بهانه

تو که مرا خوب می شناسی! دلتنگی که به سراغم می آید، بهانه گیر می‌شوم.

حالا هم غرق بهانه ام ! می‌دانی برای چه؟

پاییز را با تمام دلتنگی هایش پشت قاب پنجره ای گذاشته ام که دلش باران می خواهد. مانده ام اگر این پنجره خیس نشود، خیسی چشمانم را چطور دروغ بگویم؟!

می‌خواهم صفحه به صفحه‌ی این پاییز را، نخوانده، عبور کنم. راه شوم برای گذر لبخندهای تو . می‌خواهم پا به پایت، طول این خاطرات فراموش نشدنی را طی کنم. برسم به آنجا که انتهایش خیال توست… دلم غرق بهانه است.

بهانه‌ای برای با تو بودن، برای با تو رفتن… می‌دانی این بهانه‌ها برای چیست؟… ایستاده ام میان این برگریزان مبهم و خلاء زمان را با تمام وجود حس می‌کنم.

نه زودتر می‌رود تا تمام شود، نه آرام حرکت می‌کند تا عقب رود! انگار میان گذشته و آینده، مانده که برود یا برگردد…

این روزها زندگی من هم در پی خلا زمان می‌دود. در پی مفهوم کلماتی که گاه، هیچ نفهمیدمشان. شاید زمانی برای جبران لازم است… شاید این بهانه‌ها…

بگذریم …

دلم برایت تنگ شده است، شدید… غرق بهانه ام.

حالا می‌دانی برای چه! مگر نه؟! دلتنگ توام … دوای این بهانه های من هم دست توست… بگذار به بهانه‌ی بهانه‌های دلم هم که شده، لحظه‌ای میزبان صدای قدم هایت باشم در این عبور عاشقانه‌ی پاییزی…