؛ حتی اگر رئیس یکی از مخوفترین دستگاههای اطلاعاتی دنیا باشی!
پنجره ای برای آینده
هر جای این تاریخ بلند که ایستاده باشی، خدا پنجرهای میگشایدت تا از ورای تصاویر گذشته، آینده را رقم بزنی؛ اینگونه است که اینجا، شکنجهگاه مخوف ساواک، موزه عبرت میشود برای وقتهایی که یادمان میرود ریشههایمان به کجا میرسد.
سالها بعد از پیروزی انقلاب اسلامی مردم ایران، میتوانی اتاقهای منوچهری و حسینی و آرش و تهرانی را ببینی؛ شکنجهگران تعلیم دیده ساواک که ۷۴ نوع شکنجه را به طور علمی! و با استفاده از ابزار پیشرفته شکنجه، نزد استادان اسرائیلی و آمریکائی و انگلیسی خود تعلیم دیدند، تا مبادا غباری بر گوشه تخت سلطنت اعلیحضرت همایونی!! بنشیند.
غبار که ننشست؛ خون به ناحق ریختهی مردم سرزمین من بود که سیلی شد و ویرانههای مانده از ۲۵۰۰ سال نظام سیاسی دیکتاتورانه را باخود به گوشههای تاریخ برد. و حالا من، ایستادهام در اتاق حسینی، شکنجهگر معروف ساواک که به گفته زندانیان سیاسی قبل از انقلاب، وحشتناکی چهرهاش، خود اولین شکنجه هر تازه واردی به آن اتاق سیاه بوده است. این «سیاه» نه فقط از باب استعاره که در حقیقت نیز مفهوم مییابد؛ دیوارهای این اتاق و شیشههایش همگی رنگ سیاه دارند. تا در ذهن زندانی ناآشنا با محیط، وسعت سیاهی و ظلمت به بینهایت برسد و او را بترساند؛ چه شیطان ابلهی ذهنشان را تسخیر کرده بود! قرار اگر به ترسیدن بود و پا پس کشیدن که آن همه وحشی گری های قرون وسطایی، هر شیری را به زانو در می آورد.
آزادی، هزینه دارد!
«…شلاق با کابل برق، بعضی ها آنقدر سریع در برابر این شکنجه کوتاه میآمدند و حرف میزدند که شکنجهگران به شلاق می گفتند: «مشکلگشا»؛ تازیانههای شلاق به کف پا، روی رشتههای عصبی اثر میگذاشت. با هر ضربه شلاق، درد تا مغز آدم سوت میکشید. تکرار شلاق موجب میشد کف پا گوشت اضافی بیاورد و برآمدگی در کف پا ایجاد شود.
آویزان کردن به صورت وارونه و چرخاندن نیز در کار بود. دستبند زدن صلیبی از همه شکنجهها غیرقابل تحملتر بود. در این شکنجه فرد را از مچ دست به دیوار صاف یا نردهای آویزان میکردند که سنگینی بدن موجب کشیده شدن دستها در طرفین و فشار طاقتفرسایی در مچ و آرنج و کتف میشد. آدم احساس میکرد که هر آن رگهایش پاره خواهد شد. ادامه این شکنجه و تحمل آن بیشتر از بیست دقیقه ممکن نبود؛ چرا که دستها باد میکرد و حرکت خون کند و دستها کبود میشد، بعد چهارپایهای زیر پای فرد میگذاشتند و از او میخواستند که حرف بزند، اگر به زبان میآمد که هیچ، اگر دم فرو میبست، دوباره چهارپایه را از زیر پایش میکشیدند. از دیگر شکنجهها باتوم برقی بود. برای برق آن از باطریهای ماشین استفاده میکردند. این باتوم مثل باتومهای پاسبانها بود منتها باتوم اینها، برقی و لاستیکی بود. داخلش سیمکشی و المنت و سرآن قطعهای فلزی داشت، در دسته آن یک شاسی بود. با فشردن آن، ولتاژ برق باطری وارد باتوم میشد و بدن را میلرزاند. نمیسوزاند، بلکه حالت رعشه به آدم دست میداد.
