عکس با کلاه‌گیس

[ms 0]

چند روز پس از رسیدن به پاریس، پدر برای درخواست کارت اقامت اقدام کردند. در پی آن، فرمانداری منطقه، وقت معینی را برای تسلیم مدارک تعیین نمود. در این فاصله، مشغول جمع‌آوری مدارک لازم ذکرشده در برگه‌ی فرمانداری شدیم که برای خودش مثنوی هفتاد من بود و در قسمت‌های قبل توضیح داده شد.

البته جمع‌آوری این مدارک طبق معمول به عهده‌ی پدر بود و بنده تنها کاری که انجام دادم، زحمت گذاشتن‌شان توی پوشه بود! همه‌ی مدارک هم آماده بود، جز عکس! در این یک سال، هیچ‌چیز عوض نشده بود. قانون همان قانون بود و ساقکو هم، همان رفیق قدیمی خودمان؛ بهتر نشده بود که بد‌تر هم شده بود! پس عکس، عکس ِ بی‌حجاب! ناچار راه افتادیم دنبال مقدماتِ گرفتن چهار دانه عکس.

با راهنمایی یکی از دوستان تُرک، همراه مادر، راه افتادیم به دنبال کلاه‌گیس. اصلا فکرش را هم نمی‌کردم این‌جا بتوان کلاه‌گیس پیدا کرد و در کشوری مانند فرانسه، استفاده‌ی آن مرسوم باشد. حتی نمی‌دانستم در پاریس، فروشگاه‌های کلاه‌گیس زیادی هست! (اغلب فروشندگانش، یا هندی بودند یا آفریقایی.) از این‌که در خیابان بپرسم به دنبال یکی از آن فروشگاه‌ها هستم، برایم خجالت‌آور بود! با خودم می‌گفتم حتما روسری‌ام را ببینند، با خودشان می‌گویند این خانم باحجاب قطعا کچل است!

مدتی پس از اقامتم بود که متوجه شدم اغلب زنان آفریقایی، به دلیل داشتن موی خیلی‌خیلی کَم (اگر در دوستان و آشنایان سرباز دارید، به دیدار کله‌اش بروید تا دستتان بیاید!) یا از کلاه‌گیس استفاده می‌کنند، یا به همان یک ذره مو، مو اضافه می‌کنند. (برای دیدن این مورد هم، یا یک روز که بی‌کارید بروید آرایشگاه‌های زنانه، یا اگر یکی از این زنان دارد پُز می‌دهد که مو اضافه کرده، حتما قصد کنید بروید دیدنش!)

پس از کلی گشتن، بالاخره یک مغازه پیدا کردیم و رفتیم داخل. رویم نمی‌شد زل بزنم به مدل‌ها! پشت قامت مادرم پناه گرفتم و سعی به رصد هوا نمودم! بدون این‌که نگاه کنیم چطور است، یکی را گرفتیم و آمدیم بیرون. (یادم است پنج سال پیش بابتش ۱۵ یورو پرداختیم!) به خانه که رسیدیم، اصلا به روی خودم نیاوردم چه چیزی گرفته‌ام. انداختمش گوشه‌ای و خرامان مشغول کاوش یخچال شدم. مادرم صدایم زد:
– خوب حالا بگذار سرت، ببینم چطوری می‌شوی؟! خوب است اصلا یا نه!
لقمه در گلویم ماند! همین را کم داشتیم الان. راستش از کلاه‌گیس خاطره‌ی بدی داشتم…

یادم می‌آید وقتی اول یا دوم دبستان بودم، یک‌بار روی شاخه‌ی بلند درختی در باغ روبه‌روی خانه‌مان، کلاه‌گیسی آویزان شده بود و مردم دورش جمع شده بودند؛ از زن و مرد گرفته تا دختر و پسرهای دماغو‌ی قد و نیم‌قد، با پیژامه‌های راه‌راه که پاهایشان از دمپایی‌هایشان زده بود بیرون!

