پنجشنبه، ۱۲ شعبان ۱۴۳۲، پایانهٔ مرزی خسروی
فرقی نمیکند تعریفت از خوشپوشی، مثل دخترهای چادری شهری باشد –با روسری ساتن و ساق و هدبند ِ ست شده- یا مثل دخترهای مانتویی شهری –با شلوار جین و مانتوی راسته و شال- یا چیزی باشد در میانهٔ این دو. به هر حال در سفر عراق، آن هم اواخر تیر، نمیتوانی به معنای شهری کلمه، خوشپوش باشی. این را من مدتها پیش از سفر حدس زده بودم و حالا، در سالن انتظار گمرک، ارزش این حدس پیشاپیش را میفهمم. گرما همهمان را در خودش ذوب کرده و همهچیز ِ سالن –از صندلیها گرفته تا ساعت دیواری و کیفها و چمدانها- با او همدستند؛ همه چیز سالن به جز مقنعههای نخی، تونیکهای گشاد و صندلهای راحت.
پنجشنبه، ۱۲ شعبان ۱۴۳۲، جادهٔ منظریه- نجف
مردها، از میانسالهای آفتابسوخته گرفته تا بچههای لاغر، همه خیره خیره نگاه میکنند. اگر جواب نگاهشان را بدهی خیرهتر میشوند. در تمام مسیر، از منظریه تا نجف، فقط دو نفر را میبینم که چشم میدزدند. تا وقتی سوار ماشین هستم، این بازی ِ نگاه کردن به غریبهها و شرط بستن بر سر اینکه چشم میدزدند یا خیره میشوند، جالب است. اما همین که از ماشین پیاده میشوم نگاهها میشوند تهدید، میشوند آزار. تازه میفهمم چه قدر نگاهشان خیره و صریح است و چه قدر با نگاه مردهای ایرانی فرق دارد.
پنجشنبه، ۱۲ شعبان ۱۴۳۲، حرم حضرت امیر
با تشر، مرا از اینکه تنها به حرم بروم منع کردهاند. همینطور از پرسه زدن در بازار و از همه بدتر، از عکاسی. حالا داریم دستهجمعی به حرم میرویم و من با بغض –به هر دو معنا- فکر میکنم فقط یک تنهایی مطلق و طولانی میتواند زخم این با هم بودنیهای اجباری را التیام بدهد.
پنجشنبه، ۱۲ شعبان ۱۴۳۲، حرم حضرت امیر
نماز نخواندهام چون وضو نداشتم. دعا نکردهام چون تهماندهٔ ایمانم برای دعا کردن کافی نبود. فقط از کنار ضریح عبور کردهام و حالا در یکی از کنجهای حرم، کنار زن عربی که کتاب دعا به دست دارد نشستهام و به آنهایی که میروند و میآیند نگاه میکنم. از خودم میپرسم: «کدامشان عاشق است؟ به کدامشان خیانت شده؟ کدامشان احساس خوشبختی میکند؟ کدامشان آرزوی مرد بودن ندارد؟»
زنی که کنارم نشسته اشاره میکند که نزدیکتر بنشینم و ادامهٔ دعایش را با صدای بلند میخواند. دعای کمیل است که همیشه اشک مرا درمیآورد؛ چه ایمان داشته باشم، چه نه. چشمهایم پر و خالی میشوند و آرزو میکنم دعا که تمام شد، زن عرب بغلم کند و روی اشکهایم دست بکشد. دعا تمام میشود. زن یک دور ِ تسبیح ذکر میگوید و میرود. قبل از رفتن دست میکشد بر سر من و من بهش میگویم: «شکرا.»
نمیدانم «نرو» به عربی چه میشود. نمیدانم «بغلم کن» به عربی چه میشود.
جمعه، ۱۳ شعبان ۱۴۳۲، کوفه
نه فقط در حرم، در هر مسجد و مقبرهای که میروم عکسبرداری ممنوع است. کنار مسجد سهله، کنار مزار کمیل و کنار مسجد حنانه دوربینم را تحویل دادهام. در حیاط مسجد حنانه دوتا جوان عراقی میبینم که دارند با موبایل از هم عکس میگیرند. بدو بدو از مسجد میزنم بیرون، دوربین را پس میگیرم و در جیبی که میدانم نمیگردند جا میدهم. با دوربین برمیگردم توی مسجد. مینشینم روی لبهٔ حوض خالی و همین که شرطهها و امنیهها برای نماز جماعت وارد مسجد میشوند، دست به کار میشوم. حواسم به هر چهار کنج حیاط هست. بیشتر عکسها را از لای شکاف کولهپشتی میگیرم.
