به چهرههایشان که نگاه میکردی، چیزی به اسم خستگی نمیدیدی؛ حتی اگر اجزای صورتشان ردّپایی از خستگی را در خود نهفته داشتند … اما روحیههای شادابشان نشان از عدم خستگی داشت. اگر آن لحظه بهشان میگفت بیا برویم، آن نقطه شهر درگیری است و نیاز به کمک، درنگ نمیکردند؛ گاه حتی برای آب خوردن هم صبر نمیکردند و راه میافتادند، در حالیکه لبهایشان از تشنگی ترک خورده بود… شهر و میهن، فرزندشان بود که مادرانه ایستادند تا از آن در مقابل هجوم بیرحمانه دشمن دفاع کنند، بیآنکه به خود بیندیشند …
ترسی از دشمن نداشتند، شجاعانه پای در میدان نهاده بودند. به تنها چیزی که میاندیشیدند، اینکه دشمن متجاوز را از میهن خویش برانند … عراق که به خرمشهر حمله کرد و مردان و زنان غیرنظامی و بیپناه مجبور به ترک شهر شدند، آنها دلاورانه ماندند تا از سقوط شهرشان جلوگیری کنند. مقاومت ۳۴ روزه خرمشهر، زمانیکه چتری از آتش بر شهر سایه افکنده و شهر پر از اجساد مطهر شهدا بود و مردان نیز تاب ماندن نداشتند، آنان شیرزنانی بودند که ماندند تا از شهرشان دفاع کنند و از انقلابی که از نفس مسیحایی امامشان جان گرفته بود. آنها علی رغم مخالفت شدید خانوادههایشان از شهر خارج نشدند تا برگ زرین دیگری را در تاریخ عظمت شیرزنان ایرانی به ثبت برسانند.
نامش سکینه حورسی است، از شیرزنانی که در دفاع از خرمشهر در شهر مانده بود. از آنروزها که حرف میزند، لبخندی زیبا بر لبش جا خوش میکند … « بهعلت درگیریهای فشرده و نگهبانیهای شبانه، فرصتی برای تعلیم نظامی بقیه خواهران نبود. ناچار شبها با همان تعلیمات مختصر، دو ساعت به خط مقدم جبهه میرفتیم و دفاع میکردیم. آنجا وضع خیلی فرق میکرد. خمپاره مثل باران میبارید. از چپ و راست گلوله میزدند. تا آن لحظه نه خمپاره دیده بودیم و نه میدانستیم خمسه چیست. بچه ها پابهپای هم و با جان میجنگیدند. ایثار و فداکاری در مرز، مرزی نداشت. یکی دو روز بعد، برادر جهانآرا، حفاظت از مهمات را به ما سپرد».
دیگری لب که به سخن باز میکند، اشکی هم همراه لبخندش در چشمانش میدرخشد: «دوستان و بستگان نزدیک در منزل ما جمع شدند تا برای خروج از شهر تصمیم بگیرند. من در مقابل پدرم ایستادم و گفتم که همراه شما نمیآیم. چون من دختری بودم که از لحاظ اخلاقی و درسی زبانزد فامیل بودم. پدرم به خاطر نافرمانی سیلی محکمی به صورتم زد. بعد از این جریان از خانه خارج شدم. اما مخالفت با حضور زنان و دختران در خرمشهر تنها به خانوادهها محدود نمیشد، بلکه بسیاری از فرماندهان و رزمندگان مرد نیز با این حضور موافق نبودند، ترس از اسارت، عمده دلیل آنان برای این مخالفت بود».
سیده زهرا حسینی را هم که حتما میشناسیاش، کتاب «دا»یش را شاید حوانده باشی. از ماندن زنان اینگونه میگفت: « روبروی مسجد جامع، مطب دکتر شیبانی بود که تبدیل شده بود به محل تجمع جمعی از خواهران، آنجا هم محل مداوای مجروحین بود، هم انبار مهمات و هم محل استراحت خواهران. بعضی از آقایان و از جمله شیخ شریف دکتر شیبانی را مجاب کرده بودند که مطب را از ما پس بگیرد و ما مجبور شویم از شهر برویم. ما هم جلوی مطب تحصن کردیم. شیخ شریف آمد. ما گفتیم بالاخره این شهر نظافت میخواهد، غذا میخواهد، کارهای پشتیبانی میخواهد. شما مگر چقدر نیرو دارید که این کارها را بکنید. او بعد از صحبت، قانع شد و اجازه داد ما بمانیم».
و زنها ماندند. دلاروانه هم جنگیدند و هم پشتیبانی کردند، از مداوا و امدادرسانی تا پخت و پز غذا و نظافت …
از این شیرزنان دلاور باز هم برایت خواهم گفت.