هوا سرد و سردتر میشد. همیشه از لابهلای پنجره به خیابان نگاه میکردم. دلم میخواست که من هم یکی از آن بچههایی بودم که با پدر و مادرشان مسیر جاده را طی میکردند و در کنارشان همانند پرستوهای عاشق اوج میگرفتند، تا مسیر زندگی را بهتر لمس کنند.
عید نزدیک بود. خاله به ما قول داده بود که هر آرزویی داشته باشیم حاجی فیروز آن را برآورده میکند و من آرزو داشتم یک اتاق بزرگ پر از اسباببازی داشته باشم. ساختمانی که ما در آن زندگی میکردیم، حیاط بزرگی داشت. ۲۵ تا بچه بودیم که هیچ کداممان اتاق خوابی برای خودمان نداشتیم.
هر روز توی حیاط برای خودم نقشه میکشیدم که اگر یک روز حاجی فیروز را دیدم از او تنها یک اتاق پر از اسباب بازی بخواهم. یا آرزوی بهتری کنم و از او خواهش کنم که به من یک خانواده واقعی بدهد. روزها یکی پس از دیگری میگذشتند، اما از حاجی فیروز خبری نبود. ۲ روز به عید مانده بود. بچههای همسایه خرید عید کرده بودند، اما من و دوستانم هنوز چیزی نخریده بودیم. عید پارسال یک خانم مسن کلی وسایل دسته دوم برای ما آورده بود. آن شب خیلی گریه کردم چون دلم یک کفش تازه میخواست همانند بهار که تازه بود و زیبا. آن شب خاله از دستم ناراحت شد و گفت که «ناشکری کار خوبی نیست.»
یک هفته از عید گذشت. نه از حاجی فیروز خبری بود و نه از پیرزنی که هر سال برای من و دوستانم لباس و کفش میآورد. آن شب خیلی غصهدار بودم. رفتم توی حیاط و روی یک صندلی نشستم و رو به آسمان، با ستارهها حرف زدم. از خدا خواستم به خاطر اینکه پارسال ناشکری کرده بودم من را ببخشد. امسال که پیرزن نیامده بود همه بچهها، آرزوی کفش و لباس دسته دوم را داشتند و غمگین و ناراحت در گوشهای نشسته بودند.
آنقدر ناراحت بودم که شروع به فریاد زدن کردم و گفتم حاجی فیروز دروغگو تو به من و همه بچهها دروغ گفتی و همانطور که اشک از چشمانم جاری میشد از حال رفتم. آن شب تا صبح در حیاط خوابیده بودم و وقتی چشمانم را باز کردم زنی را بالای سرم دیدم که با لبخندش من را نوازش میکرد. همانند فرشتهی مهربانی بود که آرامش را به وجودم برگردانده بود و زندگیام را متحول کرد. آن روز متوجه شدم که حاجی فیروز افسانه نیست، دروغ نیست، حاجی فیروز همان عشق، محبت، صداقت و دوستی است که در وجود همه انسانها به ودیعه گذاشته شده است و تنها کاری که باید انجام دهند این است که کمی از آن عشق، محبت و دوستی خودشان را به دیگری هدیه دهند. آن وقت حاجی فیروز همیشه در کنارمان زندگی خواهد کرد.
امیدوارم روزی برسد که همه ما یک حاجی فیروز باشیم و دیگران را از عشق، صداقت و دوستی خویش بهرهمند سازیم.
این مقاله بسیار زیبا بود.امیدوارم روزی این قدرت را داشته باشیم تا هرکدوم بتونیم یه حاجی فیروز باشیم