حول الحالِنایم در شلمچه

همه می‌گفتند سال تحویلت کنار خانواده باش، دور هم دعای سال تحویل را بخوانید، خوب نیست لحظه تحویل سال تو جمع خانواده نیستی. تمام این حرف‌ها را قبول داشتم و حتی ته دلم ناراحت بودم که امسال برای بار اول قرار است در جمع گرم، صمیمی و دوست‌داشتنی خانواده کوچکمان نباشم، اما دلم جای دیگری بود. از وقتی که فهمیدم سفر امسال جنوبم تقارن پیدا کرده با سال تحویل و لحظه سال تحویل قرار است کنار شهدای شلمچه باشم، بی‌قراری دلم را حس می‌کردم.

و حالا اینجا شلمچه است؛ دقیقا در آستانه لحظه‌ای بودم که از آرزوهایم بود. صدای تپش‌های قلبم را می‌شنیدم، دل توی دلم نبود، حالم را قابل وصف نمی‌دیدم. کنار تپه خاکی نشسته‌ام و منتظر، به مردم نگاه می‌کنم، به حال و هوایشان، گاهی برای عروس و دامادهایی که تند تند اسمشان خوانده می‌شود و در این لحظه و مکان عزیز زندگی جدیدشان در حال تولد هست دعا می‌کنم، گاهی با خاک بازی می‌کنم، گاهی پیامک‌هایم را اگر آنتن اجازه بدهد جواب می‌دهم اما …

اما خودم هم می‌دانم هیچ‌کدام قرار دل بی‌قرارم نمی‌شود. بغضی عجیب راه گلویم را گرفته، اذیتم می‌کند اما دوستش دارم نمی‌دانم چرا، دلم نمی‌خواهد ساعت را نگاه کنم اما می‌فهمم زمانی تا تحویل سال نیست. تصمیم می‌گیرم دو رکعت نماز بخوانم: بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم ….

به قنوت نماز رسیده‌ام و زیر لب می‌خوانم: رَبَّنَا لَا تُزِغْ قُلُوبَنَا بَعْدَ إِذْ هَدَیْتَ ت ن نَا ….

میان قنوتم هست که سال تحویل داده می‌شود و بالاخره بغض من می‌شکند؛ درست در بهترین لحظه میان قنوتم هوای چشمانم بارانی شد، بارید و بارید. نماز سلام را می‌دهم. تسبیح تربتم را دست گرفته‌ام، دستانم روی به سمت آسمانی‌ست که نگاهم به ستارگانش گره خورده، زیر لب می‌خوانم: یا مقلب القلوب و الابصار ….

آرام شده‌ام، آرام آرام، آرامشی از جنس دریای که طوفان سختی را گذرانده است. حالم خوب است؛ آنقدر خوب که راه افتادم تا بتوانم آنتن پیدا کنم، زنگ بزنم و اولین تبریک را به خانواده‌ام از شلمچه از کنار برادرهای شهیدم بگویم.

.
.
.

این خاطره برای ۶ سال پیش یعنی دومین سفر جنوبی است که رفته بودم، دومین سفر جنوبی که مصادف شد با لحظه تحویل سال و از آن به‌ بعد هر سال این لحظه کنار شهدا هستم و از این بابت خوشحالم و شاکر.