یکی دیگر از شکنجههای سخت و وحشتناک، آپولو بود که تقریبا از سال ۵۲ در ساختمان اصلی کمیته مورد استفاده قرار میگرفت. وقتی کسی را به آن میبستند، سردردی به او دست میداد که اعصاب و روانش را خراب می کرد، و به هم می ریخت.» (خاطرات عزت شاهی، ص ۱۹۳)
«شکنجهها متعدد و متنوع بود، از دستبند قپانی زدن، سوزن به زیر ناخن فرو کردن، آویزان کردن، بدن را سوزاندن، برق وصل کردن، به دستگاه «آپولو» بستن تا بیخوابی دادن، در سرما برهنه کردن و در آب انداختن، ساعتها سرپا نگهداشتن، در زیر بارانی از سیلی و لگد افکندن. اما عمدتاً از کابل زدن استفاده میکردند. من خودم گوش راستم و ستون فقراتم آسیب دید و ناخنهای چند انگشت دستم چرک کرد و افتاد. در طول شش- هفت ماه با کابل و آویزان شدن و دستبند و طرق دیگر شکنجه شدم. ضربات سخت و سنگین مشت و لگد که دیگر در حکم نقل و نبات بود. با این وجود حال و روز کسانی را دیدم و شنیدم، که شکنجه من در برابر شکنجههای آنان هیچ بود. آقای «طالبیان» معلم گروه ابوذر را به شدت شکنجه کرده بودند و بر اثر ضربات و صدمات وارده، مهره کمرش شکسته بود و نمی توانست درست بنشیند.
… یکی از بچهها می گفت بهار(بازجوی ساواک) را دیدم که پایهی صندلی را در حلقوم یک زندانی (سیاه کلاه) فرو برده و با پایش فشار میداد. گاه موهای صورت زندانی را میکندند و زمانی فندک را زیر موهایش میگرفتند. خیلی از اوقات نیز سیگار را روی گوشت بدن زندانی خاموش میکردند. چندین زندانی (از جمله جوانی به نام مهرداد اهل بابل) را از فرط شکنجه دادن به بیماری روانی مبتلا کردند. بعضیها نیمه شب با وحشت و فریاد از خواب میپریدند و همه همبندیها را از جا میپراندند.
«ژیانپناه» افسر زندان قصر، بعد از پیروزی انقلاب تایید کرد که ظرف ادرار را به زور در حلقوم زندانی ریخته بوده. برخی، بر اثر شدت شکنجه و همینطور به منظور حفظ اطلاعات از دستبرد شکنجهگران در همین کمیته مشترک یا زندانهای دیگر مانند اوین و قزلقلعه مجبور به خودکشی میشدند و درد رگ زدن و حلقآویز شدن را بر اسارت در چنگ شکنجهگران ترجیح میدادند.
«شکنجه» تاریخچهای طولانی و قدیمی دارد! بعدها، حاجی عراقی در اوین برای خود من تعریف کرد که در «قزل قلعه» خلیل طهماسبی را با حالت «دولا شده» در بشکهای از خرده شیشه فرو بردند. )خاطرات جلال رفیع، ص۳۸، ۳۹)
«… ضربات شلاق بود که پیدرپی بر پاهایم فرود میآمد و من تا ۸۵ ضربه آن را شمردم و دیگر متوجه نشدم تا اینکه چشم باز کردم و دیدم که در سلول هستم. روز بعد مرا به اتاق آپولو بردند و بازجو مرا بر روی تخت آپولو نشاند و سپس تاول های متعدد ناشی از شکنجه را که کف پاهایم بود با میله نوک تیزی که در دست داشت، پاره نمود. … روزی دیگر در اتاق بازجویی محاسنم را به الکل آغشته نموده و سپس آتش زدند و صورتم را سوزاندند و پس از آن میلهی سرخ شدهای را روی لبهایم گذاشتند و در آن حال به من گفتند خودت را در آینه ببین، خیلی خوشگل شدهای! در مرحلهای دیگر از سقف آویزانم کردند و با روشن نمودن چراغ زیر پاهای پانسمان شدهام، هم پانسمان و هم پاهای زخمی را سوزاندند. در طول روند بازجویی در حالی که مرا از سقف آویزان کرده بودند، از بالا آب جوش قطره قطره روی سرم میچکید و در این حال بازجو که مشخص بود شیئی فلزی در دست دارد محکم به صورتم کوبید که فکم شکست و پس از آن حسینی مرا بلند کرده و به زمین زد و با زانو محکم به شکمم کوبید که مثانهام پاره شد و به بیمارستان منتقل شدم.» ( شکنجهگران میگویند، ص ۹۱ به نقل از حجتالاسلام خدادادی)