آن زمان در آن باغ، کانتینری بود که چند معتاد آن‌جا رفت‌وآمد داشتند. مردم را هم که می‌شناسید؛ این‌طور وقت‌ها استعداد خارق‌العاده‌ای در خلق داستان‌های جنایی دارند که هیچ‌کدام از شخصیت‌هایش جان سالم به‌در نمی‌برند و جملگی با وحشتناک‌ترین طرز ممکن، حواله‌ی بهشت می‌شوند! گویی که جدّ اندر جدّ جانی بوده‌اند! چنان‌که تا چند وقت هر جا می‌روی، باید از ترس، یک قشون با خودت ببری؛ مخصوصا وقتی توی خانه‌ای زندگی کنی که حیاط بزرگ دارد و سرویس بهداشتی‌اش توی حیاط است، آن هم رو به همان باغ و مایل به همان درخت! حالا بین این جماعت، چند تا شمسی‌خانم هم باشد، دیگر مجلس چیزی کم ندارد!

همه‌ی این‌ها یک طرف، افاضات فیلسوفانه‌ی یکی از این بچه‌دماغوها هم طرف دیگر! با آن پیژامه‌ی راه‌راه و انگشتان بیرون‌زده از دمپایی‌اش می‌گفت: «یکی را کشته‌‌اند. موهایش را کنده‌اند و بعد با موهایش کلاه‌گیس درست کرده‌اند!» بنده هم این‌قدر عاقل و فاضل (!) که حرف‌های کارشناسانه‌ی این عزیز را باور کردم! حالا شانس بنده هم، این کلاه‌گیس هم عدل همان شکلی بود!

در این میان، مادر نازنین کم بود که خواهر بدجنسمان هم به ایشان پیوست که: «خودت را لوس نکن. یالا بگذار سرت!» بدو‌بیراهی نثار اموات گذشتگانِ عامل این وضع نمودیم و رفتیم جلوی آینه‌ی بزرگ خانه ایستادیم. احساس می‌کردیم در حال حاضر، همان شاخه‌ی درخت مذکور هستیم که قرار است این کلاه‌گیس برود رویش!

با نوک انگشتان، درِ جعبه‌ی تَلقی را باز کردیم و با دو انگشت، کلاه‌گیس را کشیدیم بیرون! دستمان که بهش خورد، مور‌مور شدیم! حرف‌های متفکرانه‌ی آن بچه‌دماغو در ذهنمان آمد که معلوم نیست این‌ها موهای سر کدام بی‌نوایی است که قرار است برود روی سر مبارک ما! (راستش هنوز هم نمی‌دانم این کلاه‌گیس‌ها از چیست! وقتی توی آسانسور و یا مترو با یکی از زنان آفریقایی هم‌مسیر می‌شوم، با احتیاط زل می‌زنم. شاید که سر در بیاورم! بعضی‌هایشان خیلی طبیعی هستند! جالب است که سر تارهایشان مو‌خوره هم دارند!!!)

با بدبختی و اکراه گذاشتیمش روی سر مبارک. نفس عمیقی کشیدیم و آهسته‌آهسته رفتیم پیش مادر و خواهر. آن دو هم قدری به بنده خیره شدند. بعد به هم نگاه کردند و خواهرمان مثل در قابلمه‌ای که ناگهان به زمین می‌خورد، زد زیر خنده و پخش زمین شد! بدوبیراهی نثارش کردیم:
– آدم ندیدی؟
– خیلی بهت می‌آید، آفریقایی! البته… تازه شبیه ما شده‌ای!
این را گفت و دوباره پخش زمین شد. خدای را شاکر شدیم که اسباب شادی و تفریح عزیزان را فراهم کردیم و بهانه‌ای دست داد تا چند آجری برای ساخت عمارتمان در بهشت به آن عالم ‌بفرستیم! عرض کردیم: «شب هنگام خواب در خدمتتان خواهیم بود، به حول و قوه‌ی الهی! (ایشان از تاریکی می‌ترسید!) «

عصرش که پدر از سر کار به منزل بازگشتند، با تشویق‌های خواهرمان که «جان من برو بگذار سرت، بابا هم ببیند»، لای منگنه گذاشته شدیم و پِرس، همین نمایش را اجرا کردیم! بعد هم تصمیم گرفته شد که همان روز برویم عکس بگیریم و قال قضیه را بکَنیم.

