سی سالش بود، یک دختر داشت و یک پسر کوچولوی سه ساله … آنقدر عاشق خدا بود و نماز که وقتی فرمان جهاد شنید، همراه شوهرش «درویش بزرگی» دست دختر و پسرش را گرفت و راهی کوهستان شد برای مبارزه …
۱۵ خرداد سال ۱۳۴۲ بود؛ آوای قیام و حماسه امام روح الله (ره) علیه رژیم پهلوی همهجا پیچیده بود؛ حتی به گوش دستهای از عشایر که به سرکردگی زیاد خان بیگلری و رستمخان قاسمی در روستای صحرای باغ و عمادوه لارستان زندگی میکردند، هم رسیده بود … زیاد خان و رستمخان توی رفت و آمدهایشان به شهر، فرازهایی از پیامهای امام روح الله (ره) را شنیده و نسبت به آن، احساس مسؤولیت کرده بودند؛ امام روح الله (ره) در یکی از این فرازها دستور جهاد داده بود؛ آنها هم وقتی در میان قبیله و عشیرهشان قرار گرفتند، پیام جهاد را اعلام کردند …
زیاد خان پرشور و با حرارت از دستور جهاد برای عشیرهاش سخن گفته بود …. «لااکراه فیالدین قد تبین الرشد من الغی؛ هیچ اجباری بر کسی نیست؛ آینده جهاد و عمل ما مرگ در راه خداست» … نگاهی به زنان کرده و گفته بود: « شما میتوانید نزد اقوام دیگرتان بروید؛ اگر نمیخواهید ما مردان را همراهی کنید» …
ناگاه صدایی پر طنین سکوت را شکسته بود … « زنان عشایر هیچوقت کم از مردان نبودهاند خان! مگر زینب سلام الله علیها، حسین علیه السلام را تنها گذاشت؟ مگر فاطمه سلام الله علیها، علی علیه السلام را در شرایط سخت رها کرد؟ ما چگونه میتوانیم مردانمان را تنها بگذاریم، در حالی که میگوییم فاطمه و زینب الگوی ما هستند؟»…
مردان قبیله دور هم نشسته بودند برای برنامهریزی حمله به پاسگاه عمادوه؛ میخواستند حرکتشان علیه رژیم طاغوت، مبارزهای آشکار و علنی باشد … به پاسگاه حمله کرده و مقادیر زیادی مهمات و اسلحه هم به چنگ آورده و ۹ تن از ژاندارمها و شاخههای حکومتی را هم کشته بودند …
حالا دیگر نمیتوانستند توی قبیله بمانند؛ باید میزدند به دل کوه … همه افراد با آنها همراه شده و زود بار سفر بسته بودند به طرف کوههای «وهوشی» و «براشت» … نباید درنگی میکردند … باید با سرعت مسیرها را طی می کردند … میدانستند به دستور شاه برای گرفتن زهرچشم و از پای درآوردن آنها، فرمانده پاسگاه به سرعت وارد عمل خواهد شد …
حالا یکسال بود که مردان عشیره در کوههای منطقه با نیروهای شاهنشاهی درگیری داشتند … آذوقهشان ته کشیده و تنها مانده بودند؛ افرادی که در شهر با فرستادن کمک برای افراد قبیله، آنها را حمایت میکردند، حالا به خاطر تبلیغات رژیم، تهدید و اعمال زور و شکنجه دیگه نمیتوانستند به حمایتشان ادامه دهند …
افراد قبیله در میان کوه تنها و خسته مانده بودند؛ اما با وجود تمام فشارها دست از مبارزه برنداشته بودند … هر چند زنان عشایر هر روز و هر شب، شاهد تمام کاستیها، بیماری و گرسنگی فرزندانشان بودند، اما خم به ابرو نمیآوردند …
زیاد خان و رستمخان مخفیانه به لارستان رفته و خودشان را به امام جمعه رسانده بودند؛ برای ادامه مبارزه به آذوقه و امکانات نیاز بود؛ آقای آیتاللهی، امام جمعه لارستان بهشان قول حمایت داده بود، اما شرایط به سختی میگذشت؛ هوا گرم بود و تمام گیاهان، خشک؛ هیچ آبی برای خوردن وجود نداشت و نیروهای ساواک با زیرنظر گرفتن و کنترل تمام راههای منتهی به کوهستان، آنها را تحت فشار گذاشته بود.