این همه، تازه حرفی است از هزاران که در قالب واژه و عبارت میگنجید؛ آخر همه چیز را که نمیشود گفت، خودت فکر کن چرا اکثر زندانیان سیاسی زن، از گفتن شکنجهها طفره میروند؟! چرا فاطمه حسینی حتی سالها پس از پیروزی انقلاب هم نمیتواند از موزهی عبرت بازدید کند و از همان حیاط زندان کارش به بیمارستان میکشد؟! فکر کن چرا یک مرد وقتی خاطرهاش را میگوید، درخواست دارد که نامش ذکر نشود؟! چرا نمیشود خیلی از خاطرههای نوشته شده در کتابهای مختلف را اینجا نوشت؟! چرا خیلی از خاطرهها هیچ جا نوشته نمیشوند؟! چرا نوشتههای این چنینی پر از نقطه چینهایی است که همیشه نقطهچین میمانند؟! بگذریم… حالا من ایستادهام وسط چنین اتاقی و اتاق که هیچ، دنیا انگار دور سرم میچرخد؛ چقدر آزاد بودن هزینه دارد! این همه، تازه روایت کسانی است که خدا خواست زنده بمانند و زینبوار راوی رنج و درد و مظلومیت باشند؛ یکی از سلولهای کمیتهی مشترک، در وضعیت کنونی که به موزه تبدیل شده است، به شهدایی اختصاص یافته که زیر شکنجه شهید شدهاند: مراد نانکلی، ابراهیم جعفریان به همراه همسرش طیبه واعظی، اصغر روحی، محمود نمازی، سید حسین دیباج و… جالب آنکه خانوادهی این شهدا یا اصلاً متوجه وضعیت فرزندشان نمیشدند یا به آنها گفته میشد که این افراد در حین درگیری یا فرار کشته شدهاند! و چه بسیار کسان دیگر که در زندان کمیتهی مشترک که به حق موزهی عبرت نامیده شده، ناپدید شدند و هیچوقت، هیچکس نفهمید که چه بلایی بر سرشان آمده است…
… هنوز طعم فریاد دارد!
به شماره افتاده است نفسهای بی رمقم در این فضای بی هوا! جای هوا، اینجا پر شده است از دلشورههای ندیدنی، هراسهای نشنیدنی، شکنجههای نگفتنی! گرچه حالا وسط راهروی بند انفرادی که راه میروی روشنایی اندکی راه مقابلت را روشن کرده، گرچه در و دیوار را تمیز کردهاند، گرچه رد خونها را نه اینک که همان زمان نیز هر لحظه نظافتچیها پاک میکردند، گرچه کفپوش سلولها تغییر کرده و دیگر آن زیلوی پوشیده با چند لایه چرک و خون و … نیست، گرچه دیگر بوی تعفن و عفونت بدنهای شکنجه شده به مشام نمیرسد، گرچه صدای جیغهای رضوانه دباغ را نمیشنوی، گرچه خندههای مستانهی شکنجهگران و توهین و تمسخرشان روحت را آزار نمیدهد، گرچه آن تخت فلزی که در ابتدای ورودی بند یک، چندین ماه عزت شاهی را روی آن بسته بودند، حالا فقط سنگینی تندیس آن مبارز را تحمل میکند، گرچه… اما برای لرزیدن دل و ترک خوردنش، همین کافیست که بدانی روزی اینجا یکی از مخوفترین شکنجهگاه های دنیا بوده که به گفتهی نمایندگان صلیب سرخ جهانی، بعد از بازدید در سال ۵۶، نظیر آن تنها در اسراییل وجود داشته است! و آن همه اتفاقهای وحشتناک باورنکردنی اینجا روی داده است، همین کافیست که بدانی هراس قدم زدن در بندها و سلولها و طبقات اینجا، گرچه بسیار شبیه دیدن فیلمهای ترسناک است، اما حادثهای است حقیقی.