نماز اول که تمام میشود امنیهها یکی یکی میآیند توی حیاط. چهار، پنج نفری مینشینند روی لبهٔ حوض و با موبایل از هم عکس میگیرند. قبل از اینکه من فرصت عصبانی شدن پیدا کنم، دوتا مرد عراقی میدوند طرفشان و چیزهایی میگویند که من فقط «کَمِرا» و «اماناتَ»ش را میفهمم. امنیهها بیهیچ حرفی موبایل را میگذارند توی جیبشان و از مسجد میروند بیرون.
شنبه، ۱۴ شعبان، کوفه
شارع «الرسول» پر است از گاریهای چرخدار چوبی که پسرهای نوجوان یا دست بالا جوان میرانند. کپسولهای گاز را جابهجا میکنند یا بارهای زائران را یا خود زائران را. در فاصلهای منتظر مینیبوسیم؛ از یکی از گاریرانها که پسر ِ ده، دوازده سالهای است عکس میگیرم. میآید جلو شکسته بسته، کمی با هم حرف میزنیم. دربارهٔ کارش توضیح میدهد و دربارهٔ مشهدالرضا میپرسد. پسرک دستفروشی که کمی بزرگتر است از راه میرسد و با خنده و با برقی در چشمها، من و پسرک گاریران را نشان میدهد و چیزی میگوید که درست نمیشنوم. حدس میزنم متلک گفته اما مطمئن نیستم. پسرک گاریران لبخند شرمگینی میزند و دور میشود و میگوید: «عقلْ خراب.»
یکشنبه، ۱۵ شعبان ۱۴۳۲، حرم حضرت امیر، زیارت وداع
صبح ِ اول صبح، کنار ضریح امام علی، پنج شش تا زن جمع شدهاند، چیزهایی روی کاغذ مینویسند، کاغذ را میمالند به ضریح و میبرند. بعضیشان عرباند و بعضی پاکستانی. از یکی از عربها میپرسم: «این چیه؟ ما هذا؟» میگوید: «لِرزق» و با دست اشاره میکند به آسمان. به یکی از پاکستانیها میگویم: «همین رو کف دستم بنویس» و دستش را با خودکار میگیرم و روی دستم حرکت میدهم. مینویسد: «بسم الله الراحمن الراحیم. یا علی مدد.»
همدیگر را میبوسیم و من میروم سمت حیاط، برای نماز صبح. قنوت که میگیرم پیش چشمم یک پوستر گرافیکی ساخته میشود: یک منظرهٔ مات از مردمی که خوابیدهاند، کمی نور در گوشهها، یک جفت دست ِ رو به آسمان با سه خط نوشته روی یکی از دستها.
یکشنبه، ۱۵ شعبان ۱۴۳۲، جادهٔ نجف- کربلا
از نجف تا کربلا را امنیهٔ جوانی که فارسی میداند همراهیمان میکند. به پاسگاههای بین راه که میرسیم میایستد، علامتی میدهد و اجازهٔ عبور میگیرد. در فاصلهٔ بین دو پاسگاه –که هیچوقت بیشتر از ۵۰۰ متر نیست- هدفونش را فرو میکند در گوشش و خیره میشود به منظرهٔ پشت پنجره.
دلم میخواهد کنارش بنشینم و بپرسم چه گوش میدهد. دلم میخواهد از خانوادهش بپرسم؛ از مادش، از خواهرهاش و از همسری که شاید داشته باشد. نمیشود؛ نه فقط به خاطر روحانی کاروان که روی صندلی رو به رویی نشسته؛ به خاطر تک تک آدمهای داخل اتوبوس، به خاطر چشمها و زبانهای تک تکشان نمیشود. برای اولینبار در ده سال گذشته آرزو میکنم کاش مرد بودم.
به پنج کیلومتری کربلا که میرسیم امنیه جوان جایش را با امنیهٔ دیگری که فارسی نمیداند عوض میکند. برای روحانی کاروان دستی تکان میدهد و پایین میرود. پرده را کنار میزنم که رفتنش را ببینم. جلوی پنجرهٔ من میایستد، سلام نظامی میدهد و قبل از اینکه جوابش را بدهم دور میشود.
