روشنایی شهر

داشتم فکر می‌کردم برای نسل‌های بعد هم، سوم خرداد همین‌قدر با اهمیت می‌مونه؟ نکنه یه وقت بیاد که از سوم خرداد فقط یه یادداشت توی تقویم باشه؟ نکنه یه وقت یادشون بره چرا نخل‌های خرمشهر سوخته است؟ یعنی یادشون می‌مونه شب‌های خرمشهر چرا این‌قدر روشن هستن؟ یعنی بارون که میاد، یاد اشک‌های روشن و دل‌های آروم و مهربون قهرمان‌های شهر که هر روز نور می‌پاشن تو شهرشون، هستن؟

می‌خوام همه‌تون رو سوار یه ابر خردادی کنم و براتون از خرمشهر بگم. شهری که خرمی‌اش خیلی خرم‌تر از تصور ما است. شهری که خرمی‌اش رو مدیون آدم‌های شجاع و بزرگی مثل جهان آراست.

یه روزی مثل بقیه‌ی روزای خدا، یه فوج سیاهی حمله کردند به شهر آروم و ساکت ما. مردم که داشتن واسه خودشون زندگی می‌کردن، یه دفعه دیدن شهرشون تاریک و سرد شد. شهر پر شده بود از سیاهی و دود. نورهای شهر رو دزدیده بودن، سیاهی یه ابر تیره کشید رو صورت خورشید شهر و نور اون رو زندونی کرد. دل بچه‌های شهر گرفت .صدای خنده‌های روشن‌شون تو قعر چاه سیاهی گم شد. آواز گنجشک‌ها و صدای خروش رودخونه جاشون رو دادن به بوی باروت و سفیر تیر و صدای خمپاره! کسی نمی‌دونست چرا این فوج سیاه با مردم شهر دشمنی داشت. اونا روی تابلو شهر زدن « ورود نور ممنوع!» بدون نور و امید چی‌کار می‌کردن مردم خرمشهر؟!

رخوت تاریکی، هر چی رنگ شاد و مهربون بود رو پاک کرد. همه‌ی شهر شده بود سیاه ِ سیاه. دیگه شهر، خرمشهر نبود، لااقل دیگه خرم نبود. خرمی شد یه قصه‌ی دور که فاصله‌اش هر لحظه زیادتر می‌شد. چشمه‌های شهر دیگه رمقی نداشتن واسه تازه شدن. خدایا توی این شهر چه خبر شده؟! دیگه برقی تو چشای مردم نمونده! مردم شهر آواره شدن و شهر داغون شده بود که یهو جوون‌های شهر از زن و مرد همگی با هم رفتن به جنگ. گفتن که خوب این طور که نمی‌شه زندگی کرد؛ باید به فکر چاره بود وگرنه همه توی این سیاهی، خورشید رو از یاد می‌بریم.

شیر دل‌های خرمشهر هم وایسادن و جنگیدن. ستاره‌های آسمون هر روز برای جوون‌ها دعا خوندن و منتظر شدن که بالاخره پیروز شن توی این جنگ نابرابر. قهرمان‌های شهر هم گفتن که دیگه بالاتر از سیاهی رنگی نیست. چرا باید منتظر بشینیم که توی سیاهی خفه بشیم؟ اومدن وسط نخل‌های بلند شهر و با هم سرود خوندن تا گوش همه سیاهی شهر درد بگیره.

اونا نمی‌تونستن تاب صداهای قشنگ رو بیارن. اهالی شهر می‌دونستن که جنگ با سیاهی، بدون عشق نمی‌شه. به خاطر همین همه عشق‌هاشون رو گذاشتن وسط که دیدن یه اتفاقی افتاد. شهر پر شد از آواز یه عشق آسمونی؛ دل همه شهر لبریز شد از صفا و مهربونی. دستاشونُ دادن به هم و با قدم‌های بلند و سنگین، سیاهی رو پس زدن. توی این راه سخت و تاریک، خیلی از مردم شهر یه چیزهایی رو گم کردن؛ یه مادر، بچه‌شو. یه بچه، مادرشو. یکی شوهرشو. یکی خواهرشو. وقتی سیاهی رفت کنار، غم نبودن اونا مردم رو ناراحت کرد اما یادشون افتاد که اونا رفتن تا شهر و مردمش بمونن؛ خورشید برگرده و به شهر بتابه.

حالا توی هر طلوعی، همه‌ی اونایی که اون موقع رفتن، میان به سر مردم شهر نور می‌پاشن. یه کم دقت کنی از همین جا هم صدای خنده‌های روشن شهر رو می‌شنوی.