پیرمرد با آن کلاهنمدی و عبای قهوهای، با آن قد خمیده و پیکر نحیف و دستهای چروک از پلههای سن بالا رفت و نشست و گفت: سلامعلیکم!
من اسماعیلکریمیساروقی هستم، فرزند کربلایی کاظمکریمیساروقی …
پدرم که بیسواد و کشاورز بود در بیست و هفتسالگی، معجزهوار حافظ کل قرآن شد و آنوقت من هنوز بهدنیا نیامدهبودم.
همهمهی سالن با این جملات ساده افتاد. انگار که یکی بلند داد زدهباشد: ساکت!
پیرمرد با لهجهای که بوی خاک و آفتاب میداد ادامه داد و ادامه داد:
«برای امتحانکردن پدرم آیات قرآن را با جملات عربی دیگر مخلوط مینوشتند و دستش میدادند، پدرم میگفت آیات قرآنش را بلدم بخوانم چون نور دارند ولی یک چیزهای دیگری هم همراهش نوشتید که تاریکاست و من نمیدانم چیست.»
«از پدرم پرسیدند شما هر روز قرآن را از حفظ ختم میکنی اشتباه نمیکنی در تلاوتش؟ همهی قرآن یعنی کامل در ذهنت هست؟
پدرم گفت قرآن جلوی سینهام هست، نگاه میکنم از روی آن میخوانم.
سر بلند میکنم روی دیوار میبینمش.
سر به زیر میاندازم روی زمین هست.
در آسمان هست.
همهجا جلوی چشمم آیات هستند.
من از رو میخوانم …»
«آیتاللهمیلانی از پدرم پرسید چطور شد به این کرامت لایق شدی؟ پدرم گفت: هیچی، من فقط مال حلال خوردم همیشه، همین! و هرکس اینطور باشد بالاخره یکچیزی در عوضش به او میدهند.
الانهم من اگر مهمان شوم به سفرهای و لقمهای بخورم و حلال نباشد، روی این آیات که همیشه جلوی نظرم هستند یک پردهی سیاهی میافتد، باید لقمه را برگردانم تا دوباره آیات را ببینم «
«پدرم سادهدل بود،۱۳ سال کتمان کرد این اعجاز را.
من بچه بودم میدیدم از سر زمین کشاورزی که بر میگردد میرود در اتاق انتهایی خانه، دستهاش را میگذارد کنار گوشش و میخواند، گفتم آواز میخوانی آقا؟ گفت قرآن میخوانم، بزرگ میشوی میفهمی قرآن را …»
حرفهای پیرمرد تمام شد، با آن کلاه نمدی و عبای قهوهای از سن آمد پایین، دخترها، چشمهایشان خیس بود، آنها که حجاب درستی نداشتند هم …
با عرض پوزش،بلاگچه ای نبود خیلی.حالا ایشالا که من نفهمیده ام!
آره/بلاگچه ای نبود،شاید به خاطر هم زمانیش با عرفه بوده