شاید جهانی که تو در آن سیر میکردی، در حجم کلمات نمیگنجید. آن استادت که از قم آمده بود، به مادرت گفت: «سیاری صیغه مبالغه است؛ یعنی بسیار سیر کننده» و مادرت میدانست که نام مناسبی برایت انتخاب کرده است: «فهیمه»، اینهمه را آنگاه که نگاه تو در کوی و دشت، به جست و جوی کوچکترین جنبش هایبرگ و پشهای که روی آبی نشسته بود و لحن سراپا شگفتی تو که میگفت: «فتبارک الله احسن الخالقین» دریافته بود.
مکتب توحید در قم، ماه محرم تعطیل بود و طلبهها به شهر های خودشان میرفتند برای تبلیغ و سخنرانی. تو هم هر سال به زنجان میآمدی، اما آن سال نیامدی. مادر پرسید: «آخر چطور بفهمیم که سالم و تندرست رسیدهای به سنندج؟ به کجا زنگ بزنیم؟» و تو گفتی: «من خودم زنگ میزنم».
روز بیست و دوم محرم از سنندج زنگ زدی و گفتی: «مرا قرار است بفرستند بانه. مادر! میدانی از بانه تا کربلا فقط چهار ساعت راه است؟ نذر کردهام پیروز که شدیم، خودم را پیاده برسانم کربلا». مادر پرسید: من چی؟ مرا نمیبری؟» مکثی کردی و گفتی: «شما هم میروید». بیست سال بعد، پدر و مادر در کربلا بودند. مادر فکر کرد: «بیست سال طول کشید، ولی آمدیم».
آدم خاصی بودی. این را دوستانت میگویند. همانها که امروز جای خالیات را در حوزه کمابیش پر کردهاند و نکردهاند. میگویند در خانوادهی تو دخترهای دیگری هم بزرگ شدهاند که هر کدام صاحب ویژگیهای برجسته اخلاقی زیادی هستند، اما حتی خود آنها هم میگویند تو با اینکه کوچکتر بودی، از همان ابتدا درایت خاصی برای حل مسائل و مشکلات داشتی و طرف مراجعه آنها بودی.
میگویند تو در آن زمان نه تنها در میان طلبه های مکتب به همراهی وهمفکری شهره بودی، که در میان خانواده ات هم چنین شأنی داشتی. حتی تعریف می کنند که دایی ات وقتی که مشکلی داشت، به تو رجوع می کرد. تحیلی هایت از همکلاسی ها و معلم ها و نوع سأالاتی که می پرسیدند و پاسخ هایی که می دادند، حکایت از ذهن جستجوگر تو دارد که از هیچ چیزی به سادگی نمی گذشتی.
مادرت میگفت خیلی خوشاخلاق بودی. هر چه برای خودت میخواستی، برای دیگران هم میخواستی؛ چه خوراک، چه لباس، چه علم؛ هر چه را که خوب بود، برای همه میخواستی. مادرت میگفت برایت دعا کرده که خدا بهترین مقام را به تو بدهد. میگفت من اخلاقم تند بود. از دست کسی که ناراحت میشدم، میگفتم: «فلانی فلان حرف را به من زد. من میخواستم جوابش را بدهم. چرا ندادم؟» و تو مینشستی به نصیحت مادرت که :« شما هیچوقت جواب ندهید. خدا خودش جوابش را میدهد. شما خودت را کوچک نکن».
مادر برای تو بهترین مقام را خواسته بود؛ برای تو که آنقدر بزرگ بودی که مادرت را نصیحت کنی … و تو چه خوب به آن مقام شایسته رسیدی. مادر چه میدانست که دعایش به خودش بر میگردد. پیکرت را که آوردند، نگاهی به چشمهای نیمه بازت کرد و گفت: « چه میدانستم که در این دنیا مقامی که شایسته تو باشد، وجود ندارد».
دوستانت میگفتند: رفته بودیم سنندج و از آنجا باید به بانه میرفتیم. آنروزها، آن مناطق حساسترین و خطرناکترین مناطق ایران بود. مناطقی که کوملهها در جشن عروسی سرکردهشان سرهای پاسداران را میبریدند جلوی پای عروس … قربانی میکردند جلوی پای عروسی که دزدیده بودندش برای عروسشدن …
میگفتند: آن روز که حرکت میکردید سمت بانه، فرمانده سپاه دیواندره برای تقویت روحیهتان به شما گفته بود: نگران نباشید. کالیبر ۵۰ پشت سرتان در حرکت است. میگفتند: تو با تبسمی پر معنا به تصویر امام روح الله که در آغوش داشتی اشاره کردی و گفتی: « کالیبر ۵۰ هزار همراه ماست. تا او را داریم چه غم؟»
نزدیکیهای غروب بود که وقتی دوستانت اظهار نگرانی کردند، به آنها گفتی قرآن بخوانیم. تازه زمزمههای قرآن خواندنتان شروع شده بود که ماشینتان را به رگبار بستند. یکی از گلولهها به کتف راننده خورد ولی او با سماجت رانندگیاش را میکرد. شما نباید اسیر میشدید. برای همین هم بهتان دستور داد: «سرهایتان را ببرید پایین تا دشمن متوجه حضور شما نشود» و تو آرام سرت را پایین آوردی. از آن گذرگاه سخت هر طوری که بود گذر کردید و به درمانگاه متروکهای رسیدید.
میخواستید پیاده شوید که دوستانت تازه متوجه سیل خونی شدند که روی تصویر امام در حرکت بود … یکی از دوستانت سرت را بلند کرده بود … تیری به چشم راستت خورده و به مغزت رسیده بود و چشم چپت، نگاهش به سوی تیر بود. تو حتی ناله هم نکرده بودی. شاید چون نمیخواستی دیگران را نگران کنی، آن هم در آن وضعیت سخت و دشوار … چه لبخند زیبایی بر لبانت نقش بسته بود …
مادر میدید که دَرست تمام شده، اما در مسجدها و مدرسههای شهر کلاس میگذاری و زنها چقدر طرفدارت هستند و تو مبلغ تمام و کمالی شدهای. به خودش میگفت: چه فرزندان خوب و نازنینی را تربیت خواهی کرد … و تو … امروز با راهی که انتخاب کردی، با زندگی سراسر درس و نکتهات، با هدفی که برای رسیدن به آن از هیچ کاری فروگذاری نکردی … میتوانی دختران سرزمین مرا به خوبی تربیت کنی؛ فقط این دختران باید بخواهند… باید تو را بشناسند، تو را و راهت را … تو را و هدفت را … تو را و آرمانهایت را … تو را و شیوه زندگی کردنت را …
من امروز به این میاندیشم که ما دختران این آب و خاک به تو و امثال تو مدیونیم … تو که حجت را برایمان تمام کردهای … تو … شهیدهی طلبه فهیمه سیاری
با سلام ار مطلبتان در وبلاگم استفاده کردم
http://pelakasheghi.blogfa.com
سلام،ازاینکه ایشان را در این مقام می بینم از مرد بودنم شرمنده می شم وآرزو می کنم با شهدای کربلا محشور باشند وما را نیز دعا کنند
سلام
خیلی عالی بود- ممنون