چشمهایت را ببند…
من و تو آنجا نبودیم که تصویر دستهای گره خوردیشان را هنوز در قاب چشمهایمان داشته باشیم…
چشمهایت را ببند که حق نور است …
حق نور است و پایدار…
خواندم بین سطرهای کتابت که جبرئیل فرود آمد و این آیه را آورد: «یا ایها الرسول بلغ ما انزل الیک من ربک… »
ابلاغ کن… ابلاغ کن که هنوز همهست گوشهای کر و چشمهای کور …
برگردید… آنها که پیشاپیش قافله اند…
و برسید… آنها که عقب افتادگاناین قافله اند…
و همین است سر این روز… خود را به ما برسانید… برسانید تا چشمهایتان را به نور حق روشن کنیم…
اندکی صبر تا همه به او بپیوندند…
نماز ظهر اقامه شد… زیر همان آفتاب سوزان و بادهای داغ…
منبری درست کنید تا دیگر بهانه ای نباشد برای ندیدنها…
یادشان رفت روزی در جواب او گفتند: خدا و پیامبرش بر ما ولایت و سرپرستی دارد؟!
یادشان که نمیرود… بین هزار حرف باطل، حق را گم میکنند…
بین سیاهی چشمهای بسته ام ، دستهایگره کردییتان را میبینم …
صدایت را میشنوم، که سه بار علی را ولی و سرپرست ما خواندی…
من که نبودم… ولی صدای حق را میشنوم …
اگر علی در کوفه غریب ماند …
اگر دل زهرا بین دیوار و درشکست…
اگر زینب سر حسین را روی نیزهدید…
اگر اهل بیت درد کشیدند…
اگر …
شرمندهام… که نبودم… که یادشان رفت حق را، آن گمراهان…
من شیعهام… شیعه علی… غدیر دیروز رافراموش نکردهام… هر روز غدیر است برای لبیک گفتن به علی…
لبیک یا علی…
قشنگ بود …
اما علی امروز تنها تر از علی دیروز است …
حتی ندای این عمار سرداد …
…
اما داستان رو خیلی زیبا بیان کردید …
زنده بودن و دیدن نوشته ها زیباست با این که مرگم نزدیک است