سلولهای انفرادی را تکتک میبینم، کنار هر کدام اسمی است و تندیسشان درون سلول. سیدعلی خامنهای، محمدعلی رجایی، سیدمحمود طالقانی، اکبرهاشمی رفسنجانی، سیدمحمد بهشتی، محمدجواد باهنر، خسرو گلسرخی، اسدالله لاجوردی، علی شریعتی و… و دل مگر چقدر تاب دارد که بارانی نشود؟! باران از دل، ره به چشمها میگشاید، سر میگذارم روی دیوار سلول؛ کسی انگار در دل من روضه میخواند!
معماری زندان به گونهای است که هیچ شعاعی از آفتاب، دیوارهایش را لمس نمیکند. برای همین است که اینجا هنوز بوی نم دارد و سرمایی غریب که تن را میلرزاند. هوای اینجا هنوز طعم فریاد مظلوم آزادیخواهی دارد. چه نیک گفته است سید شهیدان اهل قلم، سید مرتضای آوینی که «حلقوم ها را می توان برید اما فریادها را هرگز، خصوص فریادی که از حلقوم بریده برآمده باشد، جاودانهتر میماند.» شکنجهگران گرچه گوشهای از تاریخ را به اشغال خود درآوردهاند، اما آنچه مانده است دلاوریها و پایداریهای مردمی است که در آن سالهای رنج و خون، به دامان توکل آویخته بودند و عجب آنکه در آن سالها هیچکس حرف از حقوق بشر و مبارزه با تروریسم نمیزد!
غربال راست و دروغ
به دیوارها عکس زندانیان سیاسی قبل انقلاب آویخته است؛ مستند، بیهیچ ممیزی و غربالی! همانطور که عکس مقام معظم رهبری اینجاست، عکس کسانی هم هست که روزی تئوریسین ولایت فقیه بودن و بعدها نظراتشان برگشت!، همانقدر که عکس عزت شاهی که زیر شکنجه، مقاومت کمنظیری در عدم افشای نام دوستانش نشان داد، به چشم میآید، عکس مسعود رجوی و وحید افراخته هم دیده میشود که با یک سیلی، نام و محل قرار و اختفای بسیاری از مبارزین را تقدیم بازجوهای ساواک کردند! سمت چپ، تصاویر زنان مبارز و سمت راست تصاویر مردان مبارز. و اینها همه عبرت است برای من و تو که بدانیم میان بلوف زدن تا حقیقتاً تن به مبارزه دادن، فاصلهای است نادیدنی که فقط در هنگامهی بلا به چشم میآید. دلت اما بیشتر آنجایی میسوزد که عکس کسانی را میبینی که خوب هم مقاومت کردند، اما انقلاب که پیروز شد، دلشان پی سهمخواهی و پست و مقام رفت و اینگونه لغزیدند… و این است سر عمیق آنکه بسیاری از علمای دین در جواب تقاضای دعای دوستان، برایشان از خداوند «عاقبت بخیری» خواستهاند. کم نیستند کسانی که زیر شکنجهی ساواک، دلیرانه مقاومت کردند و بعدها رو در روی همین انقلاب ایستادند و مردمش را به خاک و خون کشیدند؛ دعایت فقط «هدایت شدن» نباشد، دعا کن هدایت شده «بمانی». باز واژههای آسمانی سید مرتضی، قلمم را جان تازه ای میبخشند: «ماندن در صف اصحاب عاشورایی امام عشق، جز با یقین کامل ممکن نیست.»