یکی دو ساعت بعدش، در معیت سه نفر روان شدیم سمت مرکز خرید نزدیک منزل، تا توی یکی از این دکه‌ها عکس بگیریم (قبلا توضیح دادم که این‌جا، افراد خودشان از خودشان عکس می‌اندازند). با توضیحاتی که دادم، حدس بزنید چه زجری بود تحمل آن کلاه‌گیس زیر روسری مبارکمان! عین این خانم‌هایی که می‌روند آرایشگاه و یکی از آن زودپزهای شیشه‌ای می‌گذارند روی کله‌شان تا فر سرشان بگیرد یا کوهی که روی سرشان درست کرده‌اند، همان‌طور بماند! (اگر کاربرد دیگری هم دارد ماشاءالله، نمی‌دانم!) در این میان، معیت خواهر گرام جهت ایراد افاضات فیلسوفانه، دلگرمی خوبی بود واقعا! فیلسوف ما تازه ۱۰ساله شده بود!

[ms 1]

در خلوت‌ترین جای ممکن، یک دکه‌ی عکاسی پیدا کردیم و بنده داخلش مستقر شدم. حتما تابه‌حال شترمرغ دیده‌اید! دیده‌اید چطور گردنش را صاف می‌کند؟ اگر ندیده‌اید، این بار که رفتید باغ وحش، حتما دقت کنید! بنده درست همان‌طور نشستم و پس از فشار دادن چند دکمه و تنظیم سر مبارک داخل بیضی تخم‌مرغی‌شکل صفحه‌ی نمایش، همراه خانمی که از داخل دستگاه صحبت می‌کرد، عکس را گرفتیم. درست شده بودم شبیه جنایتکارها! فقط یک شماره کم داشتم! عکسی از فاصله‌ی خیلی نزدیک، سیاه‌وسپید و بدون دست‌کاری‌های فتوشاپی!

باز خدا را شکر که برای ویزا چنین درخواستی نکردند! هرچند، بعدا قانون سفارت فرانسه تغییر پیدا کرد؛ هر خانمی که قصد سفر داشته باشد، در همان سفارت، یکی از هموطنان (!) عزیز مذکرمان از خانم می‌خواهد که روسری‌اش را بردارد و همان‌جا از وی عکس می‌گیرد! (شنیده‌ام رفتارش با خانم‌های محجبه تحقیرآمیز است. البته کجا نبود!)

گاهی فکر می‌کنم اگر اعتقادات امروزم را داشتم و زمان به عقب باز‌می‌گشت، امکان این‌که به عکس با کلاه‌گیس تن دهم، بسیار بعید بود! هنوز هم، با وجود این‌که حُکمش را از مرجع تقلیدم پرسیدم، این مسئله برایم حل نشده است! بر این باور شده‌ام که میزان رعایت دستورات الهی، با میزان معرفت نسبت نزدیک و مستقیم دارد؛ هر چه معرفتت نسبت به آفرینشت و چرایی درخواست الله مبنی بر حفظ حجابت – و رعایت و عمل به هر چیز دیگر- بالاتر رود، به همان اندازه وظیفه‌ات هم سنگین‌تر می‌شود (مانند سجده‌ی طولانی‌تر). تازه، اگر ندانی و مرتکب عملی بشوی، خیلی فرق دارد تا بدانی و مرتکب شوی. دانستن هم با دانستن فرق دارد. دانستن صرف هم نه؛ فهمیدنش و ایمان آوردن به چرایی‌اش.

و بنده، می‌دانم پاسخ عمل نکردن و تسلیم نشدن در برابر چیزی که به دل تقریر شد را روزی خواهم داد. وقتی بفهمی «زن» چه مفهومی دارد و آفرینشت چه مفهومی، پس از آن، همه‌چیز عوض می‌شود. آن وقت است که بیش‌تر در حجاب فرو می‌روی. و این حجاب صرفا به معنای پوشش جسم نیست؛ که یعنی چون خورشیدی که در غرب فرو می‌رود، از نظرها پنهان می‌شوی. چون گلی که بسته می‌شود. و این، شعار نیست؛ حقیقتی است که اهلش خوب می‌فهمند؛ به سکوت و به نگاهی!

آن زمان که وارد فرانسه شدم، یکی از این مسلمانانی بودم که مرجع تقلیدشان خودشان است و راجع به همه چیز هم با همان دانشِ نداشته و جهل و خودمحوری نظر می‌دهد. البته با این تفاوت که بنده اعتماد‌به‌نفس برخی هم‌قطاران را نداشتم که به دیگران هم نظر بدهم و حتی بدتر، در قالب نوشته منتشرشان کنم! هر جای دستورات را که خوشم می‌آمد، اجرا می‌کردم و بقیه‌اش را واگذار می‌کردم به مؤمنین و متّقین ساعی! نه کتاب احکام را دوره کرده بودم، نه حساسیت نسبت به برخی اعتقاداتم داشتم و نه جز همان چیز جزئی که از اسلام می‌دانستم، چیز بیش‌تری! همان یک ذره اعمال و دانسته را هم بدون مطالعه و ایمان در حافظه داشتم! راستش، حجاب هم معنایش را برایم از دست داده بود آن روزها. تحفه‌ای بودیم برای خودمان!