یکشنبه، ۱۵ شعبان ۱۴۳۲، کربلا
نظم شهری، نظافت شهری و همهٔ چیزهای شهری دیگر، در نجف و کربلا، هر دو ناامید کنندهاست. اما در کربلا، بر خلاف نجف، فکر و اراده برای تغییر وجود دارد. این را از نظافتچیهای شهری میفهمم که خیلی زیادند و از سرویسهای رایگان حمل و نقل زائر که کماند اما هستند.
دوشنبه، ۱۶ شعبان ۱۴۳۲، کربلا
خسته از همهٔ «نکن»ها، «نرو»ها و «نایست»هایی که به نام حمایت و مراقبت شنیدهام، نشستهام روی زمین و به معنای حمایت فکر میکنم. فکر میکنم حمایت یعنی قدرت بیچون و چرای تبدیل همهٔ خطرها به امنیت. فکر میکنم حامی کسی است که بتواند تنها ماندت در هتل را، عکاسیت از کوچه پسکوچههای نجف را، قدم زدنت در شبهای کربلا را و هر کار دیگری را که دوست داری، امن کند.
فکر میکنم فقط همین یک معنا را برای حمایت به رسمیت میشناسم.
دوشنبه، ۱۶ شعبان ۱۴۳۲، کربلا
در راهروی باریک و خنک مسجد امام زمان نشستهام، نزدیک علقمه. سمت راستم دو تا خانم ایرانی نماز میخوانند. سمت چپم سه تا خانم عرب نشستهاند. اولی لاغر و رنگپریده است، دومی پوشیه دارد که بالا زده. سومی پسربچهٔ بازیگوشش را محکم گرفته که از شانهٔ دومی بالا نرود. با صدای بگو مگوی اولی و دومی توی گوشم، زیارت عاشورا میخوانم.
به «ولیٌ لمن والاکم» که میرسم، بگو مگو بالا میگیرد. دومی میایستد. با حرکت دستها، با صدای پرهیجان –اما خالی از خشونت- و با صورت جدی رو به اولی چیزهایی میگوید. از همهٔ حرفهایش چند جملهٔ کوتاه را میفهمم: «…کلُّنا مسئول علی هذا الطفل…ادوات الیهود…موبایلات…یقسی القلوب…قلوبنا معکم و سیوفنا علیکم…عدوٌ لامامیه…امر به معروف…فمن یهتدی فلنفسه…» حرفهایش که به آخر میرسد، پوشیهش را میاندازد و میرود بیرون. پسربچهٔ بازیگوش خودش را رها میکند، پشت سر او میدود و فریاد میزند: «بیبی!…بیبی!…بیبی!»
سهشنبه، ۱۷ شعبان ۱۴۳۲، کربلا
بهمان گفتهاند نذریهای عراقیها را نخوریم، ازشان آدرس نپرسیم و هرگز کمکشان را قبول نکنیم. من امروز همهٔ این کارها را کردهام. از کلمنهای وقفی کنار خیابان آب نوشیدهام، از پنج یا شش نفر سراغ «اِنترنت» را گرفتهام و به جای اینکه منتظر سرویس هتل خودمان بمانم، با سرویس هتل کناری از حرم برگشتهام. حالا، در حیاط هتل، راهنمای کاروان دارد به خاطر این آخری و به خاطر اینکه تنها برگشتهام توبیخم میکند. بعد هم دستور میدهد بروم توی اتاق، پردهها را خوب بکشم و در را قفل کنم.
این یک بار را نافرمانی نمیکنم. حتا محض احتیاط رختآویز را میگذارم پشت در و تلویزیون را روشن میکنم که یعنی تنها نیستم. بعد خودم را رها میکنم روی تخت و با صدای بلند زار میزنم؛ برای نگرانیها و بیاعتمادیهای مادرم و راهنمای کاروان، برای ترسهایشان که ترسهای خودم هم هست اما سعی میکنم انکار کنم، برای دنیایی که در آن زن بودن یعنی ناامنی و آسیبپذیری.
