چند وقتی بود که بد جوری به سرم زده بود کار کنم. دوست داشتم خودم درآمد داشته باشم و مجبور نباشم بخاطر چند تومان، به این و آن جواب پس بدهم. خیلی هم توقعم بالا نبود، فقط میخواستم بهاندازهی مخارج خودم درآمد داشته باشم. این بابای بیچاره هم گناه داشت، درست است که چیزی نمیگوید اما همه میدانند که گرونی و خرج و مخارج کمر رستم را هم خم میکند چه برسه به یک کارمند جزء در یک شهرستان دور افتاده!
پدرم حسابدار یک شرکت خصوصی بود و زندگی نسبتاً متوسطی داشتیم. خدا را شکر هیچ موقع کمبود چیزی را حس نکرده بودیم و به قول بابا «از همه مهمتر اینکه دستمون رو جلوی کسی دراز نکرده بودیم.»
با این حال من هم مثل هر کسی دوست داشتم بهتر زندگی کنم و ثروتمند بشوم. ولی چکار کنم وقتی بابای پولدار نداری، دو راه برات باقی میمونه. یا خودت کار کنی و پولدار بشی و یا با یه فرد پولدار ازدواج کنی! در مورد ازدواج که به قول بچهها دهنمون هنوز بوی شیر میده و نمیشه روش حساب کرد. بنابراین فقط یک راه میماند، اینکه خودت کار کنی و راه کسب ثروت را پیدا کنی! من هم همین تصمیم را داشتم و میخواستم هر جور شده یه کار درست و حسابی پیدا کنم. اما قبل از هر چیزی باید موضوع را با بابا در میان میگذاشتم تا ببینم نظرشون چیه و میتونن کمکم کنن یا نه.
بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم بالاخره عزم خودم را جزم کردم و موضوع را با بابا در میان گذاشتم. قبل از هر چیزی بابا دلیل این کار را پرسید و گفت اگه چیزی لازم داری بگو تا خودم برات تهیه کنم. تا وقتی که من زندم دوست ندارم دختر یکی یک دونم به سختی بیوفته. گفتم نه کار را دوست دارم، میخوام در اجتماع برم، تجربه کسب کنم و راه و چاه را پیدا کنم. مخصوصاً الان که دانشگاه هم قبول نشدم دوست دارم وقتهای آزادم را بهتر استفاده کنم. به هر حال بعد از یک سری مذاکرات نفسگیر وقتی بابا اشتیاق من رو دید سرانجام تسلیم شد و قرار شد برای پیدا کردن یک محل مناسب موضوع را با دوستانش در میان بگذارد.
چند روزی به همین منوال گذشت و من نگران از اینکه بابا موضوع را فراموش کرده باشد. به همین خاطر تصمیم گرفتم خودم هم به دنبال کار بگردم بلکه زودتر به نتیجه برسم. اما نمیدانستم باید بهدنبال چه کاری باید بروم. من که کاری بلد نبودم. کسی را هم نمیشناختم. در همین فکر ها بودم که پشت شیشهی یک بوتیک شیک چیزی توجهم را جلب کرد. «به یک دوشیزهی جوان با روابط عمومی بالا جهت فروشندگی نیازمندیم».
ناخودآگاه به سمت بوتیک جذب شدم و لحظهای بعد خودم را رودروی پسر جوانی که به نظر صاحب بوتیک میآمد یافتم. خیلی آرام گفتم ببخشید در مورد آگهی پشت شیشه سوال داشتم. برای همکاری چه شرایطی مد نظرتونه.
پسر جوان که به نظر ۲۷ – ۲۸ ساله به نظر میآمد لبخندی زد و گفت: در زمینهی فروش لباس تجربهای دارین؟
– نه اولین باره میخوام جایی کار کنم.
– پس تازه کاری. شرمنده ما کسی رو میخوایم که در این زمینه سابقه کار داشته باشه.
– حالا شرایطتتون رو بگید شاید مناسب بودم. انتظار حقوق زیاد هم ندارم. فقط میخوام تجربه پیدا کنم.
– جدی، خوبه. قبل از هر چیز باید بدونی که برای موفقیت در فروش باید خیلی به خودت برسی. سر و وضعت کلاً باید تغییر کنه. مشتری باید با دیدنت جذبت بشه و شما فرصت فروش پیدا کنید. البته نگران نباش اگه قول بدی دختر خوبی باشی خودم همه چیز را زود یادت میدم. البته باید یکماه آزمایشی کار کنی اگه کارت خوب بود اونوقت با هم کنار میایم. نظرت چیه. اگه موافقی ده میلیون سفته و یه ضامن بیار و از فردا کارت را شروع کن.
– میتونم بپرسم حقوقم چقدره؟
– ماه اول که آزمایشیه و درستش اینه که ما واسه آموزش ازتون پول هم بگیریم، ولی اگه کارتون خوب بود برای ماههای بعد ۱۰۰ تومن گیرتون میاد. البته این رو هم بگم که راس ۹ باید اینجا باشی و تا ۹ شب هم مغازه بازه. تعطیلی هم نداریم و مرخصی هم بی مرخصی.
– ممنون، فردا خدمت میرسم.
با اشتیاق از بوتیک بیرون آمدم و خوشحال از یافتن کار. ماهی صد تومن. میتوانستم با آن، وسایل مورد نیاز خودم را بخرم و یک بار را از روی دوش بابا بردارم. حتماً بابا خوشحال میشه. در همین افکار بودم که دوستم شبنم زنگ زد. شبنم چند سالی از من بزرگتر بود و در کلاس زبان با هم آشنا شده بودیم. اتفاقاً به عنوان منشی در یک مطب کار میکرد.
با هیجان گفتم: «شبنم کار پیدا کردم، از فردا میخوام برم سرکار.» با هیجانی که من در پشت تلفن داشتم طفلی شبنم کار خودش یادش رفت و خلاصه بحث به اینجا کشیده شد که کجا و با چه شرایطی. ولی وقتی جزییات کار را گفتم شبنم خوشحال که نشد هیچ، کلی هم نصیحتم کرد که سراغ اینجور کارها نروم. شبنم میگفت بعد از یکماه مجانی کار کردن، معمولاً عذر افرادی مثل من را میخواهند و یک اگهی دیگه و یک طعمهی دیگه. تازه در این مدت هم کلی خواستهی جور و اجور و سو استفاده از تو میکنند که با شنیدن بعضیهاش مو به تنم سیخ شد. بیخود نبود که بابا این همه برای پیدا کردن جای مناسب وقت گذاشته بود.
خیلی حالم گرفته شد، از محیط ناامن جامعهی اطرافم دلخور بودم و مرتب در ذهنم چراهای بسیاری نقش میبست. با همین افکار خودم را به خانه رسانیدم و سریع به اتاقم خزیدم و خوابیدم. وقتی بیدار شدم بابا از شرکت برگشته بود و با خوشحالی گفت خبر خوشی دارد.
بابا گفت با مدیرم صحبت کردهام و قرار شده به عنوان کارورز در شرکت آنها مشغول به کار شوم. درست است که پول نمی گرفتم اما خیالم راحت بود که هم تجربه و مهارت کافی کسب خواهم کرد و هم از سلامت محیط کار اطمینان دارم. در مورد درآمد هم خدا بزرگ است و خودش روزی بندگانش را میرساند. و بدین صورت اولین تجربه کاری من رقم خورد.
یادتون باشه به هر قیمتی تجربه و مهارت کسب نکنید. بعضی خسارتها غیر قابل جبران هستن