بد نیست حالا که بهانه‌اش جور است، به موارد مشابه هم که در ایران زیاد شده، اشاره کنم! دیده‌اید با لاک وضو می‌گیریم و می‌گوییم اشکال ندارد؟ یا نماز نمی‌خوانیم، اما روزه می‌گیریم؟ یا نماز صبح را قلم می‌گیریم؟ یا نماز را زودتر از اذان می‌خوانیم؟ و کلی مثال دیگر! و این همان برش قسمتی از دستوارت است که دوست داریم. بقیه‌اش آشغال گوشت است! مثل این مهمانی‌ها که سر غذا، عزیزان می‌پرسند کدام قسمتِ مرغش است؟! اگر فلان قسمت است، می‌خورم؛ نیست، نمی‌خواهم! (این ادا و اطوارهای مرغی مخصوص اُناث است البته! ذُکور در این زمینه ادا و اصول درنمی‌آورند! ادایشان در موارد دیگر بروز پیدا می‌کند!)

***

از آن روز که این عکس، ضمیمه‌ی کارت اقامت شده، بارها احساس کرده‌ام دارم تحقیر می‌شوم. بارها با همه‌ی وجود شرمسار شده‌ام. بارها دلم می‌خواسته زمین دهان باز کند و بنده را ببلعد. اولین بار این حس وقتی بود که بعد از سه سال به ایران سفر کرده بودم. وقتی به پاریس بازمی‌گشتم، باید در فرودگاه دو بار کارت اقامتم را برای بررسی نشان می‌دادم؛ یکی به مأمور کانتینر پذیرش بار، یکی هم در گیت خروجی. وقتی از مرز رد می‌شدم، مأمور بازرسی نگاهی به حجابم کرد. بعد به عکس روی کارت و بعد هم خنده‌ی تلخی نثار کارت کرد. بسیار رنجیدم. از شما چه پنهان به‌شدت دلم می‌خواست به خدمتش برسم! دلم می‌خواست بگویم این عکس خودم نیست. احساس فاتح بودن دست ندهد که مرا بی‌حجاب رؤیت کرده‌ای! که «بَه! بی‌حجابت این‌طوری‌ست پس؟!» می‌دانستم اگر لب باز کنم تا دلم خنک شود، دردسر درست می‌کنم؛ چون ادعا کرده‌ام عکس خودم نیست! آن وقت باید جواب کل این فرودگاه را تنهایی بدهم! بعد مجبور می‌شدیم درس خوبی به هم بدهیم! تنها کاری که کردم، زل زدم به صورتش و با غیظ نگاهش کردم که خیلی از کارَت منزجر شدم!

غیر از این مورد، هر وقت برای کارهای دانشجویی باید به کنسولگری سفارت بروم و لازم است یک فتوکپی از کارتم به امور دانشجویی بدهم، یک دور جهنم را تجربه می‌کنم! دچار قبض و بسط روحی می‌شوم که خدایا الان فکر می‌کند… البته با این تفاوت که کارکنان کنسولگری نجیبند، ولی خب، مرد هستند دیگر! یکی دو بار کارت را به پشت داده‌ام و گفته‌ام لطفا بدون این‌که برگردانید، کپی‌اش کنید، که باعث خنده حضرات شده‌ام! هرچند خدا را شکر، مسئول گیشه امسال خانم شده است! ولی به‌هرحال…

امسال هم که لازم بود برای کاری مدارکم را برای وزارت علوم بفرستم، مانده بودم با این سند جرم چه کنم! آن‌ها چه خبر دارند این عکس چگونه گرفته شده است؟! ضمیمه‌ی پرونده می‌شود و… آخرش هم دقّ دلی‌مان را به‌صورت مفصل سر پدر بنده خدایمان خالی نمودیم! البته ناگفته نماند حجاب خیلی هم در کشور ما مهم نیست! خاصّه در دانشگاه‌ها! خیلی از کسانی که بعدها استاد می‌شوند، حجابی نداشته‌اند! مردان هم که کلا بماند بهتر است!

