حرام‌بودن جوراب نازک‌ها!

شهره خانم نذر کرده بود ختم انعام بگیرد. نذر قدیمی سلامتی دخترها. هر سال این موقع، تلفن به دست همه‌ی فامیل را سرچ می‌کرد بلکه یک «آقا» برای مراسمش پیدا کند. آقا که نه. خانمی که به‌اش می‌گویند آقا! کسی که سوره‌ی انعام را بی‌غلط بخواند (صوت و تجویدش پیش‌کش). روضه و ذکر مصیبتِ تخیلی درنیاورد و دو کلام احکام ساده بتواند بگوید برای خانم‌ها.

هر سال کسی دعوت می‌شد و هر سال هم بساطی بود برای خودش. سال اول خانمی مسن آمد، با اعتماد به نفس تمام یک ساعت منبر رفت و تهش فتوا داد که تمام کارخانه‌هایی که جوراب نازک می‌سازند درآمدشان حرام است! و آتش جهنم را برای‌شان قریب‌الوقوع دانست.

سال بعدش که جلسه به یکی از اعیاد افتاده بود مدعو گرامی با خودش بلندگو آورد و وسط مجلس زد زیر آواز به اسم مولودی. جای تعجب نداشت اگر فردا پس فردا بلوتوث همین جشن به اسم مجلس رقص توی فامیل پخش می‌شد! سال بعدتر خانمی با روبنده و عبای مشکی آمد و چنان به مهمان‌های سرِ باز چشم غره رفت که دخترها و خواهرزاده‌ها روی‌شان نشد از آشپزخانه بیرون بیایند.

شهره‌خانم به نذرش فکر می‌کرد. چند سال بود که این مراسم را برگزار می‌کرد؟ آیا نتیجه داده بود؟ او به مجالس قرآن و اهل بیت اعتقاد داشت. به روح معنویت‌شان. به خلوص و پاکی‌شان. اما مطمئن نبود به آن‌چه که در عمل می‌دید. هر سال احساس می‌کرد از آن هدفی که داشته بیشتر فاصله گرفته.

خانم‌ها به مجلس می‌آمدند اما همه‌ی حواس‌شان به لباس و شکل و قیافه بود. یا خبر گرفتن از فامیل راجع به این و آن. یا چیزهایی از این دست. سال به سال هم دخترها بیشتر ایراد می‌گرفتند.

– ول کن مامان این همه زحمت و خستگی. ارزش ندارد.

– باور کن اگر بروی پول این مراسم را بدهی به مستحق بهتر است.

ولی مگر نه آن که این همه می‌گفتند سعی کنید در خانه‌های تان ذکر قرآن باشد و نام اهل‌بیت؟

امسال داشت با خودش فکر می‌کرد که احتمالا بهتر است مجلس را هم زنانه بگیرد هم مردانه. اگر به جای زن یک مرد سخن‌رانی می‌کرد و قرآن می خواند، شاید بیشتر اثر می‌داد!

شاید هم اشکال از همین خانم‌های جلسه‌ای بود که نمی‌توانستند بقیه را جذب کنند. از رفتار خودشان که یک عالم اشکال توی‌ش هست. تا حرف‌های عجیب غریب بعضی‌شان و مشکلات دیگر. این که اصلا بر چه اساسی آن‌ها معروف می‌شوند؟ صدای خوب‌شان؟ علم و سوادشان؟ گیرایی حرف‌های شان؟

شهره خانم امسال می‌خواست دنبال کسی بگردد که واقعا به درد این کار بخورد. ولی نمی‌دانست از کجا باید شروع کند. اصلا آدم مناسب برای این کار چه کسی است؟ دلش نمی‌خواست مثل هر سال به همسایه‌شان زنگ بزند و از او کمک بخواهد. بی‌اختیار گوشی را برداشت و شماره یکی از اقوام دور را گرفت که استاد دانشگاه بود. شاید تخصصش چیز دیگری بود ولی یک مشورت ساده که ضرری نداشت:

– می‌دانید. چه‌طور بگویم؟ راستش دنبال یک خانمی می‌گردم که تحصیل کرده باشد ولی نمی‌دانم دقیقا در چه زمینه‌ای. برای مجلس خودم می‌خواهم که هر سال می‌گیریم.

آن خانم کمی فکر کرد و گفت که چرا از خانم‌های حوزوی کمک نمی‌خواهی؟ آن‌ها هر چه باشد در علوم دینی تبحر بیشتری دارند. شاید بعضی از آن‌ها فکر کنند که این مجالس خانگی اهمیت چندانی ندارد ولی خیلی‌های دیگر هم هستند که در عوض از این طور مراسم استقبال می‌کنند.

خانم حوزوی؟ راستی هیچ‌وقت فکر نکرده بود که دنبال یک نفر طلبه بگردد. راه درست هم اتفاقا همین بود! عوض دعوت از آدم‌هایی که هیچ اطلاعی از پیشینه‌ی علمی‌شان نداشت می‌توانست از یک طلبه دعوت کند.

مثل همان روالی که در هیئت‌های مذهبی و مسجدها پیش گرفته می‌شد. با خوش‌حالی از آن استاد دانشگاه خداحافظی کرد و به ذهن سپرد که فردا حتما سراغ یک خانم طلبه را بگیرد. طلبه‌ای که سواد حوزوی‌اش خیلی از مشکلات چند ساله‌ی نذرش را حل کند.