«علایم حیاتی یک زن » نامی است که حتما میتواند یک رمانخوان حرفهییِ مونث را قلقلک بدهد که بلند شود کلی راه برود، تا در کتابفروشیهای انقلاب پیدایش کند و خیلی زود آن را بخرد و خدا خدا کند زودتر بتواند رمان را شروع کند.
اتفاقا همین رمانخوان بودنم واسطه شد تا من هم قلقلک شوم و همهی این مراحل را به سرعت، در چشم به همزدنی، پشت سر بگذارم. رمان را شروع کنم، شخصیتهای آن را که اتفاقا بیشتر همجنس خودم هستند زیر و رو کنم، همذاتپنداری کنم و خودم را جای آنها بگذارم.
اما نشد که نشد. نشد من با حتی با یکی از شخصیتهای داستان ارتباط برقرار کنم و پا به پایش راه بروم و چند روزی با آنها زندگی کنم. بعد از خواندن ۳۵۰ صفحه از این رمان ۵۰۰ صفحهایی کمکم فهمیدم احتمالا شخصیتهای داستان از من دورند؛ از من و امثال من.
» میترا «، «ناناز » یا خانم مقیمی که همه در بیمارستان، ناناز صدایش میکنند، » ترلان»، «الهه» ، «مادر میترا» و یک مشت زن بیخاصیت دیگر که نویسندههای محترم، فلهایی ریختهاند وسط داستان و تنها به جنسیتشان تکیه کردند تا آنها را دستمایهایی قرار دهند برای رسیدن به هدفشان.
زنهایی که در تاریکی نفس میکشند، زندگیشان فقط و فقط کارشان است و تنها هدف مشترکشان رقابت و کشمکش بر سر یک دکتر مرد است و از هیچ کاری برای نشان دادن خود به آن مرد دریغ نمیکنند تا یکدیگر را بر سر این رقابت کنار بزنند. دکتر مردی که اتفاقا هیچ تلاشی برای پایبندی به چارچوبهای اخلاقی ندارد.
شخصیتهای اول داستان » زن » هستند، بدون اینکه زنانگی داشته باشند! و میتوان گفت جنسیت خالیاند!
زنهایی که فقط کار میکنند، عملهای زیبایی را یکی پس از دیگری انجام میدهند، به شکل و قیافه و زیبایی هم حسادت میکنند، تمایل به ازدواج ندارند و زندگی مجردی و تنهایی را ترجیح میدهند، حس مادر بودن و زن بودن در آنها مرده. به شدت مردستیزند و این فقط زمانی است که مسأله ازدواج در میان باشد اما همین زنهای مردستیز وقتی پای روابط جنسی آزاد در میان باشد، رام میشوند و عاشق!
اینها زنهایی هستند که دایما با احساسات و عواطف و حتی زنبودنشان در تضاد و دوگانگیاند تا جاییکه بالاخره به کمک نویسندهها موفق میشوند سرپوشی روی همهی آنها بگذارند و با حذف زنانگیشان از این جنگ دایمی نجات پیدا کنند.
با خدا میانهایی ندارند، هیچوقت به او پناه نمیبرند و هرگز از او کمکی نخواستهاند. زندگیشان خالی از معنویت است. عبادت در زندگی هیچ کدامشان نیست و خلأهای معنوی خود را فقط با مدیتیشن و یوگا پر میکنند … .
داستان اینگونه القا میکند که زن موفق زنی است که بتواند خشن باشد و در همهی موارد روی احساساتش پا بگذارد و حتی جایی که دعوا میشود و در موقعیتی که مردها کم میآورند او جلوی همه ایستاده است و از حقوق خودش و دیگران با بحث و جدل و جدییت دفاع میکند.
من نتوانستم با زنهایی که بارزترین و مهمترین ویژگی شخصیتشان، فضولی و حسودی و چشم و همچشمی است، همذاتپنداری کنم. اصلا نمیگویم این چنین زنهایی در دنیای واقعی وجود ندارند، بلکه انتظار خواننده از یک داستان این نیست که بنشیند ۵۰۰ صفحه عمل و عکسالعمل زنهایی را که بیشتر به عدهایی دیوانه شبیهند را بخواند.
انگار جهان تازه داستان یادش رفته است که چه مسئولیت سنگینی روی شانههایش بود! شاید باید تک جملههای صفحه دوم کتاب را جدی بگیرم، آن جاییکه نوشته: هرگونه شباهت احتمالی اتفاقها، مکانها و شخصیتها با جهان واقعی کاملا تصادفی است!