***

حس وحشتناکی است، این‌که حس کنی کسی با خود فکر کند تو را بی‌حجاب دیده است یا این‌که با خود بگوید حجابی که دارد الکی است! عکس بی‌حجاب انداخته است! هرچند، انداختن این عکس یعنی پذیرش این‌که هر کس هر فکری بکند.

نمی‌دانم چرا آن زمان، مردان ایران را نامحرم‌تر از مردان فرانسوی -غیر عرب- می‌دیدم و خجالتم بیش‌تر بود! حتی با همان اندازه اعتقاد کَم! شاید به خاطر این‌که مرد فرانسوی -غیر نظامیان- چنان به عکست زل نمی‌زند که تو فکر کنی جایی از صورتت کج است، یا بیننده‌ی محترم را یاد خاطره‌ای انداخته‌ای، یا دارد تو را به ذهن می‌سپارد و یا از روی تو مدل برمی‌دارد یا آناتومی صورت مبارک را تجزیه و تحلیل می‌کند (مهندسان سازه! باور کنید خداوند درمورد خلقت بندگان از شما نظر نخواسته است!).

بماند که این عادت فرانسوی‌ها از روی اخلاق و مذهب نیست؛ به‌خاطر فرهنگشان است که همه چیز -مگر در صورت نیاز- برایشان طبیعی شده است! اما چشمان مرد ایرانی، خصوصا وقتی مسلمان است، شیعه است، خوب است حیا داشته باشد؛ حتی اگر بانویی که روبه‌رویش ایستاده، حیا برایش بی‌معنی باشد! این همان حجاب چَشم است. سرت را بینداز پایین! لازم نیست همه چیز را برانداز کنی! این‌ها را که ذکر کردم، به این معنا نبود و نیست که مسئولیت این‌طور عکس انداختن را نپذیرفته‌ام و برای فرار از عذاب وجدان و یا هر مورد مشابه دیگری به فرافکنی مشغول شده‌ام. از ماست که بر ماست!

از شانس خوب ما (!) از امسال کارت‌های اقامت تغییر پیدا کرده و الکترونیکی و بیومتریک شده‌اند. دو بار عکس محترم هم رویش چاپ شده است! خیلی هم واضح! دو عدد عکس شترمرغی جنایتکاری! (خودم را عرض می‌کنم)

چیز دیگری هم که کارت‌ها دارد، یک چیپ الکترونیکی است که اگر بخواهند، می‌توانند فعالش کنند و ردیابی‌ات کنند. و این یعنی هر جا بروی، به سلامتی (!) یک ردیاب همراه خودت داری! (Electronic Chip، یا همان تراشه. مانند مربع طلایی روی کارت‌های عابربانک، با این تفاوت که این یکی را نمی‌شود برای ردیابی فعال کرد.)

به گفته‌ی خودشان، این‌ها تمهیدات امنیتی است! مثل این زندانی‌هایی که به پایشان ردیاب وصل است و وقتی از محدوده‌ای خارج شوند، تمام شهر آژیر می‌کشد که وضعیت قرمز است؛ طرف انگشت شصت پایش از محوطه‌ی معین زد بیرون! غیر از شماره خود کارت هم، شماره‌ی دیگری دارد به نام شماره‌ی پشتیبانی که مخصوص خودت است. کافی است این شماره را وارد سیستم کنند تا سوابقت را بکشند بیرون! البته وقتی حضور داشته باشی، کارت را در دستگاه مخصوصی می‌کشند و تمام!

برای کارت‌های قبلی باید عکس سیاه و سپید می‌دادی. عکسی هم که روی کارت می‌زدند، کوچک بود و زیاد دیده نمی‌شد. اما این یکی. باید عکس رنگی بدهی و در کارتی فسقلی عکسی بزرگ و واضح دو بار نقش می‌شود!

