حالا که می‌روی والعصر می‌خوانم برای دلم…

در را باز کرد و ایستاد یک گوشه. توی دستش یک سینی بود که داخلش یک پیاله آب بود به همراه قرآن. قرمزی گلبرگ‌های گل محمدی که روی آب پرپر شده بودند در آن پیاله سفالی آبی رنگ بیشتر خود نمایی می‌کرد.

از زیر قرآن که ردش کرد نگاه کرد به قد و بالایش انگار قلبش فشرده شده باشد. چادر سفید گلدارش را به دندان گرفت تا بغضش نشکند. با وجود بغضی که داشت ساکش را از روی زمین برداشت و داد دستش.

پسر بند پوتینش را که بست، گوشه چادر مادر را گرفت و بوسید. ساک را از دست مادرش گرفت و گفت:‌ خدانگهدار. همین یک کلمه کافی بود تا آتشش بزند و اشک‌های مادر جاری شود. آهسته زیر لب گفت: حالا که می‌روی والعصر می‌خوانم برای دلم بعد از آن هر چه کرد دلش نیامد بگوید خداحافظ.

تنها کاری که کرد برداشتن پیاله آب و خالی کردنش پشت پاهای پسرش بود. گل‌های پرپر همراه آب پشت سر پسرش ریخته شدند. درست مثل ردی از خون.

فرزندش را می‌دید که بین قطرات اشکش از او دور و دورتر می‌شود. از کودکی تا بزرگی پسرش پاره‌ی تنش مثل یک فیلم از جلوی چشمانش رد می‌شد. به دنیا آمدنش، صدای خنده‌هایش، مریض شدنش‌هایش حتا شیطنت‌هایش. انگاری از همین حالا دلش برایش تنگ شده بود.

سرش را بلند کرد و صورت خیس از اشکش را به سوی آسمان گرفت و گفت: خدایا در راه رضای تو راهی‌ش کردم. نفس راحتی کشید انگار بار بزرگی را از روی دوشش برداشته باشند و بعد آرام شروع کرد به خواندن سوره‌ی عصر…

۱ دیدگاه در “حالا که می‌روی والعصر می‌خوانم برای دلم…”

  1. روزوصل دوستداران یاد باد
    یاد باد آن روزگاران یاد باد
    عکس شهدارامی بینیم وعکس آن عمل می کنیم!

دیدگاه‌ها بسته شده است.