جنبشی به نام حجاب
نام جنبش «چای» را شاید خیلیها شنیده باشید و شاید بدانید که جدیدا در مقابلش، جنبشی بنام «قهوه» نیز پا گرفتهاست تا بتواند در پروسهی دموکراتیک شرکت کند و با چالشهایی که درمقابل آمریکاییهاست، حسابی روبهرو شود.
اما نمیخواهم سخن این جنبش را بهدرازا بکشانم، ارزانی سیاسیون و فیسبوکیان. فقط وسط این نوشیدن چای و قهوه، حاضریام را میزنم و تا شبست، اعلامیهام را میچسبانم و میروم تا به دغدغههای مهمتر دخترانهمان بپردازم.
کنار عناوینی مانند «لزوم تشکیل دانشکدهی حجاب» و «حال مقنعههای دختران بد است اینروزها» شاید لازم نبود دیگر همچه عنوانی را مینوشتم اما «جنبشی بهنام حجاب» انگار باید با متن و زبانی متفاوت در صفحهای جدا عنوان میشد تا معدهای که پر از «چای» شده را قلقلک دهد.
روی سخنم نه فقط با کسانی که حجاب را در ایران یک نشانه برای اعمال قدرت مردانه میدانند و دلیل کشف حجابشان را هم اعتراض به اینگونه خشونتست؛ بلکه من از جنبش حجابی سخن میگویم که پروسهوار در همین آدرس الکترونیکی بارها این سخنان را نفی کردهاست.
تلخی ِ چای زیاد دوام نخواهد آورد.
فاطمه نام اصلی تمام دخترانست
از آینهی ِ میزآرایش تویاتاق گرفته تا آینهی روشویی دستشویی توی حیاط، شیشهماشینهای پارکشده توی خیابان و حتی آینهی جلوی آقای راننده، همه و همه از جمله حساسیتهای دخترانهییست که برای وارسی مجدد، فارغ از نوع پوشش «که نمیدانم تاریخانقضایی دارد یا نه»، در روحیهی اکثرمان وجود دارد.
قشنگست، لذتبخشست. اینکه این حساسیت، دستاز سرت برندارد. بالای مقنعهرا گرد میکنی، بعضیها هم به نوکتیزش حساسند. هرزگاهی هم بهآقای راننده نگاه میکنی، مبادا متوجه اینرفتارت شود.
راننده؟ یادم رفت بگویم توی تاکسیهای داخل شهر یکی از شهرهای شمالی نشستهام. همچه که از گرد بودن مقنعه ی زیر چادرم مطمئن شدم، بهلِکچِری که باید توی کلاس ارائه بدهم فکر میکنم. موضوعش public transportation ست.
راننده انگار خیلی چهرهاش متفاوتاست. چشمانش عجیب حرف میزنند. حرف میزنند و منهم از چشمهایش میشنوم اما نامفهوم… با دستاندازهای داخلشهری میافتم توی تاکسی.
بغلدستیام دختریست که مدام با موبایلش مشغولاست. دختریست ظریف و زیبا با مانتو مقنعهیی سرمهای رنگ. آرایش تیرهای دارد با گونههایی برنزهشده اما دستانی که لاکش ابروباد میزد. من هنوز وقت نکردهام سر ازین نوع لاکها که طراحیهای خاص دارند، دربیاورم. رنگبندی و طرح مشکی روی لاکش خیلی قشنگست.
دوباره رویم را برمیگردانم به سمت خیابان. پیرمرد تُرُبفروشی را میبینم که چرخدستیاش را پُر از ترب قرمز کردهاست. زیبا بود. دلم هُری ریخت پایین. می خواستم پیاده شوم و تُربها را بخرم. نه برای خوردن، از خوردنش خوشم نمیآید. اما جان میدهد برای نخسوزنکاریکردنش تا دکور ورودی اتاقت شود. وای که چقدر قرمزی تُرُب میان سبزیبوتهاش قشنگاست.
میخواهد هندزفریاش را از توی کیفش دربیاورد. دستش به بازویم میخورد. بهخودم میآیم. آخر بغلدستیش مرد جوان و توپُری بود. دخترک هم فاصلهاش را با او حفظ میکرد و طبیعتا مماس من قرار میگرفت. اجازه میدهم راحت کیفش را وارسی کند. بهکولهاش که نگاه میکنم متوجه میشوم او هم نگاهش بهکولهی روی پای مناست و از قیافهاش پیداست که از سنتیبودنش خوشش آمدهست. لبخندی بههم میزنیم.