***

ما ماندیم و چهار دانه عکس شکلیل، که زیر کتاب‌ها قایمشان کردیم؛ منتظر رسیدن وقت تعیین‌شده در فرمانداری تا مدارک را تسلیم نماییم…

ادامه دارد…

//

۱۴ دیدگاه در “عکس با کلاه‌گیس”

  1. هعیییییییییییییییییی
    آره . . . .
    حقیقتا جو نا مانوسی ه
    دراون ک شکی نیس
    اما یه نکته من باب اینکه گفتین گمان نمیکردین ک استفاده از کلاه گیس در کشوری همچو فرانسه رایج باشه . . . . .
    جالبه براتون بگم اصن همون اوایل ک کلاه گیس میخواس وارد عرصه صنعتی ب طور اخص و وسیع تر از حد گذشتش بشه بنا ب خواسته گسترده در جوامع پیشرفته بوده!! چرا؟
    چون افراد در جامعه ی صنعتی ب طور افراطیش ی جور ماشین کوکی ان ک زمان خوبی برای فراغت ندارن……
    در نتیجه در همخون زمان زن ها هر روز وخ نداشتن برای بیرون رفتن از منزل و روانه شدن ب محل کار ب آرایش موها بپردازن و هر روز دوباره و دوباره این پروسه رو تکرار کنن
    در نتیجه اینجوری میشه ک کلاه گیس این مناطق هم جا وا میکنه

  2. سلام
    خیلی مطلب خوبی بود. مخصوصا اون بخشش که گفتید احتمالا الان اگه قرار بود عکس با کلاه گیس بگیرید شاید حاضر نمی شدید. به قول بچه ها گفتنی آفرین… چون منم حس می کنم اگه یه روزی لازم بشه چنین کاری کنم، عطاش رو به لقاش می بخشم. البته آدم از کنار گود راحت می تونه حرف بزنه.

  3. زیبا نوشتید

    خواستم لینک اینجا رو به دوستی بدم اما متاسفانه حاصل این لینک تمام نوشته های شما نیست :

    https://charghad.ourmag.ir/?s=%22%D9%BE%D8%B1%D8%B3%D8%A7+%D8%B9%D9%84%D9%88%DB%8C+%28+%D9%81.%D8%B2+%29%22

    ممنون میشم پیگیری بفرمایید

  4. من خیلی خوب شما رو درک می‌کنم. چون من هم برخلاف اعتقاداتم مجبور بودم برای پاسپورتم عکس باحجاب بگیرم. همین‌طور برای گواهینامه و کارت ملی و کارت کتابخانه و هزار جای دیگه. این اجبار واقعاً تحقیرآمیز و ناراحت‌کننده است.

    1. حضور محترم سرکار خانم گیسو،
      با سلام و احترام،

      یکی از زیباترین و آرامش‌بخشترین لحظات وقتی است که می‌توان به وسعت یک آه بلند همراه کسی شد که می‌گوید تو را درک می‌کند. خواندن این حس مشترک از چشمها حس غریب و شیرینی دارد؛ حتی اگر درد، همراه باشد.از شما سپاسگزارم بانو.

      در پناه الله آرام، زنده،روان و نور باشید.
      علوی

  5. جناب امیر، شما این لینک رو بدید:

    https://charghad.ourmag.ir/?s=%22%D9%BE%D8%B1%D8%B3%D8%A7+%D8%B9%D9%84%D9%88%DB%8C%22

  6. بی حجابی اعتقاد نیست. بی اعتقادی است. خانم گیسو شما از این که به بی اعتقادی شما اعتنایی نمی شود ناراحتید و ما از این که به اعتقادمان نمی توانیم عمل کنیم ناراحتیم. آن بی اعتقادی شما هم منشاش خواست شخص شما است و آن اعتقاد ما خواست خداوند. یعنی مقایسه یک بی اعتقادی شخصی با یک اعتقاد الاهی خیلی درست نیست …

  7. سوالی که برایم خیلی مطرح است،آن هم الان که تا ۲-۳ سال دیگر قرار است برای ادامه تحصیل از ایرا نبروم، این است که به دختر محجبه چه نگاهی دارند؟! من وحشت دارم از اینکه مجبور شوم حجابک را برای تحصیل کنار بگذارم… (هرچند هرگز این کار را نخواهم کرد ان شاءالله)
    آیا نگاهشان به دختر با حجاب معمولیست؟!

