لحظه‌های ناب جوانی گوارای وجود

اووه! چه‌قدر پکری. بله خب! بعد از سه ماه دربست آزاد بودن دوباره باید اول صبح مثل جوجه‌اردک بلند شوی بروی مدرسه، توی صف بایستی و از جلو نظام بگیری و ورزش کنی و منضبط باشی و سر کلاس بنشینی و راست بروی و راست بیایی و ….

ولی خب حالا خیلی توی لک نباش، سختی‌ش همین صدسال اول است، ببخشید، سختیش همین هفته اول مهر است، ازین هفته که رد شوی بعدش همه چیز می‌شود مثل قبل، مثل پارسال و سالهای پیش.

تازه چیزی نخواهد گذشت که دلت برای همه‌ی اینها لک خواهد زد. باور نمی‌کنی؟! حتا به سه چهار سال نمی‌کشد، چون آدمیزاد همین شکلی است؛ همیشه آرزوی چیزی را دارد که نیست، من هم آن‌روزها دلم می‌خواست از وسط دبیرستان بپرم وسط حالا! بعد الان دلم می‌خواهد برای چند روز هم که شده از وسط حالا بپرم وسط دبیرستان.

همین امروز صبح که صدای سرود و بقیه جنگولک‌بازی های صبحگاهی بچه‌های مدرسه پشتی می‌وزید توی خانه، فکر کردم همچین بد هم نبودها!

بد نبود که اول مهر بروی جایی که چند نفر، چندتا دوست منتظرت باشند، که از راه برسی و بازار ماچ و بوسه به راه باشد و یکی را داشته باشی که بگوید «خاک بر سر بی‌معرفتت! یه زنگ بلد نبودی بزنی کل تابستون؟ خب دلم برات تنگ شده بود خُله!»

بد نبود دوباره چندتا زلزله از این‌ور و اون‌ور جمع شوند و یک ردیف کلاس را برای خودشان قرق کنند، و از همان اول دوزاری معلم‌ها بیفتد که این ردیفِ سوتی بگیرهاست و باید حواس‌شان بدفرم جمع باشد.

بد نبود که اگر لباس فرم مدرسه سرمه‌ای است، هر روز برداری مشکی بپوشی و هی تذکر بخوری، بعد همین که فرم می‌شود مشکی، تو برگردی همان سرمه‌ای قبلی را بپوشی و باز تذکر بخوری. (چه کاری بود واقعاً؟!)

بد نبود اگر میشد دوباره جمجمه اسکلت آزمایشگاه را برداری بچپانی توی کوله شاگرد اول کلاس سوم تجربی و مارمولک‌وار کشیک بکشی که از راه برسد و در کوله را باز کند و جیغ کشیدنش را ببینی. و ندانی که چند سال بعد با دفترچه بیمه و سر و کله‌ی سرماخورده باید تشریف ببری مطبش تا ویزیتت کند.

بد نبود اگر میشد دوباره توی آزمایشگاه شیمی جیوه برداری بریزی توی لوله خودکارت برای خوشگلی! بعد جیغ بکشند سرت که هم سمی بوده و هم گران، بعد تو بگویی به خدا نمی‌دونستیم خانوم! و توی دلت هر هر بخندی!

بد نبود اگر میشد دوباره آن زهرای چشم‌سبز را ببینی، با آن موهای طلایی بلند که همیشه خدا از پشت مقنعه‌اش می‌زدند بیرون. هم او که هی در حال قهر و آشتی بودید با هم، ببینی‌اش به جای همه‌ی این‌وقت‌هایی که رفته آن سر دنیا و دیگر دستت به قهر و آشتی‌اش نمی‌رسد.

بد نبود اگر می‌شد دوباره فاطی را که تریپ هنری بود و پایه‌ی هر مدل کار خفن و جنگولک‌بازی دوباره ببینی و با هم بروید جشنواره تأتر دانش‌آموزی و هیچ ندانی که بعدها باید از شبکه خبر، خبر افتتاح نمایشگاهش را بشنوی و کف کنی.

بد نبود اگر می‌شد دوباره با همان زلزله‌ها در جشن روز معلم مسابقه برگزار کنی و چندتا دختر خودشیرین شرکت کنند و وقتی مامانی‌ترین‌شان برنده می شود یک عدد رب گوجه فرنگی کادوشده بدهی دستش و وقتی طرف کادو را باز می‌کند از عصبانیت سرخ شود و بزند زیر گریه، بعد تو و رفقای زلزله‌ات را بخواهند دفتر و کلی حرف بارتان کنند و تهدید کنند که کار به خانواده‌ها می‌کشد و آخرش بگویند: حیف که درستون خوبه، وگرنه همین امروز اخراج بودید! و شما ریز ریز بخندید.

بد نبود اگر می‌شد دوباره روز تولد هر کدام‌تان که می‌شود روی نیمکت سخت و چوبی کلاس عجیب و غریب‌ترین هدیه‌های عمرت را ردیف ببینی و ندانی که این حال خوب دیگر به این شکل تکرار نخواهد شد.

بد نبود اگر می‌شد کنج حیاط مدرسه حافظ بیچاره را ببندید به قیچی و فال بگیرید که کی به کی می‌رسد و شوهر کی چه شکلی است و اسمش چی است و ندانی که برای دختر جماعت این فال گرفتن‌ها هیچ‌وقت تمامی ندارد.

بد نبود اگر…

گره از ابروهات باز کن دختر، این‌روزها و همه‌ی روزهای دیگر می‌گذرند، بخند که خنده به روی ماه‌ تو قشنگ‌ترین زیور دنیاست، بخند که برق جوانی در نگاه تو با خنده قشنگ‌تر پیداست.

لحظه‌های ناب جوانی‌ات گوارای وجود…

۱ دیدگاه در “لحظه‌های ناب جوانی گوارای وجود”

  1. خعلی باحال بود با همه ی بد نبودهاش کاملن موافقم
    واقعن یادشون بخیر یاد تک تک لحظه های ناب و پر انرژی اون دوران
    روحت شاد مدرسه :))
    روحت شاد ناظم خطکش بدست :))
    روحت شاد مدیر عصبانیے :))
    روحت شاد بابای مهربون مدرسه که با چوب جارو میافتادی دمبالمون بخاطر آشخال ریخدن تو حیاط مدرسه :))
    *روحت شاد … :))*

دیدگاه‌ها بسته شده است.