دست در دست خدا

تا حالا به بهترین حالت هر چیزی فکر کرده‌اید؟ مثلا به این فکر کرده‌این که بهترین حالتی که دستها می‌توانند باشند چه‌جوری است؟ من خیلی امتحان کرده‌ام. مثلا نوک انگشتهای سبابه‌ام را روی هم و نوک انگشتهای شستم را روی هم گذاشته‌ام و وسط دستهایم یک الماس بزرگ درست کرده‌ام؛ یک الماس بزرگتر از بزرگترین الماس ملکه؛ ملکه‌ی انگلیس را می‌گویم.

می‌بینی چه راحت من از ملکه‌ی انگلیس هم الماس‌دار تر شدم. مطمئنم ملکه اینقدر روی میزش پر از الماس است که به فکرش هم نمی‌رسد با انگشتهایش همچنین الماس توپی بسازد. یا اینکه نوک انگشت سبابه‌های یک دستتان را روی نوک شستهای آن یکی بگذارید، می‌شود یک مستطیل، بگیرید جلوی چشمهایتان و از تویش به دنیا نگاه کنید. این لنز اختصاصی شماست.

از من می‌شنوید همیشه از توی لنز اختصاصی خودتان به دنیا نگاه کنید چون بین حد و اندازه‌های ذهن و انگشتهای آدمها رابطه وجود دارد. حالتهای زیاد دیگری هم برای انگشتها وجود دارد. من خیلی امتحان کرده‌ام؛ از مدل دستهای نوزادها تا مدل دستهای بالرینها. آنقدر که بعضی وقتها مادرم دستم را گرفته و گفته می‌خواهی بخوابی عزیزم؟

و من از امتحان تمام این حالات متفاوت به این نتیجه رسیده‌ام که دستها هم مثل تمام مخلوقات دیگر خداوند برای این آفریده شده‌اند که در بهترین حالت خود قرار بگیرند و از توی لنزی که من به دنیا نگاه می‌کنم بهترین حالت دستها حالتی‌ست که دستها موقع دعا می‌گیرند.

راستش را بخواهید داشتم زندگینامه‌ی نویسنده‌ی مورد علاقه‌ام را می‌خواندم که بدجوری خورد توی ذوقم. به خاطر اینکه درست بعد از کلمه‌ی زیبای فرانسه، کلمه‌ی بی‌قواره‌ی خانواده‌ی کاملا غیر مذهبی آمده بود. نه اینکه مثل خواهران گشت ارشاد توقع داشته باشم عالم و آدم پیغمبر به دنیا آمده باشند و به هر اکراه و اجباری شده باشد همه را دین‌دار کنم. نه؛ دست‌کم توقع داشتم آدم هنرمندی با این دستهای زیبا «البته من دستهایش را ندیده‌ام؛ از روی نوشته‌هایش حدس زده‌ام» حتما در یک خانواده‌ی هنرمند به دنیا آمده است.

نه حالا خیلی هنرمند، همانقدر که بدانند دستها را برای دعا آفریده‌اند. به‌نظر من که همه‌ی آدمهای این دنیای خیلی بزرگ حتی مریخی‌ها و سرخپوست‌ها هم حتما تا حالا یاد گرفته‌اند که جوری تنشان را در بهترین حالت ممکن بگذارند چون حتی آنها هم به این نتیجه رسیده‌اند که حالت بدن روی ذهن و روح آدمی تاثیر دارد وگرنه حالشان از جسمشان به هم می‌خورد چون سالها و سالها دارند یک جسمی را که نمی‌دانند بهترین حالتش چیست را تحمل می‌کنند.

مثل این قهوه‌ساز ایتالیایی جدید ما که فقط جای اضافه می‌گیرد؛ چون ما هنوز نتوانسته‌ایم دستورالعملش را از روی لغت‌نامه‌ی ایتالیایی ترجمه کنیم و از توی ده تا آپشنش فقط یکی را می‌توانیم اجرا کنیم.

من مریخیها و سرخپوستها را نمی‌دانم اما بهترین حالتی که که خودم تا حالا توانسته‌ام بگیرم؛ همین است که چادر نمازم را سرم می‌کنم و رو به قبله می‌ایستم و شروع می‌کنم به نماز خواندن؛ با خودم فکر می‌کنم که چه خوب است که به ما بهترین حالتها را یاد داده‌اند، نماز خواندن را می‌گویم.

نمی‌دانم شما تا حالا این کار را کرده‌اید یا نه؟ نماز خواندن را می‌گویم. مطمئن باشید که برای کمی نزدیک‌تر شدن به خدا از این راه آسانتر پیدا نخواهید کرد. می‌توانید همین الان امتحان کنید، دستهایتان را بیاورید بالا، درست روبروی صورتتان، به کف دستهایتان نگاه کنید؛ به این حالت دستهایتان فکر کنید. انگار این حالت یک بخش بزرگی از تمایلات و خواسته‌های آدمی را ارضا می‌کند.

بخشی که دوست دارد گاهی دستش را توی دست مخلوقش بگذارد. بخشی که خسته است و دوست دارد گاهی دستش را توی دست خدا بگذارد و برای اندکی از هر چیزی جز او رها شود.

نماز یکی شدن با توست خدا؛ چه چیزی در این دنیا فراتر از قدرت توست؟ چه چیزی خارج از اختیار توست؟ برای بنده‌ای نیازمند و ضعیفی چون من، چه چیزی در دنیا لذت‌بخش‌تر از یکی شدن با بخشنده‌ی قدرتمندی همچون توست خدا؟

بعد از نماز احساس خوبی دارم. تنم احساس بی‌خاصیتی مفرط نمی‌کند، سبک می‌شود و بعضی روزها هم احساس می‌کنم چادرم بوی خوبی می‌گیرد. با همان چادرم بلند می‌شوم و راه می‌روم؛ گویی که بی‌اختیار راه می‌روم.

مادرم می‌گوید با این چادر بزرگ و دست و پاگیرت چرا راه می‌افتی توی خانه؟ چرا می‌روی توی آشپزخانه؟ من می‌روم سر قابلمه‌ی غذا، نگاه می‌کنم تَن مرغها در چه حالت بدی قرار گرفته‌اند، حالت تهوع می‌گیرم. مادرم می‌گوید الان چادرت می‌گیرد به وسایل روی میز، می‌افتند می‌شکنند ها؛ همان قهوه‌ساز جدید بی‌خاصیتمان را می‌گوید. نمی‌داند تَن من چقدر سبک است.

۳ دیدگاه در “دست در دست خدا”

  1. زیبا بود فقط کاش درباره سجده هم چیزی مینوشتی آرامش بخش ترین حالت نماز سجده است چون به خدا میگی با تمام اشتباهام و گمشدنام بازم بندتم…

دیدگاه‌ها بسته شده است.