  8. خانم مهسا سادات: نگاهشون به محجبه ها از نگاه محجبه های ما به بی حجابها بهتره

    و کاملا با خانم گیسو موافقم. وقتی نمیتونی بر اساس اعتقادت لباس بپوشی( اینم اعتقاده. بی اعتقادی نیست) خیلی دردناک و تحقیر امیزه

  9. میدونین فرقش کجاست؟
    حکومت اسلامی برخلاف حکومت های دیگه ادعا نمیکنه که هر اعتقادی(مثلا بی حجابی) رو قبول داره(چون درست دونستن هر اعتقادی احمقانه است) بعد هم در عمل بزنه زیرشو به روی خودش نیاره!
    حکومت اسلامی بی حجابی رو برای فرد و جامعه مضر میدونه،تو حوذه فردی تا زمانی که با اجتماع کاری نداری خودت میدونی وخدای خودت ولی نمیتونی به جامعه ضرر بزنی،هم اعلام میکنه هم اجازه نمیده.
    این کج فهمی ها و شبیه سازی ها به خاطر ندونستن درست احکام اسلامه.
    البته هضمش برای منی که شاید دنبال دلم هستم سخته

  10. مریم خانم
    فقط شما رو ارجاع میدم به اظهار نظرها و بیانیه های انقلابیون قبل از پیروزی انقلاب. در مورد ازادی حجاب و ازادی همه عقاید( حتی مارکسیسم)
    اینجا اصلا جای بحث سیاسی نیست و منم نمیخام بحث رو سیاسی یا حتی اعتقادی کنم. پس فکر میکنم بحث رو به این صورت ادامه ندیم بهتر باشه
    و معتقدم که اروپا هم برخلاف ادعای ازادی و ازادی بیانش، خیلی از ازادی های فردی و اجتماعی رو سرکوب میکنه. کسی که داره نسخه ازادی و دموکراسی رو برای دنیا میپیچه حق نداره به کسی بگه چی بپوشه و چی نپوشه. بخصوص اگر این پوشش از اعتقاد فرد سرچشما بگیره. هر چند ممنوعیت برقع به دلایل امنیتی کاملا به نظرم منطقی میاد

  11. خانم بهار ممنون از تذکرتون اگه منبع رو دقیق تر ارجاع بدید ممنون میشم
    مثلا سخنرانی چه اشخاصی،کجا و چه سالی.برای مطالعه خودم میخوام.
    جمله آخرتونم متوجه نشدم.
    اگر هم گفته شما درست باشه
    نمیشه پیشرفت و تغییرات درست انقلاب هارو هم ندیده گرفت،این اعتقاد درست حکومت بر مبنای اسلامه.

  12. سالهای قبل من در کتابخونه مدرسه آرشیو کامل روزنامه های اطلاعات کیهان سال ۵۷ و ۵۸ رو تورق کردم. ولی از اونجایی که اون موقع خیلی بجه بودم تناقضهای تیترهای اون موقع رو با جامعه الان نمیفهمیدم. این یه نمونه کوچیکشه:

    تاریخچه اجباری شدن حجاب رو خیلی راحت میشه پیدا کرد.من متخصص این زمینه نیستم و دقیقا نمیتونم براتون ادرس بیارم. ولی میتونین روزنامه هایی که بعد از راهپیمایی زنان در مخالفت با حجاب اجباری( فکر میکنم ۱۹ اسفند ۵۷ ) رو ببینین. قبل از انقلاب که محجبه و بی حجاب کنار هم راهپیمایی میکردن، حرفی از حجاب اجباری نبود. بلافاصله بعد از پیروزی انقلاب بحث حجاب اجباری پیش اومد. با اون تظاهرات چون بیم اشوب میرفت همه کوتاه اومدن و صحبتهاییی مثل این انجام شد:
    آیت الله طالقانی:« حتی برای زنهای مسلمان هم در حجاب اجباری نیست چه برسد به اقلیت های مذهبی … ما نمی گوییم زنها به ادارات نروند و هیچ کس هم نمی گوید … زنان عضو فعال اجتماع ما هستند … اسلام و قرآن و مراجع دین می خواهند شخصیت زن حفظ شود … هیچ اجباری هم در کار نیست. مگر در دهات ما از صدر اسلام تا کنون زنان ما چگونه زندگی می کردند؟ مگر چادر می پوشیدند؟ … کی در این راهپیمایی ها زنان ما را مجبور کرده که با حجاب یا بی حجاب بیایند؟ اینها خودشان احساس مسئولیت کردند. اما حالا اینکه روسری سر کنند یا نکنند باز هم هیچکس در آن اجباری نکرده است. کیهان ۲۰ اسفند ۱۳۵۷»
    http://www.ahestan.ir/wp-content/uploads/2009/02/055_revolution79.jpg?w=174&h=237
    چند روز بعد نیز امام خمینی طی مصاحبه‌ای تاکید کرد: «همان نظراتی که آقای آیت‌الله طالقانی فرمودند، موردنظر من و صحیح است.»‌[روزنامه اطلاعات – دوشنبه – ۲۱/ ۱۲/ ۱۳۵۷ ]
    بعد از این صحبتها گروه زنان حقوقدان در ۲۱ اسفندماه بیانیه‌ای صادر کرد که در آن اعلام شد با توجه به اینکه آیات عظام و دولت موقت مهندس بازرگان مساله اجبار در حجاب را منتفی دانسته‌اند، به همین دلیل اعتراضات به این موضوع پایان یافته اعلام می‌شود. در سرمقاله کیهان ۲۲ اسفند هم که به قلم بدری طاهر نوشته شده از زنان خواسته شده با توجه به رد اجباری شدن حجاب توسط رهبران انقلاب از ادامه دادن به مخالفت‌ها و راهپیمایی و صدور بیانیه خودداری کنند تا دشمن اصلی فراموش نشود.
    و زنها ساکت شدن و کنار رفتن و نتیجه این شد که الان میبینیم. حکومت ما از اسلامی بودن فقط حجاب رو گرفته و بقیه رو ول کرده. اگر قراره اسلامی باشیم باید از فرق سر تا نوک پای جامعه اسلامی بشه.