سهشنبه، ۱۷ شعبان ۱۴۳۲، حرم امام حسین، زیارت وداع
چهقدر گریه کنم تا مرا مذاب کنی؟
چهگونه مرگ بخواهم که مستجاب کنی؟
من از تکانه و تکلرزه خستهام، ای کاش
تبر به دست بگیری، مرا خراب کنی
میان ماندن و رفتن، میان خوف و رجا
نشستهام که به جای من انتخاب کنی
نشستهام که بگویی دوباره برخیزم
و یا عبا بکشی بر سرم که خواب کنی
عبا بکش. به خدا سینهام چنان تنگ است
که میشود بدنم را قفس حساب کنی
نخواه در قفسی کهنه، کهنهتر بشوم
نخواه عکس امیدی شوم که قاب کنی
عبا بکش به سرم تا خدا عبا بکشد
مگر خدای خودت را خودت مجاب کنی
چهارشنبه، ۱۸ شعبان ۱۴۳۲، حرم امام هادی و امام حسن عسگری
به جز نخل که در کربلا و نجف هم دیدهبودم، سامرا برکه و درختهای بلند اوکالیپتوس و چمنهای سبز روشن هم دارد. ولی هیچکدام از اینها را نزدیک حرم نمیبینم. از یک کوچه خاکی باریک بالا میرویم و سختتر از هر جای دیگری که تا به حال رفتهایم تفتیش میشویم. میرسیم به حیاط حرم و چشم من، طبق معمول، دنبال بنرها و پارچهنوشتههاست. سه تا بنر با عکس «المرحوم الدکتور محمدعلی شهرستانی»، استاد معماری اسلامی هست و دو تا با عکس «فرحان عباس فرحان» که خادم حرم بوده و شهید شده.
وارد صحن اصلی که میشویم میبینم جا به جا داربست زدهاند و کارگاه علم کردهاند. شبیه همین داربستها را در مشهد و نجف و کربلا هم دیدهام. اما اینجا، برخلاف آن حرمهای دیگر، کارگرها هم هستند و کار جریان دارد. دلگرم از همین بودن ِ کارگرها، بدون اینکه یک قطره اشک بریزم ضریح را طواف میکنم. بعد میآیم بیرون، سمت شرق ِ آن گنبد ِ هنوز سیمانی، کنجی پیدا میکنم برای نماز خواندن. بالای سرم، روی یکی از داربستها، کارگر جوانی آینهکاری میکند. خردههای آینه میریزند دور و برم. یکی را برمیدارم که صورتم را ببینم و بعد یکی دیگر و یکی دیگر را.
بیست، سی تایی آینهٔ شکسته توی مشتم دارم. فکر میکنم سوغاتی ببرمشان برای برای دخترها. یکیش را هم نگه دارم برای خودم.
چهارشنبه، ۱۸ شعبان ۱۴۳۲، حرم امام کاظم و امام جواد
کاظمین پایگاه خانوادهٔ صدر است و ده مرتبه مرتبتر و تمیزتر از نجف و کربلا. در خیابانی که منتهی میشود به حرم، حسینیهٔ صدر را میبینم که نگهبانهای مسلح دارد. در و دیوار شهر پر است از عکسهای اعضای شهید خانواده. دستفروشها جا به جا پوسترهای مقتدی صدر را میفروشند که زیرش نوشته: «سیدالقائد». در تمام مسیر رفت و برگشت به حرم، چشمم دنبال هر عمامهٔ سیاهی میچرخد، بلکه مقتدی صدر را ببینم. داخل صحن هم سعی میکنم حدس بزنم کدام بچهها از خانوادهٔ صدرند.
به عادت نجف و کربلا، برای هر بچهای که از کنارم عبور کند با لبخند دست تکان میدهم. بچهها با خنده جوابم را میدهند و مادرهایشان با لبخند؛ برخلاف بچههای نجف و کربلا که مبهوت میماندند و برخلاف مادرهایشان که با اخم نگاه میکردند.
پنجشنبه، ۱۹ شعبان، پایانهٔ مرزی مهران
تا پایم توی خاک عراق است دلتنگ هیچ کس نیستم؛ هیچ کس ِ هیچ کس ِ هیچ کس. همین که اولین سربازهای ایرانی را با لبخندهای فارسی میبینم، یکی یکی اسمها به ذهنم برمیگردند؛ اسم همهٔ آنهایی که دوستشان دارم و در ایران جا گذاشتهام. هرچه از مرز دورتر میشوم اسمها پررنگتر میشوند. از یک جایی به بعد صورتها هم جلوی چشمم نقش میبندند. آن قدر دلتنگم که وقتی روحانی کاروان برای زیارت دیگری دعا میکند، نمیتوانم «آمین» بگویم.