ساواک یکسال مبارزه کرده بود و هنوز حتی نتوانسته بود یکی از مردان عشایر را بکشد … کوههای درهم پیچیده، این امکان را به مردان عشایر داده بود که با آشناییای که به منطقه داشتند، خودشان را در مخفیگاهها پنهان کنند؛ امکان صعود هم برای نیروهای تحت فرمان شاه نبود؛ ترس و وحشت بر دل مأموران پاسگاه و نیروهای اعزامی به منطقه سایه افکنده بود … وقتی نیروهای شاه متوجه شدند نمیتوانند در جنگ و مبارزه از پس عشایر برآیند، به فکر کشیدن نقشهای افتادند …
سرهنگ اشرف، لباس روحانیت پوشیده و با شال سبز و قرآن راهی کوهستان شده بود؛ بهعنوان سفیر انقلاب و فرستاده امام روح الله (ره) … عشایر که با آن شرایط هیچ تماسی با شهر نداشتند و نیروهای نظامی هم به ظاهر به مبارزه با این روحانینما برخاسته بودند، به او اعتماد کردنده بودند … سرهنگ روحانینما به نیمه راه که رسیده بود، خبر آزادی امام روح الله (ره) را به زیاد خان و رستمخان داده و گفته بود:
«حالا که امام آزاد شده، بهتر است خودتان را تسلیم کنید؛ قول میدهم شما را به منطقه خودتان، جایی که قبلاً زندگی راحتی داشتید، برگردانم … از طرف دولت، برایتان اماننامه آوردهام» … بسیاری از زنان و کودکان بر اثر بیماری، نبودن آذوقه و خستگی ناتوان شده بودند؛ مردان هم دیگر مهماتی نداشتند تا بتوانند به مبارزه ادامه دهند …
بالاخره هم به این نتیجه رسیده بودند که اماننامه را امضا کنند …آنشب، شب سختی برای عشایر بود؛ رستمخان که همه افراد قوم و قبیله او را به ایمان و تدین قبول داشتند، برای مردم قبیلهاش از شهادت گفته بود … از امضای اماننامه احساس خوبی نداشت … هفتم محرم بود، سال ۱۳۴۲ و افراد عشیره و قوم در حال خواندن نماز بودند که نیروهای نظامی به سرکردگی سرهنگ اشرف از پشت به آنان حمله کرده بودند؛
باران تیر و گلوله و خمپاره بر سر مردان و زنان شجاع قوم باریدن گرفته بود … تعدادی از مردان عشایر به شهادت رسیده و بازماندگان به اسارت گرفته شده بودند … عشایر با تنی خسته و مجروح برای عبرت مردم در میادین شهر لارستان در معرض دید قرار گرفته بودند …
به مردم گفته بودند اینها اشرار خطه فارس هستند …
اجساد شهدا پس از چند روز، در روز دهم محرم از میادین لارستان به منطقه متروکی منتقل و به خاک سپرده شده بود … بعد از آن هم پزشکی آمریکایی برای درمان بازماندگان قبیله، پیش آنها رفته و با تزریق آمپول، صد تن از آنان را به شهادت رسانده بود …
در میان شهدای کوهستان و مبارز عشایر، نام زنی به نام «باختر بیگلری» میدرخشد … این زن شجاع، پس از درگیری نیروهای نظامی به درجه شهادت رسیده بود و حالا نامش، بهعنوان نخستین زن شهید تاریخ انقلاب بر پیشانی تاریخ ثبت شده است …