    در مورد ابراز عقاید:«در جمهوری اسلامی، اقلیت های مذهبی و حتی کمونیست ها نیز در بیان عقاید خود آزادند.»صحیفه نور ، ج۳, ص۴۸.
    حتی شهید مطهری هم گفته بودن که استاد مارکسیست باید مارکسیسم رو تدریس کنه

    پیشرفت و تغییر درست انقلاب با کلاه گذاشتن سر عده زیادی از جامعه؟ اینکه بهشون بگن خاسته شما محقق میشه و عملا اتفاق دیگه ای بیفته؟ اونم در حالتی که حجاب بین انقلابیون بیشتر به عنوان نمادی از اعتراض سیاسی شمرده میشد نه اعتقاد به حجاب. همونطوری که میدونین چپ ها و لائیکها هم در دوره انقلاب حجاب داشتن
    و ضمنا این جمله تاریخی امام رو فراموش نکنین: هر نسل باید برای خودش تصمیم بگیره و پدران ما حق ندارن سرنوشت ما رو تعیین کنن( نقل به مضمون از سخنرانی ۱۲ بهمن ۵۷)

    دوس ندارم دیگه اینجا این بحث رو ادامه بدم. چون واقعا جاش اینجا نیست.

    فقط در مورد برقع بگم که کسی که برقع داره هویتش قابل تشخیص نیست. حتی میتونه مرد باشه و از برقع برای شناسایی نشدن استفاده کنه. هر چند در یکی از کشورهای اروپایی قانونی تصویب شده بود که استفاده از برقع ازاده ولی اگر پلیس مشکوک شد ، فرد باید صورتش رو به پلیس نشون بده تا هویتش تایید بشه. این به نظرم منطقی ترین حالت ممکنه. هم ازادی فردی تامین میشه و هم مشکل امنیتی ایجاد نمیشه

    پ.ن: دوباره نخوندم نوشته رو که باز چیزی بهش اضافه نکنم. اگه غلط املایی یا انشایی دارم ببخشید

  13. سلام خانم بهار،بی حجابی که سخت نیس که بخوای پز بدی بهش اعتقاد دارم وای وای نذاشتن سر اعتقادم بمونم نامردا! یعنی واقعا اینکه آدم حجاب نداشته باشه و با دلبریش حال کنه اعتقاده؟! اعتقاد چیزیه که تو سختی شو به جون می خری اونم نه به خاطر خودت،به خاطر یه آرمان، و رک بگم من تا حالا خانمی که آرمان دینی و مذهبی داشته باشه و بی حجاب هم باشه ندیدم،احتمالا ایراد از چشمای منه،خود منم از یه خانواده غیرمذهبی هسستم و خانم بی حجاب دور و برم کم نیست و از هیچ کدومشون جز ادا و اطوار چیزی ندیدم،احتمالا واسه همینه که شما میگید نگاه خانمای محجبه به خانمای بی حجاب خوب نیست بهتره سرچشمه شو تو رفتارهای خودشون پیدا کنید

دیدگاه‌ها بسته شده است.