وارث صورت و سیرت محمد (ص)؛ کشتی نجات طوفان عصر غفلت؛ مهدی جان… امروز همهی واژههای تکراری انتظار را جمع کردهام. به وسعت دلتنگی تمام جمعههایی که نشستم، اما نیامدی… نیامدی مولا… من اینجا در این فریبستان غفلت، خیلی به تو نیازمندم. صدایم را میشنوی؟ من از قعر عصر انسانیت بر باد رفته با تو حرف میزنم. از انتهای دلتنگی، از غیبت، از غفلت، از نبودنت مولا… در دفتر انتظارم، چقدر نوشتم کجایی مولا؟ چقدر لرزیدم از ترس غفلت؟ چقدر اشک ریختم از غربت؟ من دقیقا اینجایم، در این فریبستان غفلت، تو کجایی مولا؟ تو کجایی جان عالم به فدایت؟ میشود که بیایی؟ چه زیبا روز میلادت با جمعهی دلتنگی گره خورد. میشود که بیایی؟ به ندبههایمان قسم، همهی جمعههای عالم فدایت میشوند اگر بیایی… تمام تنم یخ زده مولا، خون در رگهایم هست، اما روان نیست. صدا در گلویم هست، اما رسا نیست. هق هق روزهای تنهایی، امان بریدهاند از من. ستارههای دلتنگی آویزهی هر غروب جمعهام شدهاند.
کجایی مولا؟ صدایم را میشنوی؟ من تو را گمکردهام. میترسم… به خودت قسم، میترسم… من عبد ضعیفم، ذلیل، حقیر، مسکین، مستکین… پیغامم را به خدایت میرسانی؟ بگو: لای الامور الیک اشکوا، و لما اضج و ابکی …
بگو برای کدامیک از آنها گریه کنم؟ مولا جان، قسمش بده به صفاتی که فقط شایستهی الله است، بگو به فریادم برس، بگو فریادرسی، کشتی نجاتی، بگو تو را… بگو تو را برایمان بفرستد… بهانهی بقای زمین، یوسف زهرا (س)؛ من بادیه نشین عصر غفلتم… تو که حاضری، من روی ماندن ندارم… من غائبم مولا، من جاماندهام به خدا، تو برایمان دعا کن، تو برایمان «الهی عظم البلا …» بخوان، تو خدا را به حق محمد(ص) و علی(ع) قسم بده، تو الغوث الغوث کن، تو فریادرس خواه، تو فریادرس شو، تو بیا مولا…