پایان خوب

روزنامه ها را به کناری انداختم، چون اصلا به دردم نمی‌خوردند. باید بیشتر تلاش کنم تا کار مناسبی پیدا کنم، سراغ اینترنت رفتم و شروع کردم به سرچ کردن آگهی‌های استخدام. چند اگهی را باز کردم ولی هیچکدام به درد من نمیخورد. یک آگهی چشمم را گرفت و احتمال دادم که همان کاری باشد که دنبالش هستم.

«به یک خانم حسابدار و آشنا به کامپیوتر نیازمندیم.» زنگ زدم اما شماره همراهی که در آگهی ثبت شده بود، خاموش بود، بخاطر همین به آی دی ای که در آگهی بود، پی ام دادم و فکر نمی‌کردم که صاحب ای دی انلاین باشد .

– سلام

… سلام

– می بخشید اگهی شما رو توی اینترنت دیدم به اون شماره تماس گرفتم ولی خاموش بود

…. کدوم اگهی؟

– خانم حسابدار اشنا به کامپیوتر

…. متاسفانه استخدام کردن . البته اون مال یکی از دوستان بود و الان هم حسابدار گرفتن

بعد از شنیدن این جواب خداحافظی کردم و ای دی ام را بستم، روزها گذشت اما من همچنان بیکار بودم. یک روز که به اینترنت رفته بودم، همون آی دی، پی ام داد و حال و احوال کرد و پرسید که آیا کاری دارم یا نه؟

آن روز سر صحبت باز شد، «اسمش محمد بود». هر چند روز یک بار با هم چت می‌کردیم. یک رابطه رسمی و خوب. بعد از گذشت یک ماه من همچنان بیکار بودم. محمد بهم پیشنهاد داد که شرکت یکی از دوستانش نیاز به یک حسابدار خانم دارد و من می‌‌توانم آنجا را امتحان کنم. اول برای قبول کردن، تردید داشتم، اما به نظرم رسید که به یکبار امتحان می‌ارزد. برای همین قبول کردم و آدرس را گرفتم.

محمد پیشنهاد کرد اگه تمایل داشته باشم می‌تواند من را به دوستش حضوری معرفی کند. قبول کردم. فردا صبح همراه پدرم به آدرسی که از محمد گرفته بودم رفتم. یک خانم به همراه دو آقا آنجا بودند. خودم را معرفی کردم و گفتم که آقای اسدی من را معرفی کرده است.

یکی از آن دو مرد، لبخندی زد و گفت: «بنده خودم اسدی هستم و ایشون آقای فهیمی مدیر شرکت.» اصلا باورم نمی‌شد کسی که با او این مدت چت می‌کردم، این مرد باشد. مردی متین با چهره‌ای مهربان.

بعد از جلسه معارفه تصمیم گرفتم آنجا مشغول به کار بشوم. روزها سرکار می‌رفتم (البته آقای اسدی را هر از گاهی در آن‌جا می‌دیدم، ولی صحبت خاصی با هم نداشتیم.)

بعد از گذشت چند ماه از استخدام من در شرکت، یک روز آقای اسدی را دوباره در شرکت دیدم، خیلی سر به زیر تر از آن روز! و صدالبته آراسته تر! و از من خواست که چند دقیقه صحبت کند و در همین مدت کم، آنقدر سریع حرف زد که من فقط چندکلمه را متوجه شدم، « من… این مدت… خواستگاری… ازدواج»

الان، سه سال از آن روز که من آگهی را در اینترنت پیدا کردم می‌گذرد، در کنار محمد احساس خوشبختی می‌کنم و به نظرم می رسد که اینترنت همیشه جنبه‌ی منفی ندارد، این ما هستیم که اگر حواسمان را جمع نکنیم را منفی اینترنت جلوی پیش ما قرار می‌گیرد.

۲ دیدگاه در “پایان خوب”

  1. خیلی مطالبتونو دوست داشتم!بااجازتون ازشون تو وبلاگم استفاده میکنم،البته با ذکر منبع!:)

دیدگاه‌ها بسته شده است.