عشرت آن روز مهمان داشت. پسر خواهر شوهرش (علیاکبر خدادادی) که هجده سال بیشتر نداشت، به اتفاق همسرش (فاطمه عشریه) برای اولینبار از روستای «آندرایه» به تهران آمده بودند. فقط دو ماه از ازدواج آنان میگذشت. او که عازم خدمت سربازی بود، برای خداحافظی به دیدار خانواده داییاش آمده بود.
معصومة شش سالهی عشرت، برای گرفتن وضو به حیاط خانه رفته بود که ناگهان کسی شروع به کوبیدن در خانه کرده بود. او آنقدر محکم به در خانه میکوبید که معصومه شش ساله برای لحظاتی در جا خشکش زده بود! عشرت از چند روز قبل حس کرده بود که حادثهای در شرف وقوع است و دائم به همسرش توصیه میکرد مراقب باشد و بگذارد که درِ خانه را او باز کند.
شاید به خودش گمان میکرد که زنبودن و مادر چهار فرزند کوچک بودن، ذرهای حیا و شرم در وجود آن ناجوانمردان و از خدا بیخبران پدید خواهد آورد.
معصومه با شنیدن فریاد «در را باز کن»، با قدمهایی لرزان به طرف در رفت و با دستانی که از ترس میلرزید، آن را گشود…
ناگهان دو نفر که یکی از آنان مسلسلی را به دوش انداخته بود و دیگری که کلتی در دست داشت و نارنجکی هم به کمر بندش آویزان بود، وحشیانه پای در خانه نهادند و معصومه شش ساله را که از ترس میلرزید، به گوشه ای پرتاب کردند.
عشرت که هراسان بیرون آمده بود، با دیدن آن دو مرد فریاد زد: «مرگ بر منافق و مرگ بر آمریکا» … دو مرد با شنیدن این فریاد و در کمال قساوت به روی عشرت که در آستانه در اتاق ایستاده بود و میهمانانش آتش گشودند و آنان را به شهادت رساندند و با قساوت قلبی تمام به هر یک از آنان تیر خلاص زدند؛
حتی به منصورة چهار سالة عشرت که معصومانه به پیکر خونآلود مادرش خیره شده بود نیز رحم نکردند و او را زخمی کردند و سپس با پرتاب یک بمب دستی به داخل خانه، سوار بر موتور سیکلتهایشان از خانه گریختند…
معصومه که در زیر رگبار منافقین کاملاً گیج شده بودم، مانند انسانهای مسخ شده، لرزان خودش را به گوشهای کشید و در حالیکه از ترس و وحشت در خودش مچاله شده بود، از هوش رفت … لحظاتی بعد که به هوش آمد، خودش را در آغوش پدر دید. دستان پدر که به سختی میگریست، سرد و بی روح بود.
وقتی که عشرت را غسل میدادند، معصومه شش ساله و رنجور از فراق سخت مادر به دور از چشم پدر که در خلوت خود غریبانه میگریست، به کنار پیکر بیجان مادرش شتافت و جای گلوله و کبودیهای روی پیشانی، صورت و شانهاش را بوسید و با حسرت به او نگاه کرد که میدانست دیگر او را نخواهد دید …
****
شهید عشرت اسکندری در سال ۱۳۳۵ در یکی از روستاهای فیروزکوه به دنیا آمد. زندگیاش در کمال سادگی و صفا شروع شد و به همین ترتیب نیز ادامه پیدا کرد. در جریان انقلاب شکوهمند مردم مسلمان ایران، با شور و شوق در کنار سایر زنان مسلمان، فعالانه شرکت داشت و زینبگونه فداکاری کرد و با حجاب خود که آن را کوبندهتر از هر سلاح دیگری میدانست، مفاسد رژیم ستمشاهی را افشا و شعائر اسلامی را محترم میداشت.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی درکنار همسرش، در فعالیتهای اجتماعی حضوری فعال داشت و با شرکت در نمازجمعه پیوند مستحکم خود را با امت شهیدپرور حفظ مینمود. او که مادری مهربان و دلسوز بود، چهار فرزند (مهدی دو ساله، منصوره چهار ساله، معصومه ششساله و محمد جواد هشت ساله) داشت و برای آنها معلمی ارزشمند بود و کانون خانوادهاش از وجودش گرمی و حرارت میگرفت.
سال ۱۳۶۱ بود و منافقان که از یکسال قبل تهاجمات خونین خود را آغاز کرده بودند، در آن سالها فعالیتهای تروریستی خود را به اوج رسانده بودند. ۴ شهریور بود که عشرت در تهاجمی خونین توسط منافقان کوردل در خانهاش به شهادت رسید.