«دوشیزه ای هستم که از بدو تولد پدرم مرا بانو نامید و حالا بعد از رفتن مادر براستی بانوی خانه پدرم هستم.» این بار چاربلاگ را با بخشی از پروفایل وبلاگ «بانو» آغاز کردیم. وبلاگنویسی که در یکی از پستهای وبلاگش درباره «مادر» مینویسد:
به بهشت نمی روم اگر مادرم آنجا نباشد(حسین پناهی). پنجشنبه که تعطیل بودم با پدر رفتیم سایپا و ماشینمو گرفتیم. از دیروز که ماشین خریدم همش چهره مادرم جلو چشممه! همیشه فکر می کردم. اگه یه روزی ماشین بخرم، مامانو برمی دارم و هر جا دلش خواست می برمش….
اما حالا که ماشین دارم ، مادر ندارم!!! در تمام شادیها و خوشبختی هایم، غمی دلخراش نهفته هست و آن نبود مادر است. که باید باشد و نظاره گر تمام شادیهایم باشد!!!
از تمام کسانی که مادر دارند تقاضا دارم ، شادترین لحظه های زندگیشان را با مادرشان تقسیم کنند.
وبلاگ دیگری که به شما معرفی میکنیم وبلاگ «باران بانو» است. وبلاگ یک پزشک عمومی که دوران طرح را میگذراند. باران بانو حرف هایی از جنس باران برای گفتن دارد. او در یکی از پستهایش دربارهی شغلش مینویسد:
چند هفته قبل دختر جوانی بخاطر درد مختصر قفسه سینه و تنگی نفس اومد درمانگاه. چند ماهی بود که این مشکل رو داشت و می گفت گاهی تب می کنه (که البته مادر بزرگش که همراهش بود از این مورد مطمئن نبود)و دکتر هم زیادرفته بود ظاهرا. معاینه اش مشکل خاصی نداشت و خودش هم خیلی اضطراب داشت.یک آزمایش خون نرمال هم همراهش بود.بهش میخورد که علائمش هم از اضطرابش باشه. با اینحال براش یک عکس قفسه سینه نوشتم.
هفته پیش تازه عکس رو آورد و می گفت که در این مدت یکبار دچار تب و تشدید تنگی نفس شده که رفته به یک بیمارستان و به گفته خودش یک متخصص ویزیتش کرده. گفته بودند عکسش مشکل نداره و براش درمان پنومونی (ذات الریه) تجویز شده بود.اون موقع هنوز درحال مصرف داروهاش بود اما مشکلش هنوز ادامه داشت.عکسش به نظر من نرمال نبود…یه کدورت لوکالیزه…در هر صورت نمیدونم چی شد که به TB شک کردم و یک نامه برای مرکز نزدیکمون نوشتم و بیمار رو برای آزمایش خلط(جهت تشخیص سل) معرفی کردم.امروز همکارمون که در اون مرکز کار می کرد رو دیدم و بهم گفت هر سه نمونه اون بیمار مثبت بوده و درمانش از همین امروز شروع شده.
یه حس خاصی در اعماق درونم احساس کردم که در یک لحظه باعث شد به این نتیجه برسم پزشکی، ارزش همه استرسها و بیدارخوابیها و دردسرهاش رو داره.
اما خیاط باشی وبلاگی است از جنس دغدغههای یک خیاط . خیاط باشی در یکی از پستهایش با عنوان مرواریدها دربارهی دوختن تور سر عروس مینویسد:
من باید بینظم وپراکنده روی طبقهی دوم تور سر عروس، مروارید و سنگ بدوزم. با هر مرواریدی که میدوزم فکر میکنم “که چی؟ که چی من اینرو بدوزم رو این تور؟ کجای عکس پیداست؟ کی میبینه؟” مغزم نزدیک است سرریز کند از فکر. سوراخهای تور گشاد است، گرهی نخ توی سوراخها گیر نمیکند، مرواریدها از زیر دستم درمیروند. یاد دیروز افتادم ولی به روی خودم نمیآورم. این مرواریدهای نصفه خوب میخوابند روی پارچه، قِل هم نمیخورند نخ زیرشان پیدا شود. وسواس گرفتم که فاصلهها مساوی باشد، یک ساعت و نیم گذشته و تور هنوز جای خالی دارد. روی میز سیاه پهنش میکنم تا جاهای خالی را شناسایی کنم،میخواهم بگویم “که چی” ولی عین خر خوشم آمده، تور سفید و سنگهای براق حواسم را پرت میکند. عکس میگیرم از تور و از همهی لباسها، حواسم فقط به مرواریدهاست، به دیروز فکر نمیکنم، به هیچروزی. همهی حواسم به لبهی پایینی طبقهی دوم تورِ سرِ عروس است که از مروارید خالی نماند…
اما آخرین وبلاگی که به شما معرفی میکنیم؛ «وب نوشتهای یک شیمیایی» است. چاربلاگ این ماه را با پستی از این وبلاگ به پایان میبریم. پستی که در آن این جانباز شیمیایی خطاب به همسرش مینویسد:
عشق من
دردهای مرا میفهمی،
عشق من
درد های من تو را می رنجاند،
عشق من
دردهای من روح تو را میساید،
عشق من
ترک کن مرا،
که جای ماندنت نیست اینجا.
خوشحال شدم از معرفی وبلاگم در این فضای مجازی.
موفق باشید و ممنون