هر چیزی رنگی دارد و با رنگ خودش هم ماندگار میشود، بعضی چیزها از همان دوران کودکی رنگ خاصی به خودشان میگیرند، مثل رمضانهای کودکی من که رنگ طلایی گنبد امام رضا علیهالسلام و سفیدی سپیدهدم را به خودش گرفته است.
خانه پدریام نزدیک حرم بود و وسیله هم مهیّا، هر روز به پیشنهاد پدر، بعد از خوردن سحری، وضویی میگرفتم و چادری سر میکردم تا با خانواده راهی حرم شویم.
سوار بر پیکان آبیرنگمان که میشدیم، بازیمان شروع میشد. از خیابانها، تنها خیابان طبرسی در خاطرم مانده و نمای حرمش. همین که میپیچیدیم داخل طبرسی، پدر ما را متوجّه امام رضا علیهالسلام میکرد. میگفت بچهها من سلام میدهم شما هم تکرار کنید. بعد، شمرده شمرده به آقا سلام میداد و ما هم شکسته شکسته تکرار میکردیم. وقتی میرسیدیم حرم، هوا تاریک تاریک بود و پر از صدای اذان. زیارت که میکردیم و نماز که خواندیم و از حرم خارج میشدیم، طلوع خورشید، رنگ آسمان را دگرگون کرده بود. برایمان خیلی عجیب بود که تا موقع تشرّف، آسمان سیاه بود و حالا سفید!
بعد ۱۰ سال یکبار که از آن خیابان با همسرم میگذشتم، این خاطره را گفتم و حالا بعد از ۱۰ سال همسرم هنوز آن خاطره را در ذهن دارد و گاهی برای خودم یادآوری میکند. این است رنگ ماندگار و چه رنگی است که ماندگار شود جز رنگ خدا، که رنگ خدا بهترین رنگ است.
صِبغهالله وَ ما أحسنُمنالله صبغه؛ بعضی وقتها که یک کاری را یک دلت میگوید انجام بده و یک دلت میگوید نه و تو در انتخابش میمانی، یک راهحل جلوی پای خودت بگذار تا راحتتر بتوانی انتخاب کنی و آن راهی است که خدا میگوید اگر یک قدم برای من برداری، من ده قدم برایت برخواهم داشت.
گاهی بعد از چندین سال بر میگردی و به گوشه کنار زندگیت نگاه میکنی، چیزهای خیلی خوبی میبینی که وقتی به خودت نگاه کنی، آن خوبیها را از خودت بعید میدانی و کمکم متوجّه میشوی این کارها از جای دیگری آب خورده.
این جریان را من در زندگی خودم هم دیدهام، سال اولی که روزهام را کامل گرفته بودم برای دستگرمی، مصادف شده بود با ایّام عید و خانهها هم پر از آجیل و شکلات و شیرینی، بعد از افطار هم مردم به دید و بازدید میرفتند. یک روز جمعه خواهرم گفت: زهرا امروز جمعه است، میخواهی روزه نگیری؟ من هم قاطعانه گفتم: نه. میخواهم روزه بگیرم.
چند ساعت بعد سمیّه؛ دختر همسایه که برای عیددیدنی آمده بود خانهمان، با شیرینی و شکلات و آجیل پذیرایی شد، خواهرم آمد و گفت: زهرا اگر بخواهی روزهات را باز کنی هنوز میتوانیها! منم آب دهانم را قورت دادم و گفتم نه، باز نمیکنم.
شاید این کار، کار مهمی نبوده اما وقتی اراده میکنی تا کار خوبی را انجام دهی، کسی دیگر کمکت میکند تا آن کار را بهخوبی تمام کنی و آنگاه درهای زیادی را میبینی که رو به زندگیت باز میشود.