فرصت را برای گرفتن عکسی از طرح لاکش مغتنم میشمرم و میگویمش: «میشه از دستت عکس بگیرم؟ خیلی وقته میخوام یه چیزی دربارهٔ این لاکها بنویسم.»
می گوید نویسندهای؟
میگویم: «همچین.»
برخلاف انتظارم میگوید: «مشکلی نیست، بگیر.»
از دستش عکس میگیرم. نشانش میدهم. میگوید خوب نیفتاده. می خوای دوباره بگیر ازینزاویه.
دوباره میگیرمش.
دستم را بروی دستانش می گذارم و تنظیمی هم انجام می دهم. اینوسط چادرم مدام همراهیام می کند … خوشش میآید.
یادم رفت بگویم: تنها اشتراکمان هندزفریهای توی گوشمان بود. قابل حدس بود که از نوع پوششم کنجکاو شدهاست تا بداند چهچیزی گوش میکنم. هندزفری را درآوردم و گوش کرد. انتها از لیست آهنگهایم «رگ ِ خواب محسن یگانه» رو پسندید و خواست تا بلوتوثش کنم.
راننده اما برای دادن باقیماندهی پول، دستش را دراز میکند و با لهجهی مازندرانی می گوید: «بِرو فاطمه، بَیر فاطمه.» و من تازه متوجه آنهمه افکار پیرمرد راننده شدهبودم. خوب حرف میزد. همان حرفهایی که از عمق چشمانش پیدا بود و خیره به جاده بودنش. همان حرفهایی که صدا نداشتند اما من میشنیدم. همان «فاطمه»یی که صدایم کرده بود، حجت را برایم تمام کرد.
میرسیم بهمقصد. دانشگاهمان از هم جداست. کولهاش را بهکول می گیرد. کولهام را زیر چادرم بهروی شانهام می اندازم. دستم را جلوی چادر نگهداشتهام. با دست دیگر دستمیدهیم بههم و خداحافظی میکنیم.
از لیست دروس آنروزم، شمارهی کلاس را می خوانم.
مقنعهام را درین مسیر وارسی میکنم تا به گِرد بودنش خدشهای وارد نشود.
امد گفت تفسیرت ز عشق چیست
گفتم که برو بین عاشق کیست
گفت هر چه دانی ز عشق گو
گفتم من گویم ولی اینجا عاشق کو
گفت هرچه خواهی گو و گوش کنم
گفتم هرچه دل گوید من باز گو کنم
بشنو ز دل ای دوست
گفتم به نام عشق که نام اوست
ز عین عشق امد کلام
عین یعنی علی و وسلام
عین یعنی ولایت بعد نبی
بعد او نباشد امامی جز علی
هر که این گفت ره به عشق داشت
جز با علی عشق معنا نداشت
عشق یعنی ۱۴ چراغ و ۱۲ رهنما
که آمد خبر نزول آیه انما……
این بود از عین عشق
بازهم نوشت از حرف عشق
عشق مشق خود را در کربلا خوش نوشت
شین یعنی شهادت که حسین باخون نوشت
عشق بی شهادت معنا نداشت
چون کمانی که در خود تیر نداشت
شهادت یعنی حفاظت از دین خویش
.
یعنی جان به کف بودن و لبیک به پیش..
شهادت اسلام را زنده کرد
اسلام شهادت را یک بال کرد
اما با یک بال نتوان پرید
پس باید دنبال بال دگر دوید
بال دگر هم از عشق رسید
از آخر عشق قاف سر رسید
قاف یعنی قائم یعنی قیام
که ظهور دارد این پیام
لبیک به امام اخر زمان
یعنی رها کردن تیر از کمان
عشق یعنی با ولایت تا شهادت رفتن
با شهادت پیشواز ندای انا الحق رفتن
«The soldier of softwar»
با سلام خدمت دوستان عزیز
این شعر را یکی از دوستان بسیار نزدیکم سروده و گفته به نام soldier of soft war نشرش بدم
اومیدوارم خوشتان امده باشد و منتظر انتقادهای سازندتون هستیم