عکسها و اسمها را که مرور میکنی میبینی که آن روزها همه با هم بودند؛ وحدت کلمه. انقلاب که شد و هر سال که گذشت کمکم تقسیم شدند؛ چپ، راست، رادیکال، میانه رو، محافظه کار و در این دههی آخر هم اصلاحطلب و اصولگرا. دعوا کردند و بیوقفه آب گلآلود، به آسیاب دشمن ریختند که هم ماهی بگیرد هم آسیابش بچرخد! بگذریم… این قصه را سر درازی است!
باد آورده نبود…
نه حالا که سیسالگی انقلاب را، بر بلندای تقویم تاریخ، رج میزنیم و دلمان قرص سترگی ریشه هایش در عمق معادلات سیاسی جهان شده است، نه حالا که دیگر از توطئههای وطنفروشیهای منافقانه و کودتا و جنگ نابرابر و تحریمهای بی دلیل، بی کمر خم کردنی، بیرون آمدهایم و نه حالا که در آغاز دههی چهارم بزرگترین انقلاب قرن بیستم، قد برافراشتهایم، حالا نه، بل از همان روزهای آغازین این تحویل عظیم در دنیای زمینی شده دین و سیاست، فقط کمی تیزهوشی در نگاه به گذشته لازم بود که کسی در تحلیل چرایی، چیستی و چگونگی آنچه روی داده است، به این نتیجه برسد که خیال سقوط این نظام جدید، آنقدر خام است که آتش هیچ توطئه ای آن را نمیپزد!
این انقلاب، بادآورده نبود که طوفان ببردش، ارزان به دست نیامده بود که ارزان از دست برود؛ از همان خرداد خونین ۴۲ که تا همیشهی تاریخ، عزای عمومی شد، تا بهمن ۵۷ و آن صدای ماندگار شهید محلاتی که «این صدای انقلاب اسلامی مردم ایران است» ثانیه ثانیه مردم سرزمین من، زنده بودنشان را، حتی اگر شده تا آخرین قطرهی خون جنگیدند تا استقلال و آزادی را زندگی کنند. نیک که بنگری، میبینی میان انقلاب و این ماندگاری بالیدنی، دنیایی درد نهفته است، دنیایی خون، دنیایی گذشتن از خود.
…چه خالی شده ام!
واژههایم که هیچ، خود نیز کم آوردهام! تاریکی پشت تاریکی، روایت درد از میان جماعتی که از همهی مؤلفههای یک آدم فقط ظاهرش را یدک میکشند. میان این همه سیاهی، من میخواهم راه آینده را بیابم؛ راهی برای رسیدن…پس نگاه میکنم به روایت دیگری از این داستان؛ روایت جانبازیها و دلاوریها و توکلها و پایداریها. ناگاه نگاه که میکنم، میبینم چه خالی شده ام! آن همه ادعای انقلابیگریام، آن همه لاف ولایتمداری و «یالیتنی کنت معک»، آن همه شعار و آن همه حرف، میان تاریکی این سلولهای نمور، در سردی هوای آفتاب ندیدهاش، لابه لای آن خطها که روی دیوار، تقویم روزهای تنهایی اسارات بودهاند، فرو میریزد. من میمانم و هیچ، من میمانم و یک منیت فرو ریخته، یک غرور کاذب له شده، چه لذتی دارد این شکستن و در خود فرو ریختن، احساس میکنم انگار سبک شده ام؛ حالا فرصتی مییابم که حجم خالی شده ی زندگی ام را، از نو پر کنم؛ این بار یک جور دیگر، این بار بی ادعا!
مطلب خوبی بود. دست شما درد نکنه.
به نام خدای شهیدان گمنام
سلام خسته نباشید
با اجازه یکی از عکمساتون رو تو وبم گذاشتم
خلاصه حلال کنید و یه سری هم بزنید خوشحال میشیم
یاحق
یاد باد آن روزگاران یاد باد ….
برای من که طیبه واعظی عمه ام است خیلی دردناک بود چون دوباره برایم تکرار شد اما در کل خوب بود
خیلی دردناک بود برای شادی روح تمام شهیدان اسلام صلوات