فرشته‌ای روی صندلی چرخ‌دار

گاهی آدم با خودش فکر میکند کاش بالی داشت تا پرواز کند

اما یک روزی یک جایی خداوند چیزی شبیه یکی از معجزاتش را نشانمان می دهد که باور میکنیم حتی بدون پا هم میشود پرید چه برسد به بال!

مریم یکی از همان معجزاتی ست که چگونه پریدن را یادم داد.

صبر، شکر، شاد بودن، امید و خیلی خوبی هایی که گاهی همه اش در یک نفر جمع نمی شود.

سال ۱۳۶۰ وقتی مریم صفری فر به دنیا آمد شاید هیچ وقت فکرش را هم نمی کرد روزی برسد که الگویی برای دیگران باشد حتی بدون کمک گرفتن از پاهایش!
روزی با دستانش راههایی را برود که هزاران نفر با پاهای سالم حتی یک قدمش را هم برنداشته اند! رنگها و طرح هایش پلی بسازد تا راهی زیبا برای ذهن ما باشد.

یکی از روزهای گرم تابستان وقتی مسافری در رشت بودم. به صورت کاملا تصادفی با نمایشگاه نقاشی اش در پارک ملتع رشت برخورد کردم. تابلوهای خوش رنگ و طرح های خلاقانه اش مرا مجذوب کرد و بعد هم تبسم و خوش رویی اش.

مریم! با معلولیتت چطور کنار میای؟
خداوند خواست اینگونه باشم پس هستم. دوست دارد من به همین روش زندگی کنم پس زندگی میکنم. البته با شادمانی و نشاط.

از کی شروع کردی به نقاشی؟
از سال ۸۳ شروع کردم به نقاشی کردن و الان هم همچنان هنرجو هستم.

تا حالا با چه ابزارهایی کار کردی؟
مداد رنگی، رنگ روغن و قلم فلزی

از اینکه هنرمند هستی چه حسی داری؟
البته من خودم را هنرمند نمیدانم چون عظمت هنر با واژه ها و القاب بیان کردنی نیست و به راحتی قابل توصیف نیست.

اصلا تعریفت از هنر چی هست؟
هنر حس بودن، آسوده شدن، بروز احساسات و تخلیه کردن است.

موقع نقاشی چه حسی داری؟
زمانی که روی بوم قلم میزنم حرف میزنم. البته به نظرم به اندازه ی موسیقی حرف نمیزند ولی با تصویر هم همیشه حرفی برای گفتن وجود دارد.

در خانواده چه کسی همراهیت کرد برای رسیدن به هنر؟
مشوق اصلی ام پدرم و خانواده ی عزیزم هستند و بیش از همه خواهرم که در تمام مراحل زندگی یاورم بوده. من پدرم را خیلی دوست دارم و هیچگاه نمی توانم زحماتش را جبران کنم. با تمام توانم تلاش میکنم تا به کمک خداوند متعال با پیشرفت در کارم بتوانم زحمات پدرم را جبران کنم.

علاقمند شدم در مورد استادت هم بدونم
بله خانم «شبنم بابا زاده» بودند. او که به من قدرت درست اندیشیدن و به تصویر کشیدن و درک کردن زندگی را آموخت. به من یاد داد که چگونه از توانمندی هایم در جهت بهبود زندگی و رهایی از تنهایی ام استفاده کنم. صبوری و مهربانی او در من عشق را زنده کرد.

کلام پایانی با خودت مریم جان
من یک معلول جسمی_حرکتی هستم. به دوستانم میگویم که معلولیت پایان راه نیست، آغازی است برای بهتر دیدن، بهتر شنیدن و بهتر حس کردن. با توکل به خداوند و تلاش و انگیزه میتواند راهگشای درهای بسته باشد تا انسان به اهداف خود برسد.

آنقدر مجذوب آثار و افکار زیبایش بودم که به کلی زمان را فراموش کردم. باید خدا حافظی میکردم اما دلم پیش دوست جدیدم بود. آن نقاش جوان مهربان!